eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | میدیدم دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمی آورد و سینه اش از نفسهای بُریده اش به شدت بالا و پایین میرفت که به میان حرف پرستار آمدم: "تو رو خدا به دادش برسید! داره از میره!" پرستار هنوز بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با گرفته رو به مجید کرد: "آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا رو عوض کنن!" که نگاهش به حجم که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید میکرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: "آقا بلند شود برو! جای بخیه هات خونریزی کرده! بلند شو برو!" و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که پایین بود، زیر لب جواب داد: "میرم..." به گمانم از شدت درد شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به برود که با عجله از بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به افتاده و از بوی خون حالت گرفته بودم که معده خالی ام به هم خورد و سرم گیج رفت. مجید سرش را بالا آورد صورتش به سفیدی شده و بین سفیدی لب و صورتش نبود و باز دلش برای من پَر پَر میزد که با صدای کمک خواست: "کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده..." و با چشمان خودم دیدم که رنگ از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی کرد و با صورت به روی افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی جیغ میکشیدم و کمک میخواستم. چند پرستار با هم به داخل دویدند، عبدالله هم رسید و از دیدن که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای تکرار میکرد: "چقدر بهش گفتم نیا..." پرستاران میدانستند نباید به دست آتل بندی شده اش بدهند که با احتیاط بدنش را روی قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری میدادند. عبدالله هم میدید دیگر فاصله ای تا ندارم که را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری میکرد و من به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت. دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش میکردم: "تو رو خدا برو دنبالشون، برو چی شده..." و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از بیرون رفت. نمیدانم لحظات سخت از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان زخمش را بند آورده و دوباره به آمده است تا به همین خبر خوش، دل قدری قرار گرفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از پریشانی قلب مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم کشیدم که سرم را انداختم و خدا میداند به همین کوتاه، چقدر دلم برای تنگ شده و دوباره بیتاب دیدنش شده بودم. صبحانه ام که تمام شد، با که حالا پس از روزها با کاچی گرم و شربت به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم شد و با مهربانی کرد: 'تو چرا با این حالت شدی دخترم؟ خودم می اومدم!" سینی را روی گذاشتم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: "حالم خوبه حاج خانم!" را گرفت و کرد تا روی صندلی کنار بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند: "مادرجون! تازه یه هفته اس مرخص شدی! باید خوب کنی! بیخودی هم نباید سبک کنی!" سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربانتر ادامه داد: "تو هم مثل میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن!" و من در این مدت به بی مهری دیده بودم که از این محبت بی منت، پرده پاره شد و قطره اشکی روی گونه ام و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگی ام کند که نپرسید چرا گریه میکنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای بود، برایم از هر دری حرف میزد تا کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو ، اسباب زندگیمان را داخل میگذاشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | کار چیدن وسایل تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند حبوبات و و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم سفره با برکت مامان بودیم و دیگر چیزی به نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم. حتی به هم نمیدیدم که بدون هیچ پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر این همه ، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود. با اینکه بیشتر کارها را خود احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، را حسابی کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با تشکر کردم: "دستت درد نکنه ! خیلی قشنگ شده!" آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به شیرینتر جواب داد: "من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ! به خدا خیلی ازت میکشیدم!" و نمیدانم دریای دلش به چه موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی پُر شد و با لحنی شرمندگی ادامه داد: "هنوزم ازت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه!" و من خودم نبودم و هنوز حسرت حضور را میخوردم و دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. هم میدانست از چه داغی میسوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: "ای کاش الان هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود..." و دیدم همانطور که را به سمت گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل او برای این همه بیقراری ام به تب و افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم . عاشقانه زمزمه میکرد: "الهه جان! آروم باش عزیز دلم!" دادم: "من آرومم! همین که تو کنارمی، میکنه..." و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که به در زد. مجید را پاک کرد و برای باز کردن در از جا شد که صدای "یاالله!" آسیداحمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله را سر کردم و احمد با تعارف وارد خانه شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صدای "یا الله!" مرا هم از جا بلند کرد. با عجله را سر کردم و آسید احمد با تعارف وارد خانه شد. به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت: "ماشاءالله! چقدر خونه تون قشنگه!" و هر بار به بهانه ای بر "خونه تون!" تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت باشد. من و مجید گرچه به یاد و سختی این همه همچنان غم زده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد: "ببینید بچه ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که ندادم، هدیه موسی بن جعفر(ع)! پس از من نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره ای و پولی نبوده! تو دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون بود، از امروز دست شماس!" سپس به صورت نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: "پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این نمیتونی سر کارِت..." نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم نگاهش میکند که لبخندی زد و با ادامه داد: "البته کارهای هم هست که خیلی نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه کنی تا إن شاءالله بهتر شی!" سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به سپید و انبوهش دست میکشید، با زمزمه کرد: "من خودم یه مَردم! میدونم برای یه هیچی از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به باشه! بلاخره خدا بنده هاش رو به هر وسیله ای میکنه!" از جدیت کلامش، به تپش افتاده و احساس میکردم هم کمی شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب درآورد، مقابل روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی زد: "هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم خواستی به خودم بگو!" زبان من و بند آمده و نمیدانستیم چه بدهیم که با گفتن "یا مولا علی!" از جایش شد و دیگر نمیخواست بیش از این بکشیم که به سمت در رفت. من و مجید مثل اینکه از پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در در، دستش را گرفت: "حاج آقا! این چه کاریه؟" که با دست سرِ شانه زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: "بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!" و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به گرفته بود تا دمپایی اش را بپوشد، سرش را به من چرخاند و با صدایم زد: "دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که ماهی های مامان خدیجه خوردن داره!" و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چه افسانه ای بود این تنگ غروب ساحل در این بعد از ظهر بلند تابستانی که در اوج گرمای آتشینش، عین بود. امواج دریا همچون معجون عسل، زیر شعله به جوش آمده و فضای ساحل را آکنده از عطر گرم آب میکرد. چشمم به خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان و پژواک امواج هم شنیدنیتر بود و چه آهنگ عاشقانه ای برایم میزد که زیر گوشم یک نفس میکرد: "الهه جان! نمیدونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمیتونم بگم برام عزیزی! نمیدونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی میکنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگی ام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!" از این همه نفسی عشقش به آرامی و خواستم به شیطنتی شیرین سر به سرش بگذارم که پاسخ دادم: "اتفاقاً منم هر چی میکنم نمیدونم چه کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!" و آنچنان با صدای خندید که خانواده ای که چند قدم آنطرفتر نشسته بودند، کردند و من از خجالت سرم را انداختم و او از شرارتم به قدری لذت برده بود که میان خنده تشویقم کرد: "خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!" و من میخواستم خنده ام را از نگاه نامحرمان پنهان کنم که با دست دهانم را گرفته و آهسته میخندیدم، ولی کم نمی آورد که به نیم رخ صورتم دوخت و عاجزانه کرد: "پس تو رو خدا یه وقت نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!" و باز صدای و شیرینش در دریای گم شد و من که سعی میکردم بیصدا بخندم، از خنده، اشک از جاری شده و نفسم بند آمده بود که این بار من التماسش کردم: "مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!" و او همانطور که از شدت خنده بُریده بالا می آمد، جواب داد: "تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل آدم از و احساسم میگفتم!" از لفظ "بچه آدم!" باز گرفت و به شوخی تمنا کردم: "آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از بگی؟" و من هنوز غرق خنده بود که نقش شادی از چشمان زیبایش محو شد، مثل همین لحظات غروب به رنگ دلتنگی در آمد و همانطور که محو نگاهم شده بود، به پای خنده های پُر ، حسرت کشید : "الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود بودم اینطور از ته دلت بخندی!" و به جای خنده، صدایش در بهاری نشست و زیر لب کرد: "خدایا شکرت!" که حالا بیش از یک ماه بود که بر خوان پروردگارمان، در خانه مرحمتی آسید احمد و زیر پَر و بال محبتهای خدیجه، آنچنان خوش بودیم که جای جانمان هم التیام یافته و دیگر در اثری از غم نبود که من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم: "مجید! تا حالا تو زندگی ام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!" صورتش دوباره به لبریز متانت گشوده شد و جواب داد: "منم همینطور! این روزها روزهای زندگیمونه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مسیر منتهی به حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پر از و ماشین های پارک شده بود. نزدیک در که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول بود. ظاهرا داخل مسجد پر شده بود که جمع زیادی از بانوان در نشسته بودند و برای من هم که می خواستم کمردر باشم، کنج جای مناسبی بود. جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی نشستم و دل سپردم به حرف های آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری از امام علی له سخن می گفت. سرم را به دیوار حیاط مسجد تکیه داده و مثل این که سر به غم نهاده باشم، با تمام دل به عشق بازی های روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیله ی عارفانه در هم شکست: «آی مردم! فکر نکنید شه فقط پدر کوفه بود انه! آقا پدر همه اس، پدر من و هم هست! اینو من نمیگم، شهادت داده که علی که پدر همه اما اونجا که رسول اکرم فرمودند "من و علی که پدران این امت هستیم پس پیامبر و حضرت على(ع) پدر من و تو هم هستن!» لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شورانگیزی ناله زد: «پس چرا ؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوری کن بگو بابا ! بگو بابا دستم رو بگیر بگو بابا امشب تو پیش خدا کن تا منو ببخشه» و چرا باید او برای ما طلب آمرزش می کرد؟ مگر خودمان كفایت نمی کرد و خدا چه زیبا پاسخ سوالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد: «بگو يا على من خیلی کردم، من وضعم خیلی روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن» همهمه جمعیت به بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را می کردم تا ببینم به کجا می رسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغ میگشت: «اگه آقا پیش خدا برات کنه، کار ! بذار برات به چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید بزرگ اهل سنت نقل می کنه که یه روز حضرت علی (ع) از میخواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر میشن، دو رکعت نماز میخونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند می کنن، اینجوری دعامیکنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی در پیشگاه تو دارد، على(ع) رو ببخش" حضرت علیهم میپرسه: "یا رسول الله! این چه دعایی بود؟ پیامبر جواب میدن: مگه گرامی تر از علی به کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟" یعنی پیامبر خدا رو به حق علی(ع) قسم داد تا على(ع) رو ببخشه! یعنی این قسم ردخور نداره، یعنی وقتی خدا رو به حق علی قسم بدی، دیگه خدا نمیکنه! اینو من نمیگم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول نقل میکنه! یعنی پیغمبر خدا ضمانت کرده این قسم خور نداره یعنی می خواسته به من و تویاد بده که به اسم مبارک علی له بریم در خونه خداتا دست خالی برنگردیم! دیگه گر كاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ناله مردم آنچنان به گریه شده بود که صدای سید احمد به سختی می شد، مانده بودم که من سال گذشته این همه خدا را به حق امام علی(ع) قسم دادم، پس چرا روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیری ها نبود که دلم و چشمانم بی دریغ می بارید و به عقلم فرصت نمی داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به آمرزش گناهانم به حق امام على من قسم می دادم و با صدای بلند گریه می کردم و این طوفان اشک و با من چه می کرد که انگار نقش همه آلودگی ها را از صفحه جانم می شست و می برد. حالا دل مردم همه شده و وقتش رسیده بود تا قرآن ها را به سر بگیریم، قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از رد پای اشک پر شده بود، دستانم را به سوی بلند کرده و گوشم به نوای احمد بود: «حالا این قرآن ها رو روی بگیرید. یعنی ، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرت، علی که تو دلته با دو تا یادگار پیامبر اومدی در خونه خدا! پس بسم الله...، بک یا الله...» و چه آشوب شیرینی به افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم می کوبید که خدا را به حق که بهترین بودند، عاشقانه میدادم: «به محمد...بعلی... فاطمه... بالحسن... بالحسین...» همچون سال گذشته، طمع به اجابت نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه مجید، از این عارفانه لذت می بردم که چه فلسفه اش را می فهمیدم چه نمی فهمیدم، این ریسمان از اوج آسمان به زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را می کردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام چه دلی از من برده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پدری پرمهر و محبتش، یتیمانه گریه می کردم. هرچند هنوز نمی توانستم دلم را با روح در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند نرسیده و هنوز نمی کردم بی واسطه با او سخن بگویم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از سه گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه خوشی یافته بودم که و سرحال از جا شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سروصدا از مسجد شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم. می خواستم این حضور شورانگیز را با مجید هم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا . چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از مسجد شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: «اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.» در نیمه شب حضور من پشت نشده بود و برای بازگشت به خانه می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید: «مگه نمیخوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی !» و دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز پاسخ داد: «آخه الهه تنهاس، میرم خونه رو با هم می خوریم!» چشمان پیر سید احمد به خنده ای غرق چین و چروک شد، دستی سرشانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: «برو باباجون! برو که پیامبر هرچی آدم کامل تر باشه، بیشتر به اظهار محبت میکنه! برو پسرم!» و با این جملات دل مجید را کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا از آسید احمد خجالت میکشیدم. مجید با از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: «مجید!» شاید نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. که به من افتاد، از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم کردم: «هرچی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش این جا بود!» از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان!» چشم از برنمی داشت و شاید گره گریه را روی و پود مژگانم می دید که حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط می کردم که خدا منو به خاطر امام علی(ع) ببخشه فقط گریه می کردم چون از این کردن لذت می بردم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | زمین و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر ، کلمات این دعای برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن میخواند. کمی روی تخت شدم و آهسته صدایش کردم: «مجید...» را بالا آورد و که دید بیدار شده ام، با سرانگشتانش را پا ک کرد و پرسید: «بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟» کف دستم را روی عصا کردم، به روی تخت شدم و همزمان پاسخ دادم: «بهترم...» و من همچنان بیتاب شب امشب بودم که با دل شکستگی کردم: «چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟» هنوز هم باورش نمیشد یک دختر سُنی برای احیای امشب این همه کند که برای تنها نگاهم کرد و بعد با پاسخ داد: «دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!» و من امشب پی نبودم که رواندازم را کنار زدم و با درمانده التماسش کردم: «مجید! کمکم میکنی وضو بگیرم؟» و تنها خدا می داند به چه سختی خودم را از روی تخت کردم و با هر آبی که به دست و میزدم، چقدر لرز می کردم و همه را به مناجات با پروردگارم به جان میخریدم. هنوز سرم بود و نمی دانستم باید چه کنم که مجید با شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد، سجاده ام را تا رو به بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری ام داد، «الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم.» نمی دانستم چه کنم که من در گذشته با نوای و پرشور سید احمد وارد حلقه مراسم شب قدر شده و حالا در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از ناله می زد. مجید کنار نشست و شاید می خواست های دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشين صدايش آغاز کرد: «الهه جان ما اعتقاد داریم تو این شب همه معلوم میشه! نه فقط انسان ها، بلکه مقدرات همه موجودات امشب میشه» سپس به عشق امام زمان صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد: «ما اعتقاد داریم امشب سرنوشت هرکسی به امضای امام زمان(عج) میرسه. به قول به آقایی که میگفت امشب (عج) هم با خدا کلی چونه میزنه با خدا بدی های ما رو بگیره و به خاطر گل روی امام زمان(عج) هم که شده، ما رو ببخشه که اگه امشب کسی بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش مینویسه و امام زمان و هم براش میکنه... الهه! امشب بیشتر از هر دیگه ای، میتونی حضور امام زمان که رو حس کنی!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) نماز را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینب سادات را هم نداشتم که هوای اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفش هایم، به حیاط رفتم. جایی دور از جمع که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف تاول زده و حالا که دوباره کفش هایم را پوشیده بودم، سوزش تاول ها سرباز کرده بود، ولی حال من ناخوش تراز آنی بود که به این جراحت ها خم به ابرو و غرق دریای طوفان زده غم هایم، خیره به سیاهی بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کوله پشتی اش را و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و باچشمان نگاهم میکرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟» میدیدم از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز می درخشد و نمی آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای خوشی اش بهانه آوردم: «نه، چیزی نشده.» که دلش خوش نشد و باز پرسید: «خسته ای؟» و اگر یک دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمی توانستم مانده بر دلم را کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پر کرد. به احترامش از جا شدم و سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و به راه افتادیم. میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمی خواستم از بار رنج هایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان و زینب سادات جدا نمی شدم تا دوباره در حصار مهربانی اش گرفتار نشوم. حالا درد و تاول های پایم هم بیشتر شده و به می لنگیدم که مامان خديجه متوجه شد و پرسید: «چی شده مادرجون ؟ درد میکنه؟» لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب سادات هم سؤال کرد: «کفشت میکنه؟» و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با ساده پاسخ دادم: «نه، خوبم!» و سرم را انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی می کردم قدم هایم را محکم و بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر جمعیت در جاده می شد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به گندی انجام می شد و همین قدم زدن های آهسته، لنگیدن پایم را میکرد. هرچه به نزدیک تر می شدیم، شور و نوای نوحه های که با صدای بلند از سمت موکب ها پخش می شد، شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقی ها که هیئت هایی از ایران، ، لبنان و کویت هم برپا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی می کردند. کار به جایی رسیده بود که داران میهمان عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را می بستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین می شوند و به هر زبانی می کردند تا از نذری شان نوش جان کنیم. چه همهمه ای در افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم های دو طرف جاده را به تکان می داد. غرش غلطیدن پرچم ها در دل باد، در نوحه های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی می شد و در آسمان بالا می رفت تا دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب ها، نماز به اقامه می شد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمی شناختند که بی آنکه در خنکای معطل شوند، باز به راه می افتادند که بنا بود سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار می کرد، را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین (ع) بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی زد: «الهه...» همان طور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و را دیدم که پایین پله های کفشداری با پای برهنه، روی زمین ایستاده و چشمان آشفته و بی قرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمی زد. همچنان می بارید که صورت و لباسش غرق آب و شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گِل عزای امام حسین (ع) روی فرق سرش خودنمایی می کرد. در تاریکی دیشب او را کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و میدیدم با اینکه الهه اش را پیدا کرده، هنوز همه تن و می لرزد و نمی دانم چقدر نگاهش به دنبالم زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بی خوابی به نشسته بود کمی خودم را جابجا کردم و نمی خواستم که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که زمزمه کردم: «جانم...» و مجید هم به خاطر حضور و کودکانی که روی پله ها خوابیده بودند، نمی توانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد: «تو کجا رفتی ؟ به خدا هزار بار و زنده شدم! به خدا تا صبح كل کربلا رو گشتم! هزار بار این حرم ها رو دور زدم و پیدات نکردم...» و حالا از دیدار دوباره ام، چشمان کشیده اش در اشک دست و می زد که با نگاهش به حرم امام حسین پر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با به خاک قدم هایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابان ها و حالا میدیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی پاسخ دادم: «من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا این جا هم با اومدم...» و دلم می خواست با اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته که از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت سید الشهداء هم دادم: «مجید! دیشب خیلی با امام حسین (ع) حرف زدم، تو همیشه میگفتی باهاش دل میکنی، ولی من نمیکردم... ولی دیشب باهاش کلی درد دل کردم...» و مجید مثل این که و پریشانی این شب و طولانی دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین بخشیده باشد، صورتش به خنده ای گشوده شد و دستش را از همان پایین پله ها به سمتم دراز کرد تا یاری ام کند از جا بلند شوم. انگشتانش از بارش باران بود و شاید هنوز از ترس از دست دادنم، می لرزید که به قدرت مردانه اش شدم و شنیدم تا می خواست مرا بلند کند، زیرلب زمزمه می کرد: «یا علی!» که من هم زبان به ذکر «یا علی!» گشودم و قد کشیدم. با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پله ها استراحت می کردند، عبور کردم و همچنان که دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر گذشتن از میان خیل نبودم که شوهر شیعه ام برایم راه باز می کرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم امام حسین بین ببرد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊