eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | یک مشت برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ زد. به یکباره دلم ریخت که اگر باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت ، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز ، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از بپرسد. برایش آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: "قربون دستت الهه جان!" و بعد با تعجب پرسید: "مجید خونه نیس؟" مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: "نه. امروز ، ولی فردا خونه اس." بعد با ادامه دادم: "چه عجب! یادی از ما کردی!" سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا." و برای او که و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر هم خوش نشده بود، تحمل این زن در جای مادرش چقدر بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: "حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟" لبخند نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده است و برای اینکه دلم را کند، پاسخ داد: "خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه." سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: "تو چی؟ خیلی بهت میگذره؟" نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور در این خانه کشیده ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: "مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟" و در برابر نگاه من، با ناراحتی ادامه داد: "دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و میکشید؟" سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: "خودش چیزی نگفت؟" سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه از ایمان و یقین پیش چشمانم جان گرفته باشد، دادم: "گفت تا آخر عمرش پای میمونه و کاری به حرف کسی نداره." و او بی درنگ پرسید: "پیرهن رو هم عوض نکرد؟" و من با که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: "نه!" سپس به آرامی و ادامه دادم: "هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو نباشه. البته مجید براش نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه اوقات تلخی میکنه!" از شنیدن ، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با آمیخته به ناراحتی کرد: "من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش ! ولی انگار نه انگار!" و من با باوری که از حالات مجید پیدا کرده بودم، در جوابش کردم: "عبدالله! مجید عاشقه!" که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین (ع) بازگو میکرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | باورش بود ولی من و مجید وقتی از خانه و آواره شدیم، جز یک دست که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست خریده بودیم. حالا همان لباسهای چرک هم گوشه خانه مانده که لباسشویی هم در کار نبود و من هم از کمر درد توانی برای شستن لباسها با دست نداشتم. مجید قول داده بود سرِ راه، پودر و لگن بخرد و همه را خودش برایم بشوید. هر لحظه که میگذشت متوجه میشدم چقدر و پایم بسته شده که حتی وسیله ای برای و پز و آشپزی هم نداشتم و شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم. باید بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه مینوشتم و انگار باید از نو برای خودم دست و پا میکردم. با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده هزینه میکردیم تا زندگیمان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا میداند از مجید میکشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کاملترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بودم و باز هم در این شرایط سخت، توکلم به پروردگار مهربانم بود. من و مجید انتخاب عاشقانه ای کرده و باید این جانبازی جسورانه را میدادیم که او به عشق به تشیع و من به هوای محبت این شوهر ، همه زندگیمان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظه ای از خاطرم جدا نمیشد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همچنان روی تخت زده و به انتظار بازگشت ، سرم را از پشت به تکیه داده بودم. از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از به اندازه پول پیش قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود. هنوز یک هفته از عمل جراحی اش نگذشته و به سختی از قدم برمیداشت، ولی نمیتوانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر از صبح تا غروب در خیابانها پرسه میزد، بلکه دری به رویمان شود. به روی خودش نمی آورد که چند میلیون پولش هنوز پدر مانده و همین پول میتواند فرشته نجات زندگیمان باشد و شاید نمیخواست به روی من بیاورد که باز رفتار ظالمانه پدرم شوم. به ابراهیم و فکر میکردم و میدانستم که اگر از حال باخبر شوند، حتماً دستی به یاری ام بلند میکنند و خبری از کمکهایشان نمیشد که یقین داشتم عبدالله به گوششان نرسانده است. دیگر از هوای گرم و اتاق کلافه شده بودم که با کوچکی خودم را باد میزدم تا قدری جا بیاید. حالا یک ساعتی میشد که برق هم رفته و در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده گازی هم نمی آمد تا الاقل دلم به خنکای اندکش خوش شود. طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن میتابید. برق مسافرخانه را هم گاهی میکردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند میشد، به نظرم صاحب حیف پولش می آمد که بلافاصله برق اضطراری را هم میکرد تا باز از گرما در سینه حبس شود. حالا این فضای و تاریک با یک زندان تفاوتی نمیکرد که نمیدانستم چند دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه به دستمان برسد تا خانه ای اجاره کنیم، همین پولمان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم همین زندان انفرادی را هم بپردازیم. یکی دو بار با در مورد کمک خواستن از اقوام زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم. که از اقوام خودم میکشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانواده ام بیخبر بودند و اگر دست نیاز به سمتشان دراز میکردم، توسط پدر و خودم طرد شده ام و بعید میدانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند. مجید هم دلش دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من می آمد که آنها بفهمند خانواده ام با من و مجید چه کرده اند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیدانم چقدر کشید تا به رسیدیم، به تشخیص پزشک، آمپولی کردم و پاکتی از و کپسول برایم کرد تا این سرماخوردگی بی موقع کمی فروکش کند. مجید در راه برگشت، برایم و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت و گلودرد اشتهایی به نداشتم و آنقدر کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. می دانستم خودش هم نکرده و دیگر توانی برایم بود تا وقتی به رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان به هوای بیماری ام، خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تخنم دراز نکشیده بودم که برایمان آورد. در یک سینی، دو شیر برنج و مقداری و آورده بود و اجازه نداد کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: « ! وقت نبود برات درست کنم. حالا این شیربرنج رو بخور، گلوت نرم شه.» و با حالتی رو به مجید کرد: «چې شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟» و مجید هنوز نگران بود که نگاهی به کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: «گفت خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! به آمپول زدن، یه سری هم داد.» مامان خديجه به صحبت های با دقت گوش می کرد تا باید چه برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تا ان شاءالله زودتر خوب شی. فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری» که مجید با قاطعیت تأکید کرد: «نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی بیوتیکها رو سرِساعت بخوره. فردا نمیتونه روزه بگیره.» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مامان چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم: «ممنونم ، خودم میخورم!» و میدیدم رنگ از پریده که با عاشقانه ای ادامه دادم. «خودتم بخور! کردی!» خم شد و همچنان که بشقاب دیگر برنج را از روی سفره برمی داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد: «الهه جان من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی من از این حال و روز تو کردم» از شیرین زبانی اش بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به خندیدم. هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام نیامده بود و به امید اندکی بهبودی خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خديجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت. همان طور که روی نشسته و تکیه ام را به داده بودم و هر قاشق از شیر برنج را با تحمل گلودرد شدید فرو میدادم که نگاهم به افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به کردم: «مجید یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه من هنوز هم نخوندم!» و مجید بود تا امشب رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که نمیتونی بری مسجد همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!» از تصور اینکه نتوانم به مسجد بروم و از احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از پرید که مجید محو شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسيد احمد میگفت امشب خیلی ! اگه امشب بیام...» و حسرت از دست دادن احياء امشب طوری به سینه ام زد که صدایم در گلو شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه كم سعادتی خودم به افتادم، خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به نفس می کشیدم و مدام می کردم، ولی شب فقط همین یک شب بود. مجید بشقابش را روی گذاشت، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه میکنی؟» شاید باورش نمیشد دختر اهل که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای به پای دل شکسته ام افتاد: «الهه جان! قربون اشک هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیا می گیریم.» ولی دل من پې شور و مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان بی صدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم ...» ولی حقیقتا توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسليم شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خديجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به بروم که با لحنی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!» ولی کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر مهربان و دلسوزی مثل مامان خديجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با نجیبانه ای پاسخ داد: «نه حاج خانم شما بفرمایید، من خودم پیش الهه می مونم!» و هرچه مامان اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و دعا، راهی اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم جاماندم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊