لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر اگر زهرا رو دیدی با حسینش
سفارش ما رَم بکن، ای جان مادر...
🎙محمودکریمی
#مادرانه| #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
التماس دعا💔🥀
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتم
همین اختلافات #جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت #خط_کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!" و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری #دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادی ام را آغاز کردم: "بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم..."
و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم #حرفم را تمام کنم که ناله ام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم #تکانی به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این #تغییر ناگهانی ام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند.
تمام بدنم از درد رعشه میکشید. تا به حال #چنین درد سختی را #تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که #سراسیمه دمپایی اش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسه ها ندویده بود که #طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم: "مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم."
و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم #بارداری تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانی ام از شدت #درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپایی اش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی #ماسه_ها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: "بهتری الهه؟"
سرم را به #نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال #خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی #عاشقانه تشر زد: "از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت #رحم کن الهه!"
با پشت دستم، صورت خیس از #عرقم را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: "فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد."
کمکم کرد تا از جا #بلند شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم #گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و #بدی بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی #تختخواب دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی #دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی #مادرانه کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم: "ای کاش الان مامانم اینجا بود!"
که در این شرایط سخت و #حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل #زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کس من بود. #مجید دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی #غمگین دلداری ام داد: "قربونت بشم الهه جان! #غصه نخور! ما خدا رو داریم!"
و این هم هنوز از #طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و #خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز #زخم بی وفایی خانواده ام را فراموش کنم و نه تنها از سر #درد و کمر درد که از این همه بی کسی، در بستری از غم غربت به #خواب رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
ساعت از هشت #شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به #انتظار بازگشت #مجید روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک میترسیدم و دلم میخواست هرچه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر #مسافران را در راهرو میشنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و #غریبی خودم، خون میشد.
هنوز #برق وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز #پنجره به داخل بتابد و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و #هوا به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی شب بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و #شرجی بود که صورتم خیس آب و عرق شود. از شدت گرما #تشنه شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آب معدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق #آب هم نداشتم که فقط دعا میکردم مجید یادش مانده باشد آب بخرد.
دیگر #موبایلی هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز #سارقان موبایلش را هم #دزدیده و این روزها موبایل مرا با خودش میبُرد. از این همه نشستن، #کمرم از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاریهایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و #سرگیجه میگرفتم و گاهی از شدت حالت #تهوع نمیتوانستم لب به غذا بزنم و هنوز #وضعیت جسمی ام رو به راه نشده بود.
در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی #مادرانه زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه #تنها افتاده بودم، نه #مادری کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخه ای #سنتی حالم را بهتر کند و هر روز #ضعیف_تر میشدم.
به ابراهیم و محمد #فکر میکردم و از خوش خیالی خودم، اشک در #چشمانم حلقه میزد که #گمان میکردم اگر از حال خواهرشان #باخبر شوند، به دادم میرسند و نمیدانستم حرص و طمعِ نوکری در #نخلستان آنچنان دست و پایشان را بسته که مهر #خواهر و برادری را هم به حقوق #ماهیانه کارگری برای پدر فروخته اند.
به #مجید فکر میکردم که بی آنکه به من بگوید، این چند #روزه به سراغ پدر میرفته و خدا را شکر میکردم که #پدر به قطر رفته بوده که نمیدانستم اگر بار دیگر چشمش به #مجید میافتاد، چه بلایی به سرش می آورد.
به روزهای #آینده فکر میکردم که همین ذخیره #مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت #کرایه همین اتاق هم برنیاییم و دیگر میترسیدم به بعد از آن #فکر کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمیخواستم با تصور آوارگی ام بیش از این به ورطه #اضطراب بیفتم.
ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین #مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟
#مجید که به دفاع از حرمت حرم #سامرا قیام کرد و در برابر زبان #شیطانی نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر(ص) با کلمات جهنمی یک وهابی #هتک حرمت نشود، من هم که به حمایت از شوهر و #کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم #هزینه کردم تا این حمایت به بهای #قطع رابطه با خانواده ام تمام نشود، دست آخر هم که من و مجید به نیت رفع #گرفتاری حبیبه خانم و به حرمت جان جوادالائمه(ع) زحمت اسباب کشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این #مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از #دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_چهارم
حاج آقا، مجید را با خودش به #ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین #ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر #سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم #لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود.
حاج خانم هم با #خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به #صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با #نگرانی سؤال کرد: "دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟" سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از #شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و #سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به #چشمانم نگاه کرد.
در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در #چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: "چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟" حالا دختر #جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: "چیزی نیس، حالم #خوبه." ولی حاج خانم با تجربه تر از #آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و #چشمان گود افتاده ام، فریب این پاسخ #ساده را بخورد که باز اصرار کرد: "دخترم! با من راحت باش! منم مثل #مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم #کمکت کنم!"
و آنچنان #مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش #مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان #گریه نشانش دادم: "یه هفته پیش بچه ام از بین رفت..." و حالا برای #نخستین بار بعد از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست #دلم افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: "بچه ام #دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی #مرده به دنیا اومد..."
دختر جوان از #تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و #مهربان حاج خانم از #اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی #مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این #دلداریهای بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در #آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی #مادرم را میداد و حرارت نفس ِ هایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا #گریه میکردم. صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: "قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!"
و باز از همه دردهای دلم #خبر نداشت که در این مدت چقدر #مصیبت کشیده و چقدر نیش و #کنایه شنیدهذام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق #قلب غمدیده ام #گریه میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون #مادری مهربان برایم میتپید که پیش از صرف #شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد.
سرِ #سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت #تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه #محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و #شربت آب لیمو دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه #دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری #راحت شده است که الهه اش را به دست بانویی #مهربان سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب #مادری کند.
میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر #نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای #همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در #آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی #دلچسب و گوارا نوش جان کنیم.
پس از صرف #شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان #تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، #سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی #خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در #اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را #مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم(ع) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند.
هر چند هنوز هم درک این پیوند #پیچیده با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده) و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و #باورنکردنی بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده #پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به #احترام فرزند بزرگوار پیامبر(ص) پاسخ #استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت #مادرم چنین نشد و توسلهای عاجزانه ام به همه پیشوایان #تشیع بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_ششم
نسیم خنکی به #صورتم دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این #خواب شیرین صبحگاهی #دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز #زیبایی آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ #پرندگان، چشمانم را گشودم.
روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید #مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش #چشمانم نمایان شد! حالا در روشنی روز و #درخشش طلایی آفتاب، زیباییِ دل انگیز حیاط این خانه بیشتر #خودنمایی میکرد.
باغچه میان حیاط با سلیقه کَرتبندی شده و در هر قسمت، سبزی #مخصوصی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه #مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخلهای کوتاهی که به ترتیب دور حیاط #صف کشیده بودند، #چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود.
خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با #مهربانی صدایم کرد: "الهه خانم! بیداری دخترم؟" صدای #حاج_خانم بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با #سینی بزرگی که در دستش بود، برایم #صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد: "ببخشید #بیدارت کردم!"
سپس قدم به #اتاق گذاشت و با لحنی #مادرانه ادامه داد: "الان خسته ای، همش میخوابی. ولی #بدنت ضعف میکنه. یه #چیزی بخور، دوباره استراحت کن!"
و من پیش از آنکه از #صبحانه لذیذش نوش جان کنم، از #طعم شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی #تشک نشستم تا باز هم برایم #مادری کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف #سینی کاسه بلوری از کاچی #مخصوص پُر کرده و در بشقاب کوچکی تخم مرغ #آبپَز برایم آورده بود.
بوی نان تازه و رنگ هوس انگیز شربت #آلبالو هم حسابی اشتهایم را تحریک کرده بود که #لبخندی زدم و از ته دل تشکر کردم: "دست شما درد نکنه حاج خانم!" کاسه #کاچی را به سمتم هُل داد و با #صمیمیتی سرشار از محبت تعارفم کرد: "بخور #مادرجون! بخور نوش جونت!"
و برای اینکه با خیالی #راحت مشغول خوردن شوم، به #بهانه کاری از جایش بلند شد و گفت: "ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، #راحت باش!" ولی دلم پیش #مجید بود که نگاهش کردم و پرسیدم: "شما میدونید #همسرم کجا رفته؟"
از لحن #عاشقانه و نگرانم، صورتش به لبخندی #شیرین گشوده شد و #پاسخ داد: "نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن #اسباب بیارن." سپس به آرامی خندید و گفت: "اتفاقاً اونم خیلی #نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش #راضی شد بره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتادم
ساعت از یازده #شب گذشته بود که مراسم #تمام شد و جز یکی #دو نفر که در حیاط با آسید احمد #صحبت میکردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان #خدیجه ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد: "قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک #حالم بودی! إن شاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری!"
و من هنوز در حضور این آقا #تردید داشتم که #لبخند خُرده های #دستمال کاغذی کمرنگی زدم و با گفتن "ممنونم!" مشغول جمع کردن از روی #فرش شدم که دستم را گرفت و با حالتی #مادرانه مانعم شد:
"نمیخواد #زحمت بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو #استراحت کن! فردا صبح تمیز میکنیم!" و هرچه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ درِ خانه خودمان #بدرقه_ام کرد و با صمیمیتی #شیرین همچنان تشکر میکرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را #تمیز کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد: "حاج آقا!"
و همین که آسید احمد رویش را به سمت #ایوان برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع #مجید شود. آسید احمد با #عجله به سمت مجید رفت و باز سرِ شوخی را باز کرد: "بابا جون #ما هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمیرسه!"
رنگ از صورت #مجید پریده و به نظرم حسابی #خسته شده بود، ولی در برابر آسید احمد با #شیرین زبانی پاسخ داد: "مگه نگفتید منم مثل #پسرتون میمونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز میکنم!"
ولی آسید احمد هم مثل من #نگران حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشاره ای به #من کرد و با حاضر جوابی شیطنت آمیزی، #مجید را تسلیم کرد: "ببین #خانمت جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!"
مجید #لبخندی زد و با گفتن "هرچی شما بگید!" خداحافظی کرد و به سمت من آمد که #من هم به مامان #خدیجه شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صدم
چه هنرمندانه به هدف زد و من چه #ناشیانه از تیررس #سؤالش گریختم که با #دستپاچگی پاسخ دادم: "خُب من نمیخواستم #منت بذارم..." که خندید و با #زیرکی عارفانه ای زیرِ پایم را خالی کرد: "سرِ کی #منت بذاری؟ مگه امام
جواد(ع) اونجا نشسته بود؟"
به سمتش برگشتم و در #برابر آیینه چشمان #عاشقش ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد: "پس حضور امام جواد(ع) رو حس کردی! پس #احساس کردی داره #نگات میکنه!"
و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک #دختر سُنی را شاهد #عشق پاک #تشیع گرفت: "میبینی #الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو #قبول نداشته باشی، اون #حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد(ع) بود! اون کسی هم که اون #شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!"
پس چرا خدا در برابر این همه پاکبازی ام، چنین #سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد #حوریه بغضی #مادرانه گلویم را گرفت و گلایه کردم: "پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد(ع) یه
کاری نکرد #حوریه زنده بمونه؟"
و حالا #داغ حوریه، در آتش زیر خاکستر #مصیبت مادرم هم #دمیده بود که زیر لب ناله زدم: "مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، #مامان خوب میشه، ولی نشد!" و بی اختیار کاسه #چشمانم از اشک پُر شد و میان #گریه زمزمه کردم: "پس چرا #جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون #التماس میکنم، عزیزم از دستم میره؟"
و دیگر نتوانستم #ادامه دهم که سرم را پایین #انداختم تا رهگذران متوجه گریه های بیصدایم نشوند. #مجید هم خجالت میکشید در برابر #چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش #آرامش بگیرم و تنها میتوانست با لحن دلنشینش دلداری ام دهد: "الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!"
نگاهش نمیکردم، ولی از لرزش صدایش #پیدا بود، دل او هم #هنوز میسوزد: "الهه جان! منم #نمیدونم چرا بعضی وقتها هرچی دعا میکنی، جواب نمیگیری، ولی بلاخره هیچ کار #خدا بی حکمت نیس!"
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_شانزدهم
نمیدانم چقدر #طول کشید تا به #درمانگاه رسیدیم، به تشخیص پزشک، آمپولی #تزریق کردم و پاکتی از #قرص و کپسول برایم #تجویز کرد تا این سرماخوردگی بی موقع کمی فروکش کند.
مجید در راه برگشت، برایم #شیر و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت #تب و گلودرد اشتهایی به #خوردن نداشتم و آنقدر #اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم.
می دانستم خودش هم #افطار نکرده و دیگر توانی برایم #نمانده بود تا وقتی به #خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان #خدیجه به هوای بیماری ام، #خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تخنم دراز نکشیده بودم که برایمان #شام آورد.
در یک سینی، دو #بشقاب شیر برنج و مقداری #نان و #خرما آورده بود و اجازه نداد #مجيد کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: « #مادرجون! وقت نبود برات #سوپ درست کنم. حالا این شیربرنج رو بخور، گلوت نرم شه.» و با حالتی #مادرانه رو به مجید کرد: «چې شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟»
و مجید هنوز نگران #حالم بود که نگاهی به #صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: «گفت #سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! به آمپول زدن، یه سری هم #دارو داد.»
مامان خديجه به صحبت های #مجید با دقت گوش می کرد تا #ببیند باید چه #تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تا ان شاءالله زودتر خوب شی. فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری» که مجید با قاطعیت تأکید کرد: «نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی بیوتیکها رو سرِساعت بخوره. فردا نمیتونه روزه بگیره.»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهارم
ساعتی به بی قراری های #مادرانه من و غمخواری های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در #سکوتی تلخ و #پژمرده روبروی هم کز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش «مسيح حسين (ع)» جا مانده بود که رو به #مجید کردم و با صدایی که #هنوز بوی غم می داد، پرسیدم: «مجید چرا به حضرت علی اصغر میگفت #مسیح حسین؟» با سؤال من مثل این که از #رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: «مگه حضرت #علی_اصغر هم مثل #حضرت_عیسی تو گهواره حرف زده؟»
و #ناخواسته و ندانسته جواب سوال خودم را داده بودم که #اینبار نه از غصه حوریه که به عشق #دردانه امام حسین شته، شبنم اشک پای چشمانش نم زد و زیر لب #زمزمه کرد: «تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگ تری #انجام داد؟ اگه معجزه حضرت عیسی به این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...»
و دیگر #نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی #عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین به زمین انداخت. ماجرای #شهادت طفل #شیرخوار امام حسین(ع) را قبلا شنیده
بودم، ولی هرگز #چنین نگاه عارفانه ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای #حوریه که به احترام #جانبازی حضرت علی اصغر(ع) دلم شکست و #حلقه بیرمق اشکم #دوباره جان گرفت.
هرچند نتوانسته بودم #مادر شوم، اما به همان #هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم #تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای #مادر حضرت علی اصغر(ع) آتش گرفته بود که میدانستم پَر پر زدن پاره تن یک مادر چه #داغی به دلش میگذارد و #خوش به سعادت حضرت ربابکه این مصیبت #سخت و سنگین را در راه خدا #صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی #بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و #آهسته مجیدم را صدا زدم: «مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر #قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟»
که #باور کرده بودم خدا #بندگان عزیزی دارد که به #حرمت ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا #چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر(ع) بود تا به شفاعت #کریمانه_اش، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی #سبز کند! در برابر لحن #معصومانه و تمنای عاجزانه ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: «اِن شاءالله...»
و من دیگر #جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم #نمیتوانستم همچون #شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه #یکه_تازی کنم که تنها آرزویش از #دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاورد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
پسرم که رفت
شهر خالی شد...
پسرم
مگر تو چند نفر بودی!؟
#مادرانه
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌱
تابوتش را آوردند توی حیاط زیر خیمه اباعبدالله. دست کشیدم به ریشهایش و بوسیدمش. راحت خوابیده بود. دلم میخواست خیلی بغلم باشد ولی اطرافیان نگران حالم بودند و زود ازم جدایش کردند. هنوز حسرت این را میخورم که چرا نشد بچهام را بیشتر بغل بگیرم.
تا دو سال، هر روز میرفتم سر مزارش. هروقت بیقرارش میشوم اگر ماشین باشد شب میروم سر مزارش. وقتی میروم، راحت میشوم. سرم را که میگذارم روی سنگ مزارش، احساس میکنم دستهایش را باز کرده و بغلم کرده. احساس میکنم این سنگ، سینه محمد است. خیلی بیتاب محمدم هستم ولی وقتی سکوت و مظلومیت شوهرم را میبینم دلم میسوزد و خجالت میکشم بیتابی بکنم.
با وجود این همه دلتنگی اگر به عقب برگردم، باز دعا میکنم شهید شود. برای بقیه پسرهایم هم این دعا را میکنم.
#مادرانه🌱
طلبه #شهید_محمد_کیهانی
#زن_زندگی_آگاهی
@shahid_hajasghar_pashapoor