eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
788 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | حیرت زده از آشپزخانه بیرون آمدم و بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه های خودمان، برنامه ای درمورد شهر و حرم گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین تروریستهای بود و نوریه همچنان با صدای بلند میخندید و نهایتاً در مقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد: سال پیش همچین روزی، یه عده از یکی از مراکز شرک رو تو سامرا کردن! حالا این رافضیها براش برنامه عزاداری میذارن!" سپس چشمانش به هوای شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانی تر آرزو کرد: "به زودی همه این حرمها رو با یکی میکنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی روی زمین وجود نداشته باشه!" سپس از جا بلند شد و همانطور که شال را روی سرش مرتب می کرد تا را کامل کند، با ادامه داد: "حالا هی از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی خرابش میکنیم!" مات و متحیّرِ مغز خشک و فکر این دختر وهابی، تنها نگاهش میکردم که را به دقت رعایت میکرد، بی حجابی را میدانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب! و همانطور که به سمت در میرفت، در پیچ و خم شیطانی اش همچنان زبان درازی میکرد و من دیگر نفهمیدم چه میگوید که دیدم در اتاق باز شده و با همه هیبت غیرتمندانه اش، مقابل قد کشیده است. چهره مردانه اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز زبان های نوریه شعله میکشید و میدیدم نگاهش زیر بار به لرزه افتاده که بلاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشان گداخته در سینه اش، سر بر آورد: "خونه ات خراب شه نامسلمون!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ناله مردم آنچنان به گریه شده بود که صدای سید احمد به سختی می شد، مانده بودم که من سال گذشته این همه خدا را به حق امام علی(ع) قسم دادم، پس چرا روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیری ها نبود که دلم و چشمانم بی دریغ می بارید و به عقلم فرصت نمی داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به آمرزش گناهانم به حق امام على من قسم می دادم و با صدای بلند گریه می کردم و این طوفان اشک و با من چه می کرد که انگار نقش همه آلودگی ها را از صفحه جانم می شست و می برد. حالا دل مردم همه شده و وقتش رسیده بود تا قرآن ها را به سر بگیریم، قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از رد پای اشک پر شده بود، دستانم را به سوی بلند کرده و گوشم به نوای احمد بود: «حالا این قرآن ها رو روی بگیرید. یعنی ، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرت، علی که تو دلته با دو تا یادگار پیامبر اومدی در خونه خدا! پس بسم الله...، بک یا الله...» و چه آشوب شیرینی به افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم می کوبید که خدا را به حق که بهترین بودند، عاشقانه میدادم: «به محمد...بعلی... فاطمه... بالحسن... بالحسین...» همچون سال گذشته، طمع به اجابت نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه مجید، از این عارفانه لذت می بردم که چه فلسفه اش را می فهمیدم چه نمی فهمیدم، این ریسمان از اوج آسمان به زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را می کردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام چه دلی از من برده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پدری پرمهر و محبتش، یتیمانه گریه می کردم. هرچند هنوز نمی توانستم دلم را با روح در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند نرسیده و هنوز نمی کردم بی واسطه با او سخن بگویم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊