eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | خانه که رسیدیم، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سالم کردیم و او با اخمی از محبت، اعتراض کرد: "علیک سلام! نمیگید من دلم شور می افته! نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!" در برابر نگاه ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: "صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم نیس! هرچی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه رفت!" تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: "شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود." به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با عذرخواهی کردم: "ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!" از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد: "از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم چی شده؟ این دختره کجا رفته؟" شرمنده از که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی آمد و گفت: "تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمیکردم انقدر بشید!" سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد: "مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم." مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست را گرفتم و گفتم: "حالا بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم!" سری جنباند و گفت: "نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم." به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: "مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟" و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: "چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زد و کلی غُر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف میکنم." سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: "این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!" تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمیتوانستم به هیچ بهانه ای بخواهم که به خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: "ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این جون میکَنیم!" مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: "باز چی شده مادرجون؟" و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت: "بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هم میزنه! قراردادش رو با و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!" مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: "خُب مادرجون! حتماً مشتری پیدا کرده!" و این مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد: "مشتری بهتر کدومه؟!!! چندتا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای رو یه جا پیش خرید میکنن!" چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و متوجه نشوند، گفت: "الهه جان! من خسته ام، میرم بالا." شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش بود که بی معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم: "محمد چی میگه؟" لبی پیچ و گفت: "اونم ناراحته! فقط جرأت نمیکنه چیزی بگه!" مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شد، ولی گلایه های ابراهیم نمیشد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: "ابراهیم جان! تو که میدونی وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!" و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: "ابراهیم! مامان خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره..." ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: "دل درد مامان میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمیگرده!" و با از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نگاهم زیر پرده ای از به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج با خدای خودم زیر لب میکردم: "خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا رو ازم گرفتی؟ تو که میدونستی من و مجید چقدر رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ ! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. میترسیدم و بیماران اتاقهای کناری از گریه های بی وقفه ام شوند که با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، گریه میکردم. ساعت از یک گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک یارم بود که پیش از آنکه سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم: "مجید چطوره؟" پاکت و میوه ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد: "خوبه..." و دل من به این یک کلمه قرار نمیگرفت که باز کردم: "خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟" و میترسیدم کسی درباره دیروز خبری به رسانده باشد که با پرسیدم: "خبر داشت من اینجوری شدم؟" که عبدالله خودش را روی صندی کنار تختم رها کرد و گفت: "نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی شد. همش میگفت نباید به الهه وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!" سپس نگاهم کرد و با لحنی لبریز ادامه داد: "ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!" و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به افتاده و دیگر آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از بیرون میزد و جگرم وقتی آتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال من و دخترش دلخوش است. دقایقی طول کشید تا بلاخره گریه هایم قدری گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از ضعف میرفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: "چرا نهار نخوردی؟" و من غذایی غیر نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با نصیحتم کرد: "الهه جان! دیشب شام نخوردی، میگفت امروز هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری بدی، دَووم نمیاری!" و من پاسخی برای این عاقلانه نداشتم که در غوغای همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: "دلم برای مجید تنگ شده..." و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد: "اتفاقاً مجید هم میخواست باهات کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!" و من به قدری صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با لرزانم را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به کردم: "دعا کن از صدام چیزی نفهمه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هنوز نمیدانستم چه شده، ولی حالش به قدری بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری پای گلویم را گرفته بود. دستش را از روی پهلویش برداشت، با رداشک را از روی گونه اش پاک کرد و با صدایی که از فوران به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: "نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم بود که نتونستم برم تو و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه چقدر به هم ریختم! رفتم یه مسجد و خودم خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، ! فکر میکردم خب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، رو چی کار کنم؟ میترسیدم از بیام بیرون..." از این همه دلم به درد آمده و بی آنکه بخواهم، گریه میکردم و او همچنان برایم میگفت: "نماز تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. میدونستم یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم. هر کاری میکردم دلم نمی اومد از جلوی موسی بن جعفر (ع) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم مونده بود..." و دیگر نتوانست در برابر عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به افتاد. دیگر را در میان همهمه اشکهای بیقرارش میشنیدم : "دیگه به حال نبودم، فقط با امام کاظم (ع) درد دل میکردم، می گفتم مگه شما نیستی، پس چرا من اینجوری تو گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم می ترسیدم یکی صدام رو ، برا همین رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریه ام بلند نشه، فقط خدا رو میدادم که به خاطر امام کاظم (ع) یه راهی جلوی پام بذاره..." این چند روز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و میدانستم که با جراحت دست و نماز خواندن برایش چه دارد. میدیدم که در هر چقدر زجر میکشد که دستش روی زمین فشرده میشد و در هم فرو میرفت و میتوانستم کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه که دیگر سوزش زخمهایش به چشمش نمی آمده که اینچنین به افتاده و به درگاه خدا استغاثه میکرده تا به فریادش برسد. سپس با خیس از اشکش لبه را گرفت و همانطور که پایین تر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف را ببیند، به پای صبوری صادقانه ام، نجیبانه اش را به نمایش گذاشت: "ازت خجالت میکشیدم، به خدا دیگه ازت میکشیدم! به خدا التماس میکردم، میگفتم من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش میکردم که تو رو از این وضعیت نجات بده..." و دلش به قدری از طعنه های عبدالله گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش آورده بود: "میگفتم اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید بکشم، الهه که گناهی نداره!" از این کلمات مظلومانه اش من هم گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کس دیگری این راز و نیاز بی ریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر اشکهایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: "اصلاً فکر نمیکردم همون که من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری رو بده..." دلم بیتاب پاسخ شده و بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه پایان داد: "سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه حدوداً ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی کشیدم. اصلاً دلم کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که نشستم!"" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ناله مردم آنچنان به گریه شده بود که صدای سید احمد به سختی می شد، مانده بودم که من سال گذشته این همه خدا را به حق امام علی(ع) قسم دادم، پس چرا روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیری ها نبود که دلم و چشمانم بی دریغ می بارید و به عقلم فرصت نمی داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به آمرزش گناهانم به حق امام على من قسم می دادم و با صدای بلند گریه می کردم و این طوفان اشک و با من چه می کرد که انگار نقش همه آلودگی ها را از صفحه جانم می شست و می برد. حالا دل مردم همه شده و وقتش رسیده بود تا قرآن ها را به سر بگیریم، قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از رد پای اشک پر شده بود، دستانم را به سوی بلند کرده و گوشم به نوای احمد بود: «حالا این قرآن ها رو روی بگیرید. یعنی ، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرت، علی که تو دلته با دو تا یادگار پیامبر اومدی در خونه خدا! پس بسم الله...، بک یا الله...» و چه آشوب شیرینی به افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم می کوبید که خدا را به حق که بهترین بودند، عاشقانه میدادم: «به محمد...بعلی... فاطمه... بالحسن... بالحسین...» همچون سال گذشته، طمع به اجابت نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه مجید، از این عارفانه لذت می بردم که چه فلسفه اش را می فهمیدم چه نمی فهمیدم، این ریسمان از اوج آسمان به زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را می کردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام چه دلی از من برده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پدری پرمهر و محبتش، یتیمانه گریه می کردم. هرچند هنوز نمی توانستم دلم را با روح در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند نرسیده و هنوز نمی کردم بی واسطه با او سخن بگویم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊