💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_یکم
میدیدم #مجید دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمی آورد و #قفسه سینه اش از نفسهای بُریده اش به شدت بالا و پایین میرفت که #وحشتزده به میان حرف پرستار آمدم: "تو رو خدا به دادش برسید! داره از #حال میره!"
پرستار هنوز #دلخور بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با #صدایی گرفته رو به مجید کرد: "آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا #پانسمانت رو عوض کنن!" که نگاهش به حجم #خونی که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید #چکه میکرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: "آقا بلند شود برو! جای بخیه هات خونریزی کرده! بلند شو برو!"
و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که #سرش پایین بود، زیر لب جواب داد: "میرم..." به گمانم #پهلویش از شدت درد #بیحس شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به #درمانگاه برود که با عجله از #اتاق بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به #شماره افتاده و از بوی خون حالت #تهوع گرفته بودم که معده خالی ام به هم خورد و سرم گیج رفت.
مجید سرش را بالا آورد صورتش به سفیدی #مهتاب شده و بین سفیدی لب و صورتش #تفاوتی نبود و باز دلش برای من پَر پَر میزد که با صدای #ضعیفش کمک خواست: "کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده..."
و با چشمان خودم دیدم که رنگ #زندگی از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی #پهلویش پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی #سقوط کرد و با صورت به روی #زمین افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی #مضطرّ جیغ میکشیدم و کمک میخواستم.
چند پرستار با هم به داخل #اتاق دویدند، عبدالله هم #بلاخره رسید و از دیدن #مجید که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای #بلند تکرار میکرد: "چقدر بهش گفتم نیا..."
پرستاران میدانستند نباید به دست آتل بندی شده اش #تکانی بدهند که با احتیاط بدنش را روی #برانکارد قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری میدادند. عبدالله هم میدید دیگر فاصله ای تا #بیهوشی ندارم که #مجید را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری میکرد و من #چشمانم به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت.
دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش میکردم: "تو رو خدا برو دنبالشون، برو #ببین چی شده..." و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از #اتاق بیرون رفت. نمیدانم لحظات سخت #بیخبری از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان #خونریزی زخمش را بند آورده و دوباره به #هوش آمده است تا به همین خبر خوش، دل #بیقرارم قدری قرار گرفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_شانزدهم
نمیدانم چقدر #طول کشید تا به #درمانگاه رسیدیم، به تشخیص پزشک، آمپولی #تزریق کردم و پاکتی از #قرص و کپسول برایم #تجویز کرد تا این سرماخوردگی بی موقع کمی فروکش کند.
مجید در راه برگشت، برایم #شیر و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت #تب و گلودرد اشتهایی به #خوردن نداشتم و آنقدر #اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم.
می دانستم خودش هم #افطار نکرده و دیگر توانی برایم #نمانده بود تا وقتی به #خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان #خدیجه به هوای بیماری ام، #خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تخنم دراز نکشیده بودم که برایمان #شام آورد.
در یک سینی، دو #بشقاب شیر برنج و مقداری #نان و #خرما آورده بود و اجازه نداد #مجيد کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: « #مادرجون! وقت نبود برات #سوپ درست کنم. حالا این شیربرنج رو بخور، گلوت نرم شه.» و با حالتی #مادرانه رو به مجید کرد: «چې شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟»
و مجید هنوز نگران #حالم بود که نگاهی به #صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: «گفت #سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! به آمپول زدن، یه سری هم #دارو داد.»
مامان خديجه به صحبت های #مجید با دقت گوش می کرد تا #ببیند باید چه #تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تا ان شاءالله زودتر خوب شی. فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری» که مجید با قاطعیت تأکید کرد: «نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی بیوتیکها رو سرِساعت بخوره. فردا نمیتونه روزه بگیره.»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊