💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از #روزه_داری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست #ازدواجمان در مقابل این همه #خستگی_اش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداری ام آمد و پرسید: "حال مامان چطوره؟"
نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان #بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: "خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!" همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوز
#پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار #پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
#سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، #تلختر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من #خبری بود و نه از خنده های #شیرین مجید!
سلام نماز #عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با #سرِ_کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن #مشکی_اش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه #پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا #تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: "جایی میخوای بری؟"
#شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دلم نمیخواد تو این وضعیت #تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای #مامان دعا کنم!" سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: "راستش من خیلی اهل هیئت و #مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم #نمی_یاد تو خونه بمونم!"
و من باز هم چیزی نگفتم که #لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: "امشب میخوام برم #احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سوم
از نفسهای خیسش فهمیدم که #آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که #دلم آتش گرفت: "الهه! این مدت چند بار به خدا #شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی.."
و بعد با همان صدایی که میان آسمان #بغض پَر پَر میزد، خندید و گفت: "ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که #الهه تو زندگی ام نباشه!"
و باز با صدای بلند #خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه #سبک نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با #شیطنتی شیرین پرسید: "بابا خونه اس؟"
با سرانگشتم #قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و #پاسخ دادم: "نه. از سرِ شب که رفته خونه #نوریه، هنوز برنگشته."
سپس آهی کشیدم و از روی #دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم: "هر شب میره خونه #نوریه تا آخر شب، #التماس میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن!"
ولی مثل اینکه #دلش جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، #پیشنهاد داد: "حالا یه سَر برو تو #بالکن تا حال و هوات عوض شه!"
ساعتی میشد که با هم #صحبت میکردیم و احساس کردم #خسته شده و به این بهانه میخواهد #خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم: "باشه! شب بخیر..."
که دستپاچه به میان حرفم داد: "من که #خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، #هوای تازه تنفس کن!" از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمی آمد چند #قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت #بالکن میرفتم، گفتم: "خُب گفتم خسته ای. زودتر بخوابی."
در جوابم نفس #بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: "خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!"
قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده اش گوشم را پُر کرد: "آهان! #خوبه! همینجا وایسا!"
نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم #باور کنم که میان خنده ادامه داد: "اینجا الهه جان! من اینجام!"
همانطور که با یک دست #چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را #چرخاندم و در اوج #ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر شاخه های تنومند #نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد.
در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ #حاشیه کوچه هم به صورتش نمیتابید، آیینه چشمانش از #روشنایی عشق همچون مهتاب میدرخشید و باز آهنگ آرامش بخش #صدایش در گوشم نشست: "الهه جان! #شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهارم
دستم را به نرده #بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم #پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: "مگه تو پالایشگاه نبودی؟!"
که خندید و همانطور که چشم از نگاهم برنمیداشت، #پاسخ داد: "نه عزیزم! از همون اول که بهت #زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!"
سپس صدایش به رنگ #غم نشست و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! به خدا دلم خیلی برات #تنگ شده بود! اگه نمی اومدم، دیگه امشب خوابم نمیبُرد!" و این فرصت دیدار #عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم #دلم نمی آمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با #سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد: "الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟"
نمیدانستم چه بگویم که من #کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم چه برسد به کلید درِ حیاط و او #دوباره اصرار کرد: "من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس."
جگرم #آتش گرفته بود که یک سال پیش مجید #مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما می آمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمیداد از درِ خانه برگردد و به هر #زبانی، این جوان غریبه را #میهمان سفره مهربانش میکرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن #همسرش، التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی #شرمنده پاسخ دادم: "مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی
میشه!"
و بهانه ای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای #خانه خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمی آمد. نفس #بلندی کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز #عطوفت پاسخ شرمندگی ام را داد: "باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، #غنیمته!"
و از همان فاصله دور، شکوه #لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم: "برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!" و شاید همچون من، نمیتوانست از این ملاقات #رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: "تا فردا #صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_دوم
از لحن #عاشقانه_ای که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و #شاید باور نمیکرد که همسر اهل سنتش اینچنین رابطه پُر احساسی با #شخصی که قرنها پیش به شهادت رسیده، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم #نمیزد.
من هنوز هم به #حقیقت این مناجات پیچیده #شک داشتم، ولی میدانستم با هر کار #خیری که انجام میدهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم #خشنود میکنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: "مگه نمیگی امام جواد (ع) گره های مالی رو باز میکنه، خُب تو هم #امشب به خاطر امام جواد گره #مالی یه بنده خدایی رو باز کن!"
هنوز نگاهش در هاله ای از تعجب #گرفتار شده بود که لبخندی زد و با حالتی #متواضعانه پاسخ داد: "الهه جان! من کجا و امام جواد (ع) کجا؟" حالا بحث به نقطه #حساسی رسیده بود که به سختی از #حالت خوابیده بلند شدم و همچنانکه روی کاناپه #مینشستم، باز تشویقش کردم: "خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازه ای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!"
که بلاخره خندید و با نگاهی به اطراف #خانه جواب داد: "الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه #اثاث هم با کلی #بدبختی خریدیم! طلاهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و #تلویزیون رو بخریم. من این مدت #شرمنده تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم، اونوقت چجوری میخوام به یکی دیگه کمک کنم؟"
و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: "خُب شاید یکی به همین #خونه نیاز داشته باشه! ما میتونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و #زندگی_اش به این خونه وابسته اس!"
به گمانم فهمید این همه #مقدمه چینی میخواهد به کجا ختم شود که به #صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه #منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، #زنش و دخترش اومده بودن اینجا."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_چهارم
همچنان روی تخت #چمباته زده و به انتظار بازگشت #مجید، سرم را از پشت به #دیوار تکیه داده بودم. از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از #کسی به اندازه پول پیش #خانه قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود.
هنوز یک هفته از عمل جراحی اش نگذشته و به سختی #قدم از قدم برمیداشت، ولی نمیتوانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر #روز از صبح تا غروب در خیابانها پرسه میزد، بلکه دری به رویمان #گشوده شود. به روی خودش نمی آورد که چند میلیون پولش هنوز #دست پدر مانده و همین پول میتواند فرشته نجات زندگیمان باشد و شاید نمیخواست به روی من بیاورد که باز #شرمنده رفتار ظالمانه پدرم شوم.
به ابراهیم و #محمد فکر میکردم و میدانستم که اگر از حال #خواهرشان باخبر شوند، حتماً دستی به یاری ام بلند میکنند و خبری از کمکهایشان نمیشد که یقین داشتم عبدالله #حرفی به گوششان نرسانده است.
دیگر از هوای گرم و #گرفته اتاق کلافه شده بودم که با #بشقاب کوچکی خودم را باد میزدم تا قدری #نفسم جا بیاید. حالا یک ساعتی میشد که برق هم رفته و #اتاق در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده #کولر گازی هم نمی آمد تا الاقل دلم به خنکای اندکش خوش شود.
#کولر_گازی طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک #نوار باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن میتابید.
برق #اضطراری مسافرخانه را هم گاهی #وصل میکردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند میشد، به نظرم صاحب #مسافرخانه حیف پولش می آمد که بلافاصله برق اضطراری را هم #قطع میکرد تا باز از گرما #نفسم در سینه حبس شود.
حالا این فضای #تنگ و تاریک با یک زندان #انفرادی تفاوتی نمیکرد که نمیدانستم چند #شب دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه #پولی به
دستمان برسد تا خانه ای اجاره کنیم، همین پولمان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم #کرایه همین زندان انفرادی را هم بپردازیم.
یکی دو بار با #مجید در مورد کمک خواستن از اقوام #حرف زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم. #من که از اقوام خودم #خجالت میکشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانواده ام بیخبر بودند و اگر دست نیاز به سمتشان دراز میکردم، #میفهمیدند توسط پدر و #برادران خودم طرد شده ام و بعید میدانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند.
مجید هم دلش #نمیخواست دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من #شرمم می آمد که آنها بفهمند خانواده ام با من و مجید چه کرده اند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
استکانها را با #زینب_سادات میشستم و تمام #حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی #صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از #امام_رضا(ع)، امام زمان(عج) را پدری #دلسوز، برادری وفادار و مادری #مهربان نسبت به مسلمانان توصیف میکرد و احساس میکردم در میان #دریایی از بغض حرفهایش را به گوش حاضران میرساند:
"مردم! وقتی ما #گناه میکنیم، امام زمان(عج) #غصه میخوره، مثل پدری که از اشتباه بچه اش #خجالت بکشه، امام زمان(عج) هم از خدا #خجالت میکشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچه اش، عذرخواهی میکنه، آقا به خاطر #گناه ما از خدا طلب #مغفرت میکنه!"
که بغضش #شکست و با گریه ای که گلویش را گرفته بود، چه #لحن عاشقانه ای خرج امامش کرد: "دیدی دو تا داداش چه جوری از هم #حمایت میکنن؟ دیدی چه جوری یه #داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان(عج) هم مثل یه داداش #باوفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت میکنه!"
و میدیدم جمع #بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و #ناله مردها را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان #عشق_بازی یکه تازی میکرد: "روایت داریم که آقا به درگاه #خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!"
و دیگر کار #جمعیت از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوار خانه از ضجه های #شوریده این همه #شیعه، به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم دل مرا هم #تکان میداد.
یعنی باید در مورد #مهدی موعود(عج) باور شیعیان را میپذیرفتم که او سالها پیش به این #دنیا قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من و #اعمال من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت این همه #بیقراری نمیکرد! دیگر صدای آسید احمد به #سختی شنیده میشد که هم خودش گریه میکرد و هم صدای مردم به #گریه بلند شده بود:
"حالا که آقا به خاطر تو #گریه میکنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا #شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!! دلت میاد دوباره آقا رو #اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان(عج) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
خود #آسید_احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. #عبا و عمامه اش را درآورده و با یک پیراهن سفید و #عرقچینی ساده، #صمیمیتر از همیشه نگاهمان میکرد.
در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت #تقدیممان کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال #خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت: "شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع #شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!"
مجید #شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان #صبوری_ام را از کف داده بودم که عاجزانه #التماسش کردم: "حاج آقا! تو رو #خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!"
و هیچگاه #مستقیم نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش #پایین بود، با لحنی پدرانه #تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانه اش شوم: "بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!" که مامان #خدیجه هم رسید و با دیدن #آشفته حالی ام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در #آغوشم کشید که #غافلگیر شدم.
با هر دو دستش، #بدن لرزان از #ترسم را به بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه میکرد: "آروم باش مادرجون! قربونت برم، #آروم باش!" و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی #بی_رمق وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا #مجید هم کنارش بنشیند.
مامان #خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی #خودش نشاند و سعی میکرد #تکیه_ام را به #پشتی دهد تا نفسم جا بیاید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دوم
#مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به #نخلستان رفته و محمد #حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و #امشب هم نمی توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر #لب زمزمه زد: «آقا مجید! #شرمندم!»
و به قدری #خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را #فشرد و با گفتن «دشمنت #شرمنده!» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی اش را بوسید تا کمتر #خجالت بکشد. نمیدانم چقدر مقابل در خانه معطل شدیم تا بلاخره غليان #احساس مان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یکسر به #اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم.
#محمد از سرگذشت دردناک #من و مجید در این چند ماه #خبر داشت و نمی دانست با چه زبانی از این همه بی وفایی اش #عذرخواهی کند که عطيه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: «الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما #شکسته، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با #شما کردیم، خوردیم!»
نمی دانستم چه بلایی به سرشان آمده که #گمان
می کنند آتش آه من دامان زندگی شان را #گرفته، ولی می دانستم هرگز لب به #نفرین برادرم باز نکرده ام که #صادقانه شهادت دادم: «قربونت بشم عطيه! به خدا من هیچ وقت بد شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش وزن داداشم، #تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!»
عبدالله در سکوتی #غمگین سرش را #پایین انداخته و کلامی حرف نمی زد که مجید به تسلای دل #محمد، پاسخ داد: «محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تویه #شرایطی بودید که نمی تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم #شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و #ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!»
ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ #بزرگواری نجیبانه #مجید، آهی کشید و گفت: «بلاخره منم یه #برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که #فکر نمیکردم چه #بلایی داره سر خواهر پا به ماهم میاد...»
و شاید دلش بیش از همه برای #تلف شدن #طفلم می سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: «الهه! به خدا #شرمندم! وقتی #عبدالله خبر آورد این بلا سربچه ات اومده، جیگرم برات #آتیش گرفت! ولی از ترس بابا #جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب #خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت: "بی غیرت! چرا به داد #خواهرت نمی رسی؟ ولی من بازم سر غیرت نیومدم!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سیزدهم
با همه خستگی طی #مسافت طولانی بندر تا مرز #شلمچه، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از #ساعتها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری #شیرین در تمام رگهایم میدوید که هنوز مرقد #امام_علی(ع) را ندیده و نمیتوانستم #منظره رؤیایی اش را #تصور کنم.
حالا تا #دقایقی دیگر بر کسی #میهمان میشدم که این #روزها با آهنگ کلماتش #خو گرفته و با مطالعه #مداوم نهج البلاغه اش، بیش از #پیش شیفته کمالاتش شده بودم.
در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ #شیعیان میهمان #نواز و بی ریای عراق قدم میگذاشتیم که با #ماشینهای شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همان #زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی #آموخته بودند، #رهسپاریمان را در مسیر زیارت امام حسین(ع) میستودند و مدام خوش آمد میگفتند.
در هر #روستا و کنار هر خانه ای #بساط پذیرایی بر پا کرده تا به #استکانی چای عراقی و خرما و یا هرچه در دسترسشان بود، #خستگی را از تن #مردم به در کنند و #خدا میداند با چه اخلاص و #محبتی از زائران #پذیرایی میکردند که انگار میزبان #عزیزترین عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در #کنار یکی از موکبها برای تجدید #وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند.
#پیرمرد خانواده به سمت #وضوخانه راهنماییمان میکرد و بانوی #خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز #نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی توجه به تعارفهای ما، با نهایت #مهربانی غذای #لذیذشان را آوردند.
و شاید #خدا میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان #مخلصش را به #رخ ما بکشد که #برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف #غذا، پیرمرد #خانواده با چراغ قوه بالای سر
ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه #محبتی ما را بدرقه کردند.
و باز موکبهای دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را میگرفتند تا #میهمان خانه آنها شویم و هر کدام میخواستند #افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین(ع) را از آن #خودشان کنند و ما #شرمنده این همه مهربانی #بی_منت، از کنارشان عبور میکردیم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_سوم
خورشید کم کم در حال #غروب بود و نمی دانم از #عزم عاشقانه زائران #شرمنده شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می خواست #مقدمات استراحت میهمانان #پسر پیامبر را فراهم کند که پرده روز را جمع می کرد تا بستر شب آماده شود.
در منظره #افسانه_ای غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار میکرد در دو #طرف جاده، پرچم های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه های #بلندی نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی #خودنمایی می کردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیت #جنایات داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت #آمریکا از این فرقه های #افراطی طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم #صهیونیستی را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت های جهان #اسلام می دانست.
در یکی از پوسترها تصویر با #شکوهی از سید حسن #نصرالله، دبیر کل حزب الله #لبنان نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان #اسلام نوشته شده بود: «دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی #طویله ای هم به نام #اسرائیل نمی شناسیم!»
عبارتی #غرورآفرین که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و #تشویقم کرد تا در همان لحظه #نابودی اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه های #مصیبت_بار جنایت های این رژیم در همین ماه #رمضان گذشته در #غزه را فراموش نکرده و می دانستم جنایت های امروز #داعش در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن #نسل_کشی اسرائیلی هاست.
با غروب #قرص خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی #کندیم و برای #استراحت به یکی از موکب های کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و #آقایان که با سلیقه #فرش شده و صاحب موکب با خوش رویی تعارفمان می کرد تا داخل شویم و افتخار #میزبانی از زائران امام حسین شده را به او بدهیم.
آسید احمد و #مجید، وسایل مربوط به ما را از کوله هایشان #خارج کردند و به #دستمان دادند که دیگر باید از هم جدا می شدیم و من به همراه #مامان خدیجه و #زینب_سادات به سالن خانم ها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، #تشک و پتو و بالشت های نو و تمیزی برای استراحت #میهمانان چیده شده و خانم صاحب خانه راضی نمی شد #خودمان دست به چیزی بزنیم که خودش تشک ها را برایمان پهن کرد و #بالشت و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که این همه که ما از پذیرایی #خالصانه و بی ریای شیعیان عراقی لذت می بردیم، پادشاهان #عالم در ناز و تنعم نبودند.
زنان عربی که در همان #سالن استراحت می کردند، دلشان می خواست به هر زبانی با ما #ارتباط برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و #حالی داریم و به جای من و زینب سادات که از حرف هایشان چیز #زیادی متوجه نمی شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می دانست، هم #صحبت شان شده و همچون کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند، با هم گرم گرفته بودند.
گویی محبت #امام_حسین(ع) وجه #مشترک تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین #وجه_مشترک، نه فقط عراقی و #ایرانی که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای
یک خانواده که نه، مثل یک روح در #هزاران بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچمهایی از کشورهای مختلف آسیایی و #آفریقایی و حتی کشورهایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و اینها همه غیر از حضور #میلیونی زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشورهای عربی منطقه بود.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_هفتم
بر اثر وزش به نسبت #تند باد و حرکت پر جوش و خروش جمعیت، حسابی #گرد و خاک به پا شده و روی صورتم را پرده ای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود. حالا دوباره #سوزش زخم های پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به #زمین می زدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان می کردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم.
آسمان #نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر می کشید که به #سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه #نماز مغرب به یکی از موکب ها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از #خادمان موکب برایمان فرتی گرم آورد و چه مرهم #خوبی بود برای گلوهایی که از گرد و خاک پر شده و به خس خس افتاده بود.
نماز مغرب را که خواندم، دیگر #توانی برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعت های طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی #چشمم به پیرزن هایی می افتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا می رفتند و حتی لب به یک #ناله باز نمی کردند، #خجالت میکشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قيام کردم و دوباره آماده رفتن شدم.
از در #موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه #تماشایش می کنم، کفش هایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی می کند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از این همه مهربانی اش، #دلم برایش پرزد و شاید آنچنان بی پروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت.
چشمش که به #چشمم افتاد، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!» کفش ها را مقابل پایم #جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این #شرمنده مهربانی اش نشوم.
مامان #خدیجه و زینب سادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به #راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی #حضور سید الشهدا را هم با تمام وجودم احساس می کردم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊