💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_یازدهم
از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب #سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی #موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید.
لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید.
داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال #بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سُست بود.
بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی #دیوار انداختم که عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد.
صدای پدر ظاهرا تا حیاط هم رفته بود که مادر را #سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: "چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه #آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!"
پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: "کی #ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار #خرما رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!"
مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی #ملایم دلداری اش داد: "اصلاً حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش #ذوق کردی، میذاره میره..."
پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: "تو که عقل
تو سرت نیس! یه روز غُر میزنی #مستأجر نیار، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!" در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: "عقل من میگه #مردم_دار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن..."
کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از #تعجب گرد شده بود، پرسید: "چی شده؟ اتفاقی افتاده؟" و پدر که انگار گوش تازه ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: "چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر #بی_عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!"
عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش #کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: "صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره."
سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: "توکل به خدا! إنشاءالله درست میشه!" اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، #عصبانی تر میشد که دوباره فریاد کشید: "تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا #توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!"
نگاهش به قدری پُر غیظ و #غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی #دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای #فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: "الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_پنجم
به یاد روزهای سختی که بر #دل من و مادر گذشت، #کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: "مجید به من دروغ گفت!" عبدالله اشکی را که در #چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با #مهربانی پاسخ #شکوه_هایم را داد: "الهه جان! مجید به تو #دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال میکرده دعاهایی که میکنه #جواب میده. اون فقط میخواسته کاری رو که #بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد #بدی نداشته و فقط میخواسته کمکت کنه."
سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد: "خُب اگه اون #اشتباه میکرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید #راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی." با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت:
"خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه #عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات #شیعه فکر کنه. تو میتونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!"
و حالا عبدالله حرفهایی میزد که احساس میکردم میتواند #مرهم زخمهای قلبم شود و گوشه ای از دردهای دلم را #التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید: "میخوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از #چهلم بری خونه ات؟"
و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: "الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر #مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی #زجر میکشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!" و نمیدانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بیکران بوده که حالا آتش #نفرتش به این زودیها در سینه ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای #خیرخواهانه_اش مقاومت کردم و با لحن سرد و بیروحم پاسخ دادم: "عبدالله! هنوز نمیتونم مجید رو ببخشم!"
و چقدر تحمل این #خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس #عمیقم بود که جراحت قلبم را کاریتر میکرد و التیامش را سختتر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی #شفابخش تمام دردهایم بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتم
همین اختلافات #جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت #خط_کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!" و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری #دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادی ام را آغاز کردم: "بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم..."
و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم #حرفم را تمام کنم که ناله ام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم #تکانی به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این #تغییر ناگهانی ام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند.
تمام بدنم از درد رعشه میکشید. تا به حال #چنین درد سختی را #تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که #سراسیمه دمپایی اش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسه ها ندویده بود که #طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم: "مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم."
و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم #بارداری تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانی ام از شدت #درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپایی اش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی #ماسه_ها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: "بهتری الهه؟"
سرم را به #نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال #خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی #عاشقانه تشر زد: "از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت #رحم کن الهه!"
با پشت دستم، صورت خیس از #عرقم را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: "فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد."
کمکم کرد تا از جا #بلند شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم #گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و #بدی بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی #تختخواب دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی #دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی #مادرانه کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم: "ای کاش الان مامانم اینجا بود!"
که در این شرایط سخت و #حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل #زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کس من بود. #مجید دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی #غمگین دلداری ام داد: "قربونت بشم الهه جان! #غصه نخور! ما خدا رو داریم!"
و این هم هنوز از #طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و #خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز #زخم بی وفایی خانواده ام را فراموش کنم و نه تنها از سر #درد و کمر درد که از این همه بی کسی، در بستری از غم غربت به #خواب رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پانزدهم
گوشه اتاق #خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی #موشکافانه پرسیدم: "مجید! چی شده بود که انقدر #عصبانی شده بودی؟"
سرش را #پایین انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: "هیچی #الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، #تموم شد!"
دستم را به #چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز #پرسیدم: "یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟" سرش را بالا آورد، خواست #چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به #شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: "مرد اگه داد و #بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش #تخلیه بشه!"
و شاید هنوز #عقده برخورد تندش با عبداهلل به دلم مانده بود که طعنه زدم: "آخه امشب کلاً خیلی #بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن #داد میزدی!"
خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر #طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و #من نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی صدایش زدم: "مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات #میسوزه! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!"
از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با #لحنی لبریز محبت پاسخ داد: "الهه جان! تو نمیخواد #نگران من باشی! تو #فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!" سپس صورت گرفته اش به لبخندی #ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد: "همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر #خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که #ناراحتت میکنه، به هم میریزم!"
ولی از تارهای #سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکی اش #میدرخشید، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه #صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: "آخه تو همیشه #خیلی آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت #محبت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه #طمأنینه شیرینی داد:
"الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش #داشته باشی! ولی اگه یه زمانی #احساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!" و من هنوز #کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن #مشکوکش را گرفتم: "پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر #ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟"
و او بلافاصله جواب داد: "یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید #آرامش تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!"
ولی من با این جملات مبهم #قانع نمیشدم و خواستم #پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و #عاجزانه تمنا کرد: "الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه #فراموشش کن!"
که دیگر نتوانستم #حرفی بزنم، ولی احساس #بدی داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و #کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به #چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم #آرامش میدادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊