شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_یکم سه مرد #ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_دوم
مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و #غضب پُر شده بود که حتی #وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر #ناتوان روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و باصدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: "این پسره تو رو کجا دیده؟"
#مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را این همه #عصبی ندیده بودم و به #غیرت مردانه اش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که #سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد: "الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟"
نیم خیز شدم تا #خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: "یه بار اومده خونه..." و نگذاشت حرفم تمام شود که #دوباره پرسید: "خُب تو رو کجا دیدن؟"
لبخندی #کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر #اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی #آهسته جواب دادم: "من رفته بودم در رو باز کنم..." که دوباره با #عصبانیت به میان حرفم آمد: "مگه #نوریه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟"
در برابر پرسشهای #مکرر و قاطعانه اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی #کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم #میلرزید، جواب دادم: "اون روز هنوز #بابا با نوریه ازدواج نکرده بود..."
و گفتن همین کلام کوتاه #کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده #صبرش بشکند و عقده ای را که در سینه #پنهان کرده بود، بر سرم #فریاد بکشد: "پس اینا اینجا چه #غلطی میکردن؟!!!"
نگاهش از #خشم آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به #صورتم خیره مانده بود که لب های خشک از ترسم را تکانی دادم و گفتم: "همون هفته های اولی بود که #مامان فوت کرده بود... اومده بودن به #بابا تسلیت بگن... همین..."
و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین #جگرش را آتش میزند که مردمک چشمان #زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش #لرزید و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: "اون روزهایی که من حق
نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مرد #غریبه می اومدن با #ناموس من حرف میزدن؟..."
در مقابل بارش باران #احساس عاشقانه اش، پرده چشم من هم #پاره شد. قطرات اشکی که برای #ریختن بیتابی میکردند، روی صورتم #جاری شدند و همانطور که از زیر #شیشه خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم: "تو به من شک داری مجید؟"
و با این سؤال #معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه #گناه_آلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش #تکرار شده باشد، بار دیگر خون #غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: "من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا..."
و شاید شرمش آمد حرکت #شیطانی برادر #نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش #سنگینی میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت #آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان #شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی #کاناپه نشست.
با محبت همیشگی اش، لیوان #خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان #لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد.
با اینکه چیزی نمیگفت، از #حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را #حس میکردم که بلاخره سدسکوتش #شکست و با کلام شیرینش زیرگوشم نجوا کرد: "ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، #ببخشید سرِت داد زدم!"
و حالا نوبت بغض #قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراری ام را باز کند: "مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من #منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا #منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم..."
و چند سرفه #خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم #بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان #بی_دریغ می بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: "ولی تو پشت در نبودی! مجید! #نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی #بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_ششم دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمیخواست وقتی م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
حیرت زده از آشپزخانه بیرون آمدم و #مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه های خودمان، برنامه ای درمورد شهر و حرم #سامرا گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین تروریستهای #تکفیری بود و نوریه همچنان با صدای بلند میخندید و نهایتاً در مقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد:
#هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از #مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو سامرا #منفجر کردن! حالا این رافضیها براش برنامه عزاداری میذارن!"
سپس چشمانش به هوای #هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانی تر آرزو کرد: "به زودی همه این حرمها رو با #خاک یکی میکنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی روی زمین وجود نداشته باشه!"
سپس از جا بلند شد و همانطور که شال #بزرگش را روی سرش مرتب می کرد تا #حجابش را کامل کند، با #قلدری ادامه داد: "حالا هی از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی #دوباره خرابش میکنیم!"
مات و متحیّرِ مغز خشک و فکر #پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش میکردم که #حجابش را به دقت رعایت میکرد، بی حجابی را #گناه میدانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب!
و همانطور که به سمت در میرفت، در پیچ و خم #عقاید شیطانی اش همچنان زبان درازی میکرد و من دیگر نفهمیدم چه میگوید که دیدم در اتاق باز شده و #مجید با همه هیبت غیرتمندانه اش، مقابل #نوریه قد کشیده است.
چهره مردانه اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز #زخم زبان های نوریه شعله میکشید و میدیدم نگاهش زیر بار #غیرت به لرزه افتاده که بلاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشان گداخته در سینه اش، سر بر آورد: "خونه ات خراب شه نامسلمون!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سوم از نفسهای خیسش فهمیدم که #آسمان احساسش بارانی شده و ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهارم
دستم را به نرده #بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم #پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: "مگه تو پالایشگاه نبودی؟!"
که خندید و همانطور که چشم از نگاهم برنمیداشت، #پاسخ داد: "نه عزیزم! از همون اول که بهت #زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!"
سپس صدایش به رنگ #غم نشست و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! به خدا دلم خیلی برات #تنگ شده بود! اگه نمی اومدم، دیگه امشب خوابم نمیبُرد!" و این فرصت دیدار #عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم #دلم نمی آمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با #سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد: "الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟"
نمیدانستم چه بگویم که من #کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم چه برسد به کلید درِ حیاط و او #دوباره اصرار کرد: "من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس."
جگرم #آتش گرفته بود که یک سال پیش مجید #مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما می آمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمیداد از درِ خانه برگردد و به هر #زبانی، این جوان غریبه را #میهمان سفره مهربانش میکرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن #همسرش، التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی #شرمنده پاسخ دادم: "مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی
میشه!"
و بهانه ای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای #خانه خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمی آمد. نفس #بلندی کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز #عطوفت پاسخ شرمندگی ام را داد: "باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، #غنیمته!"
و از همان فاصله دور، شکوه #لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم: "برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!" و شاید همچون من، نمیتوانست از این ملاقات #رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: "تا فردا #صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سوم بانویی در صدر #مجلس روی صحنه رفته و می خواست همنفس
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهارم
ساعتی به بی قراری های #مادرانه من و غمخواری های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در #سکوتی تلخ و #پژمرده روبروی هم کز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش «مسيح حسين (ع)» جا مانده بود که رو به #مجید کردم و با صدایی که #هنوز بوی غم می داد، پرسیدم: «مجید چرا به حضرت علی اصغر میگفت #مسیح حسین؟» با سؤال من مثل این که از #رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: «مگه حضرت #علی_اصغر هم مثل #حضرت_عیسی تو گهواره حرف زده؟»
و #ناخواسته و ندانسته جواب سوال خودم را داده بودم که #اینبار نه از غصه حوریه که به عشق #دردانه امام حسین شته، شبنم اشک پای چشمانش نم زد و زیر لب #زمزمه کرد: «تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگ تری #انجام داد؟ اگه معجزه حضرت عیسی به این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...»
و دیگر #نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی #عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین به زمین انداخت. ماجرای #شهادت طفل #شیرخوار امام حسین(ع) را قبلا شنیده
بودم، ولی هرگز #چنین نگاه عارفانه ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای #حوریه که به احترام #جانبازی حضرت علی اصغر(ع) دلم شکست و #حلقه بیرمق اشکم #دوباره جان گرفت.
هرچند نتوانسته بودم #مادر شوم، اما به همان #هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم #تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای #مادر حضرت علی اصغر(ع) آتش گرفته بود که میدانستم پَر پر زدن پاره تن یک مادر چه #داغی به دلش میگذارد و #خوش به سعادت حضرت ربابکه این مصیبت #سخت و سنگین را در راه خدا #صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی #بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و #آهسته مجیدم را صدا زدم: «مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر #قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟»
که #باور کرده بودم خدا #بندگان عزیزی دارد که به #حرمت ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا #چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر(ع) بود تا به شفاعت #کریمانه_اش، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی #سبز کند! در برابر لحن #معصومانه و تمنای عاجزانه ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: «اِن شاءالله...»
و من دیگر #جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم #نمیتوانستم همچون #شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه #یکه_تازی کنم که تنها آرزویش از #دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاورد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊