💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
و شاید از حرفی که زده بودم، #شیشه دلش طوری شکسته بود که همان عطر #خنده هم از صورتش پرید و پرسید: "مگه من برای #خدای دیگه ای نماز میخونم؟ یا مگه برای کسی غیر از خدا سجده میکنم؟"
نتوانستم این همه دل شکستگی اش را #طاقت بیاورم که با نگاه پشیمانم به پای چشمانش افتادم و گفتم: "نه مجید جان، منظورم این نبود!" و نمیخواستم #فرصتی را که به قیمت شکستن قلب همسر مهربانم به دست آورده بودم، به همین #سادگی از دست بدهم که با لحنی نرمتر، تکلیف امر به معروف و نهی از منکرم را اَدا کردم:
"مجید جان! من میدونم که شما هم برای خدا نماز میخونید، ولی خُب یه چیزایی سنت پیامبر (ص) هست که باید #رعایت بشه. مثلا
ً اینکه موقع قرائت حمد و #سوره، دست راست رو روی دست چپ بذاری، یا اینکه وقتی سوره حمد رو قرائت کردی، آمین بگی، یا اینکه #هیچ نیازی نیس روی مُهر سجده کنی، روی #فرش یا همون #سجاده هم میشه سجده کرد. یا مثلاً بعد از #سلام نماز نباید سه بار دستت رو بیاری بالا و باید سلام نمازت رو به سمت چپ و راست بدی."
و بعد لبخندی زدم تا نفوذ #کلامم بیشتر شده و با مهربانی ادامه دادم: "اگه این کارها رو انجام بدی، سنت پیامبر (ص) رو به جا اُوردی و خدا بیشتر #دوست داره!"
از چشمانش به خوبی میخواندم که نمیخواهد #لحظات با هم بودنمان به این مباحثه های #فرسایشی بگذرد و باز به روی خودش نمی آورد که با آرامش به حرفهایم گوش داد و بعد با #طمأنینه آغاز کرد:
"الهه جان! من خیلی از احکام و تاریخ اسلام #اطلاع ندارم، ولی فکر کنم این چیزایی که تو میگی #استنباط علمای اهل سنته! یعنی فقهای سُنی اعتقاد دارن که این کارها سنت پیامبر (ص) بوده، ولی فقهای #شیعه یه چیز دیگه میگن. ما اعتقاد داریم که باید موقع نماز دستهامون دو طرف بدن آزاد باشه. اعتقاد داریم که نباید بعد از خوندن حمد، آمین بگیم، چون پیامبر (ص) آمین نمیگفتن. ما روی چیزی غیر از خاک سجده نمی کنیم و فقط سرمون رو روی مُهر یا یه چیزی #شبیه مُهر میذاریم، چون #اعتقاد داریم پیامبر (ص) اینجوری نماز میخوندن. اینم که بعد از سلام نماز، سه بار تکبیر میگیم، از مستحبات نمازه."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پانزدهم
گوشه اتاق #خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی #موشکافانه پرسیدم: "مجید! چی شده بود که انقدر #عصبانی شده بودی؟"
سرش را #پایین انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: "هیچی #الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، #تموم شد!"
دستم را به #چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز #پرسیدم: "یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟" سرش را بالا آورد، خواست #چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به #شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: "مرد اگه داد و #بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش #تخلیه بشه!"
و شاید هنوز #عقده برخورد تندش با عبداهلل به دلم مانده بود که طعنه زدم: "آخه امشب کلاً خیلی #بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن #داد میزدی!"
خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر #طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و #من نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی صدایش زدم: "مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات #میسوزه! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!"
از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با #لحنی لبریز محبت پاسخ داد: "الهه جان! تو نمیخواد #نگران من باشی! تو #فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!" سپس صورت گرفته اش به لبخندی #ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد: "همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر #خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که #ناراحتت میکنه، به هم میریزم!"
ولی از تارهای #سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکی اش #میدرخشید، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه #صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: "آخه تو همیشه #خیلی آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت #محبت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه #طمأنینه شیرینی داد:
"الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش #داشته باشی! ولی اگه یه زمانی #احساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!" و من هنوز #کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن #مشکوکش را گرفتم: "پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر #ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟"
و او بلافاصله جواب داد: "یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید #آرامش تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!"
ولی من با این جملات مبهم #قانع نمیشدم و خواستم #پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و #عاجزانه تمنا کرد: "الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه #فراموشش کن!"
که دیگر نتوانستم #حرفی بزنم، ولی احساس #بدی داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و #کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به #چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم #آرامش میدادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊