💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_سوم
گلهای سفید #مریم در کنار شاخه های سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دل سبدی حصیری نشسته بود، رایحه #خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانی ام میکاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی #آهسته گفت: "الهه جان! چایی رو بیار!"
فنجانها را از قبل در #سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از #میهمانان بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن "بسم الله!" قدم به #اتاقِ_پذیرایی گذاشتم.
با صدایی که میخواستم با پوششی از متانت، لرزشش را #پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی #پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر مینشست، هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش میدرخشید، سرش را به زیر انداخت. حالا خوب میتوانستم #معنای این نگاهدهای دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند!
کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار #پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش میبخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بی آنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته میلرزد. میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار #مریم_خانم قرار میگرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده ای شیرین حالم را پرسید: "حالت خوبه عزیزم؟" و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی #قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد:
"آقا جواد! میدونید که ما سُنی هستیم. من خودم حتما ترجیح میدادم که دامادم هم #اهل_سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی میکنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم." از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و #احساسم فروریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد: "حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه." که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: "خُب نظر شما چیه آقا #مجید؟"
بی اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده ای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بی #مقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر می آمد، شروع کرد:
"حاج آقا! من اعتقاد دارم #شیعه و سُنی برادرن. ما همه مون مسلمونیم. همه مون به خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد (ص) اعتقاد داریم، کتاب همه مون قرآنه و همه مون رو به یه قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که شیعه و سُنی میتونن خیلی #راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردم کنار خونواده خودم هستم."
پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید: "یعنی پس فردا از دختر من #ایراد نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونی یا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!!" لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله ای از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه #ملامت_بار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: "حاج آقا! من به شما #قول میدم تا لحظه ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال #مذهبی شون آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_دوم
از لحن #عاشقانه_ای که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و #شاید باور نمیکرد که همسر اهل سنتش اینچنین رابطه پُر احساسی با #شخصی که قرنها پیش به شهادت رسیده، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم #نمیزد.
من هنوز هم به #حقیقت این مناجات پیچیده #شک داشتم، ولی میدانستم با هر کار #خیری که انجام میدهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم #خشنود میکنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: "مگه نمیگی امام جواد (ع) گره های مالی رو باز میکنه، خُب تو هم #امشب به خاطر امام جواد گره #مالی یه بنده خدایی رو باز کن!"
هنوز نگاهش در هاله ای از تعجب #گرفتار شده بود که لبخندی زد و با حالتی #متواضعانه پاسخ داد: "الهه جان! من کجا و امام جواد (ع) کجا؟" حالا بحث به نقطه #حساسی رسیده بود که به سختی از #حالت خوابیده بلند شدم و همچنانکه روی کاناپه #مینشستم، باز تشویقش کردم: "خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازه ای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!"
که بلاخره خندید و با نگاهی به اطراف #خانه جواب داد: "الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه #اثاث هم با کلی #بدبختی خریدیم! طلاهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و #تلویزیون رو بخریم. من این مدت #شرمنده تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم، اونوقت چجوری میخوام به یکی دیگه کمک کنم؟"
و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: "خُب شاید یکی به همین #خونه نیاز داشته باشه! ما میتونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و #زندگی_اش به این خونه وابسته اس!"
به گمانم فهمید این همه #مقدمه چینی میخواهد به کجا ختم شود که به #صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه #منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، #زنش و دخترش اومده بودن اینجا."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊