eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | میدیدم دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمی آورد و سینه اش از نفسهای بُریده اش به شدت بالا و پایین میرفت که به میان حرف پرستار آمدم: "تو رو خدا به دادش برسید! داره از میره!" پرستار هنوز بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با گرفته رو به مجید کرد: "آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا رو عوض کنن!" که نگاهش به حجم که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید میکرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: "آقا بلند شود برو! جای بخیه هات خونریزی کرده! بلند شو برو!" و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که پایین بود، زیر لب جواب داد: "میرم..." به گمانم از شدت درد شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به برود که با عجله از بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به افتاده و از بوی خون حالت گرفته بودم که معده خالی ام به هم خورد و سرم گیج رفت. مجید سرش را بالا آورد صورتش به سفیدی شده و بین سفیدی لب و صورتش نبود و باز دلش برای من پَر پَر میزد که با صدای کمک خواست: "کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده..." و با چشمان خودم دیدم که رنگ از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی کرد و با صورت به روی افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی جیغ میکشیدم و کمک میخواستم. چند پرستار با هم به داخل دویدند، عبدالله هم رسید و از دیدن که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای تکرار میکرد: "چقدر بهش گفتم نیا..." پرستاران میدانستند نباید به دست آتل بندی شده اش بدهند که با احتیاط بدنش را روی قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری میدادند. عبدالله هم میدید دیگر فاصله ای تا ندارم که را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری میکرد و من به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت. دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش میکردم: "تو رو خدا برو دنبالشون، برو چی شده..." و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از بیرون رفت. نمیدانم لحظات سخت از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان زخمش را بند آورده و دوباره به آمده است تا به همین خبر خوش، دل قدری قرار گرفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیدانم چقدر کشید تا به رسیدیم، به تشخیص پزشک، آمپولی کردم و پاکتی از و کپسول برایم کرد تا این سرماخوردگی بی موقع کمی فروکش کند. مجید در راه برگشت، برایم و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت و گلودرد اشتهایی به نداشتم و آنقدر کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. می دانستم خودش هم نکرده و دیگر توانی برایم بود تا وقتی به رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان به هوای بیماری ام، خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تخنم دراز نکشیده بودم که برایمان آورد. در یک سینی، دو شیر برنج و مقداری و آورده بود و اجازه نداد کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: « ! وقت نبود برات درست کنم. حالا این شیربرنج رو بخور، گلوت نرم شه.» و با حالتی رو به مجید کرد: «چې شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟» و مجید هنوز نگران بود که نگاهی به کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: «گفت خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! به آمپول زدن، یه سری هم داد.» مامان خديجه به صحبت های با دقت گوش می کرد تا باید چه برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تا ان شاءالله زودتر خوب شی. فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری» که مجید با قاطعیت تأکید کرد: «نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی بیوتیکها رو سرِساعت بخوره. فردا نمیتونه روزه بگیره.» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊