eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سُست بود. بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی انداختم که عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد. صدای پدر ظاهرا تا حیاط هم رفته بود که مادر را از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: "چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه خودتو نمیکنی، ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!" پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: "کی منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!" مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی دلداری اش داد: "اصلاً حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش کردی، میذاره میره..." پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: "تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر میزنی نیار، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!" در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: "عقل من میگه باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن..." کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از گرد شده بود، پرسید: "چی شده؟ اتفاقی افتاده؟" و پدر که انگار گوش تازه ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: "چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر میگه داد نزن مردم بیدار میشن!" عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: "صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره." سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: "توکل به خدا! إنشاءالله درست میشه!" اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، تر میشد که دوباره فریاد کشید: "تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!" نگاهش به قدری پُر غیظ و بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: "الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم: "عبدالله! درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونی چقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و میکردن که اختیار همه زندگیاش رو داده به اونا!" صورت سبزه عبدالله از شدت کبود شده و فقط نگاهم می کرد که از زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم: "عبدالله! نوریه همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون داره جاسوسی میکنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای دارن..." دستش را روی فرمان و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار و غضب انگشتانش چروک شده که را فرو خوردم و گفتم: "عبدالله! نوریه و خونواده اش همه زندگی رو از چنگش درمیارن!" که به سمتم صورت و دستش به نوریه نمیرسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد: "میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!" سپس به عمق غم زده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانه اش، عذر را خواست: "الهه جان! برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!" سپس چشمانش در گرداب غرق شد و با لحنی لبریز ادامه داد: "بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به ! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلا ً انگار یه دیگه شده بود! یکسره به شیعه ها میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه کنه! اصلاً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟ میگفت اگه حکومت سوریه کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت که حکومتش سقوط کنه و شیعه بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا هرچه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!" سپس پوزخندی زد و با تحیّری که از اعتقادات در ذهنش نمیگنجید، رو به من کرد: "الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلاً از بین بره! اونوقت به این تروریستهایی که به دستور آمریکا و دارن تو سوریه گله گله آدم میکشن، میگه !!!!" و برای من که هر روز شاهد پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که بدنم برای زندگی و شیعه ام میلرزید. دیگر گوشم به گلایه های عبدالله نبود و نه قلب خودم که تمام وجود از وحشت عفریته ای که در خانه مان لانه کرده بود، میلرزید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد: "دخترم! برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!" پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را میخواست که را به هم ریخته و صدای داد و را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا دردش قرار بگیرد و با پاسخش را دادم: "حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این ! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون که..." و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست شود که باز هم اصرار کرد: "دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم آب میشه!" نگاهم به دختر افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که برایش آتش گرفت. به سختی از جا بلند شدم، جعبه کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: "تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم بکنم؟" که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: "خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید." و همین جمله بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که را بالا آورد و میان از شوهرش گله کرد: "قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات رو بده!" از این همه همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد: "ذلیل مرده خیلی میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!" که او هم گریه اش گرفت و ناله زد: "ولی میترسم! یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر کرده ام تو خونه ! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمیکردم." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق بلند شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊