eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | دقایقی نگذشته بود که به همراه یکی از که زن به نسبت سالخورده ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستار پیش دستی کرد و به رو به من گفت: "پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه گرفتی!" که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: "الحمدالله همه آزمایش ها سالم اومده!" سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد: "خانمت بارداره. همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه." پیش از آنکه باور کنم چه شنیده ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبهای ساحل، شده و همچون سینه خلیج فارس به افتاده است. گویی شیرین در دلهایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت ، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: "الهه..." و دیگر چیزی نگفت و شاید نمیدانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: "فقط آهن خونت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!" و با گفتن "شما دیگه مرخصید!" از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: "پس چرا انقدر حالش بده؟" پرستار همچنانکه را تکمیل میکرد، پاسخ داد : "خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجه اش از ! باید حسابی تقویت شه!" سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: "باید حسابی هواشو داشته باشی." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | لبخندی زدم و برای اینکه را عوض کرده باشم، گفتم: "بگذریم، از خودت بگو!" در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: "تو بگو! ته چشمات یه چیزی هست!" از هوشیاری اش گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به آوردن میوه به رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آمد و زیرکانه به پایم پیچید: "الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟" پرتقال و سیب را در پیش دستی گذاشتم و با گفتن "بفرمایید!" بشقاب را به دستش دادم که با خندید و گفت: "خیلی بد گم میکنی! اینجوری من بدتر میکنم! خُب بگو چی شده!" و من از بر مال شدن راز دلم، به اخم کردم و جواب دادم: "هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی!" در برابر مقاومت ، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: "الان زنگ میزنم از میپرسم!" و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم شوم، کار از کار گذشته و مجید تماسش را داده بود. با نگرانی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی آمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیرِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان میکرد و میخواست به هر زبانی شده از من و مجید با خبر شود که سرانجام در برابر سماجتهای شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از شادی برادرانه اش پُرشد و با گفتن "الحمدالله!" اوج شادی برادرانه اش را به گذاشت و من که دیگر خجالت میکشیدم در نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک هم نگذشت که عبدالله با چهره ای و چشمانی که زیر پرده ای از حیا ، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند نو را از جیبش در می آورد، گفت: "مبارک باشه الهه جان!" و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با خنده ای ادامه داد: "من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!" سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر و حیا تشکر کردم که کشید و حرفی که در من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: "اگه الان مامان بود، چقدر میکرد!" و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن "مواظب خودت باش الهه جان!" از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن ، غم از دست دادنش از خاطرمان بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دست دراز کردم و را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از این همه تنهایی سخت به آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم که گوشی را روی زمین کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداری ام، حسابی و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی مهری خانواده ام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها زنده بود، هرگز اجازه نمیداد یکی یک دانه اش اینچنین آواره خانه های مردم شود و اگر هم حریف خودسری های نمیشد و باز هم من از خانه میشدم، لااقل در این وضعیت نمیگذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان شده بودم، قاب عکس را هم در خانه جا گذاشته و روی این هم عکسی از چهره نداشتم که حداقل در وقتِ دلتنگی با تصویر مهربانش درد دل کنم. خسته از این همه تنهایی و بی کسی، را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در ، امید آمدن مجید را در زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی نشست. همانطور که پشت را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به اخم کرد و با مهربانی پرسید: "چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟" تکیه ام را به پایه مبل پشت سرم دادم و با لحنی ناز، گله کردم: "دیگه شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح تو این خونه دق کردم! نه رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه!" صورتش از خستگی شده و چشمانش افتاده بود و باز به روی خودش نمی آورد که به رویم و گفت: "ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم!" سپس از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد: "عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی ! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، میتونیم اجاره اش کنیم. کرایه اش هم بزرگه! إن شاءالله فردا شب میریم با هم میبینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب میبریم. اگه نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه هم میفرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره." و نمیدانست با این خبر نه تنها نکرد که بند دلم شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که با پول خودش خریده بود، کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمیدهد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به آشپزخانه رفتم و کنار ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..." دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه با لحنی ساده آغاز کردم: "مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون ! به جون خودت که از همه دنیا برام ، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ ، داری انقدر عذاب میکشی!" سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!" و من منتظر همین بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی آغاز یک زندگی جدید، فرمانی صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام ببرم!" سپس را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!" که نگاهم به آشپزخانه خورد و با ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز ! این گوشه باید یه لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با ست شه! یه سرویس و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم." و تازه به خاطر آوردم به لیست بالایی از مواد خوراکی داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!" و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه هایش چقدر شیرین است! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میدانستم پیشنهاد زیرکانه ای داده ام تا حقیقتاً به مبانی مذهب اهل فکر کند قُرق قلعه را بشکنم، بلکه که میخواستم با یک تیر، دو بزنم تا هم شوهر مؤمن و مسلمانم را به مذهب اهل سنت هدایت کرده و هم خیالم از بابت تسنن راحت شود که بلاخره در برابر این همه قاطعیتم تسلیم شد و با ملیح پاسخ داد: "باشه الهه جان!" کاسه سرم از درد شده و چشمانم سیاهی میرفت و باز نمیخواستم را که به این سختی تا اینجا آمده ام، نیمه رها کنم که با که به امید تغییر همسرم پیدا کرده بودم، باز هم پیش رفتم: "خُب! بیا از همین الان شروع کنیم! تو از مذهب خودت کن، منم از مذهب خودم دفاع میکنم!" از این همه جدیتم گرفت و جواب جبهه بندی جنگجویانه ام را به داد: "حتماً حوریه هم میشه داور!" و شاید هم نمیکرد که در آینده قلب حوریه به سمت عقاید کسی متمایل میشد که منطق برای دفاع از مذهبش به کار میگرفت. سپس سرش را به سمت چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم: "مجید! ناراحت شدی؟ نداری اینجوری بحث کنیم؟" و درست حرف را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی پاسخ داد: "الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این باعث شه که یه وقت... میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف ندارن. همه مون رو به یه قبله نماز ، همه مون قرآن رو قبول داریم، همه مون به پیامبر (ص) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه مسائل جزئی داریم." و همین اختلافات مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف هم حل شه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گوشه اتاق روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی پرسیدم: "مجید! چی شده بود که انقدر شده بودی؟" سرش را انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: "هیچی جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، شد!" دستم را به گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز : "یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟" سرش را بالا آورد، خواست بگوید، ولی پشیمان شد که به اخم کرد و سر به سرم گذاشت: "مرد اگه داد و نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش بشه!" و شاید هنوز برخورد تندش با عبداهلل به دلم مانده بود که طعنه زدم: "آخه امشب کلاً خیلی بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن میزدی!" خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی صدایش زدم: "مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات ! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!" از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لبریز محبت پاسخ داد: "الهه جان! تو نمیخواد من باشی! تو نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!" سپس صورت گرفته اش به لبخندی باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد: "همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که میکنه، به هم میریزم!" ولی از تارهای که دوباره روی شقیقه موهای مشکی اش ، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: "آخه تو همیشه آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه شیرینی داد: "الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش باشی! ولی اگه یه زمانی کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!" و من هنوز ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن را گرفتم: "پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟" و او بلافاصله جواب داد: "یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!" ولی من با این جملات مبهم نمیشدم و خواستم شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و تمنا کرد: "الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه کن!" که دیگر نتوانستم بزنم، ولی احساس داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم میدادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از لحن کردنش خنده ام گرفت و به گفتم: "خدا به خیر کنه! حتماً از این پیرزن هاس که همش غُر میزنه!" که به سمتم صورت و او هم پاسخم را به داد: "بیخود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونه اش بشه!" از مردانه اش با صدای بلند و دلم به همین شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم: "مجید! کی بر میگردی؟" نگاهی به ساعت کرد و با گفتن "إن شاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام." کیف پول را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم: "شام چی دوست داری کنم؟" دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به ، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت داد: "همه غذاهای تو الهه جان! هرچی درست کنی من دوست دارم!" و از نگاه فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، داد: "خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره!" دست روی چشمم گذاشتم و درخواستش را اجابت کردم: "به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی درست میکنم!" از لحن گرم و مهربانم، محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: "مواظب باش الهه جان! من زود بر میگردم!" و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم: "مجید! خیلی که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم!" دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من . نگاه غرق محبتش را به چشمان هدیه کرد و با مهربانی پاسخ قدردانی ام را داد: "من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو کردی که این رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی!" و دیگر منتظر من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل مانده و پرنده در دلم پَر پَر میزد که پشت سرش خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دلم تماشای پاسخ خدا شده و نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه پایان داد: { "سرم رو که از روی برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!" اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی ، با دستش زد رو پام و به گفت:"با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟" فقط زودتر برم که یک کلمه دادم:"چیزی نیس حاج آقا!" اونم فهمید بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت: "امشب شب شهادت موسی بن جعفر(ع)! شب شهادت تو خونه نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا میکنی؟!!!" وقتی اینجوری گفت بیشتر کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به خودش می خواد براش درد دل کنم، ولی من وقت دوست نداشتم راز زندگی ام رو برای کسی غیر بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگی ام بود. چون اکثراً تنها بودم و نکردم خیلی واسه کسی درد دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم: "یه هفته پیش تو چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی ام رو بُردن. تکنیسین بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافرخونه رو هم ندارم بدم. دیگه چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید: "مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم." دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت: "حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو ما زندگی میکرد. ولی کارش شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی شدم، گفتم: "حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت: "مگه من ازت پول خواستم؟ رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!" اصلاً نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً نشد تا باهاش کنم. آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب جایی دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار." زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت: "برای شام هستیم." من دیگه اصلاً به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو اینجا..." } ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نه تنها زبان که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، آمده بود که حاج آقا به سمت آمد، هر دو را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: "پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به ، حضرت موسی بن جعفر! همه ما امشب ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!" به نیمرخ مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به امامش شده که پیشانی بلندش از بارش عرق نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. حاج آقا شده بود من و مجید همچنان هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به پرسید: "چرا انقدر سبک بال اومدید؟" مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: "این فقط چند دست و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو همون خونه ای که قبلاً زندگی میکردیم." و حاج آقا با دنبال حرف مجید را گرفت: "خُب پس مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون ، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، ببرید اون طرف!" که با صدایی آهسته تذکر داد: "آسید احمد! چرا این خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟" و بعد با خوش زبانی رو به من و کرد: "بفرمایید! بفرمایید داخل!" که بلاخره کردیم تا از میان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانه ای با فضایی مطبوع و که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه ای به این و دل انگیزی، خبری از نبود و همه اسباب ، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و با طرح کعبه و کربلا و اسماء که روی دیوار نصب شده بودند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) با سینی چای قدم به گذاشتم و مجید دید در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از گرفت تا کمتر بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟» و ای کاش چیزی نمی پرسید و به رویم نمی آورد که صورتم در سایه ناراحتی شد و زیرلب دادم: «نه، خوبم! چیزی نیس.» و به قدری گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سر را با مجید باز کرد: «حتما این مجید یه کاری کرده، از دستش دلخوره!» صورت گرفته مجید به خنده ای باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان رو اذیت میکنم! بخشش از بزرگ تره!» و بعد به آرامی تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!» و خواستم در برابر حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره ! ما اومدیم به نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی محبت، کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!» نگاه خیره ام به متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من بود که آسید احمد از ماجرا برده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان نشد که تا سر جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تواین شش ماهی که شما قدم رو تخم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خب حتما یه سری کم کاری هایی هم کردم که اِن شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما کنید!» نمیدانستم چه می خواهد بگوید که با این همه و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و نداد من و مجید زبان به باز کنیم که با همان نگاه سربه زیرو لحن مهربانش ادامه داد: «خب پارسال همین موقع پسر و عروسم این جا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.» مجید مستقیم میکرد و مثل من نمی دانست مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک آمد: «حدود بیست روز تا مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم (ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم !» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊