✍ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفدهم
صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید : «چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید : «نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد : «شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم : «توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم : «بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد : «اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد : «بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم : «بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد : «از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد : «اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!»
و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد : «خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد : «تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد : «تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد : «این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد : «#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید : «شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد : «بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید : «اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست : «لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید : «تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!» و رفت و نمیدانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد : «بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد : «خواهرم!»
نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد : «من نمیخوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت : «شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.
هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم.
آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید : «مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم : «بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند : «میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم : «بفرمایید!»
و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید : «شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم : «ازش خبری دارید؟»
از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد : «دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای #آواره شدن پیشدستی کردم : «من امروز از اینجا میرم!»
چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم : «تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید : «کجا میخواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید : «من کی از رفتن حرف زدم؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_دوم
لبخندی زدم و برای اینکه #بحث را عوض کرده باشم، گفتم: "بگذریم، از خودت بگو!" در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز #تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: "تو بگو! ته چشمات یه چیزی هست!"
از هوشیاری اش #خنده_ام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به #بهانه آوردن میوه به #آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید #مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به #آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: "الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟" پرتقال و سیب را در پیش دستی #چینی گذاشتم و با گفتن "بفرمایید!"
بشقاب را به دستش دادم که با #شیطنت خندید و گفت: "خیلی بد #رد گم میکنی! اینجوری من بدتر #شک میکنم! خُب بگو چی شده!" و من از #بیم بر مال شدن راز دلم، به #شوخی اخم کردم و جواب دادم: "هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی!"
در برابر مقاومت #مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه #موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: "الان زنگ میزنم از #مجید میپرسم!"
و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم #مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید #جواب تماسش را داده بود. با نگرانی #شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی آمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیرِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان #اصرار میکرد و میخواست به هر زبانی شده از #راز من و مجید با خبر شود که سرانجام #مجید در برابر سماجتهای شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از #خنده شادی برادرانه اش پُرشد و با گفتن "الحمدالله!" اوج شادی برادرانه اش را به #نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت میکشیدم در #چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم.
یک #دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره ای #شاداب و چشمانی که زیر پرده ای از حیا #میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند #اسکناس نو را از جیبش در می آورد، گفت: "مبارک باشه الهه جان!" و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با خنده ای #مهربان ادامه داد: "من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!"
سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر #حجب و حیا تشکر کردم که #آهی کشید و حرفی که در #دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: "اگه الان مامان بود، چقدر #ذوق میکرد!" و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم #جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن "مواظب خودت باش الهه جان!" از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن #مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان #نرفته بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_ششم
روی تختم دراز کشیده و #پیشانی_ام را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش #قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. #عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و #خیال حضور #نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را #مدام به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی #خندان به رویم سلام کرد.
#نخستین باری بود که به در #خانه ما می آمد و از دیدارش هیچ #احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: "شوهرت خونه اس؟" و چون #جواب منفی ام را شنید، چشمان باریک و #مشکی اش به رنگ #شک در آمد و با لحنی لبریز #تردید، سؤال بعدی اش را پرسید: "میشه بهش اعتماد کرد؟"
و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی #شرارت بار ادامه داد: "منظورم اینه که با شیعه ها #ارتباط نداره؟ یا مثلاً با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟" مات و #متحیر مانده بودم که چه میپرسد و من باید در #پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانی ام به #شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم: "برای چی باید با شیعه ها ارتباط داشته باشه؟"
ابروهای نازک تیزش را در هم کشید و #بلاخره حرف دلش را زد: "میخوام بهت یه چیزی بگم، میخوام بدونم شوهرت #فضولی میکنه و به کسی #گزارش میده یا نه؟" از این همه #محافظه کاری اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی #جواب دادم: "نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!"
و تازه #جزوه کوچکی را که در دستش #پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت: "این #اعلامیه رو یه عالم #وهابی توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی." و #جزوه را به دستم داد و در اوج #حیرت دیدم که روی جزوه با خطی #درشت، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز #عاشورا نوشته شده است. از شدت ناراحتی گونه هایم آتش گرفت که اگر از #اهل_سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (ص) باز هم برایم روز شادی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_نهم
لعیا از جا پرید و #دستپاچه سلام کرد و من که از ورود نا گهانی #پدر خشکم زده بود، به #سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا #نوریه نشنود، به سمتم خروشید: "من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم #زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، #غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!"
و همچنان به #سمتم می آمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به #لرزه افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به #سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و #متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و پُتک #خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: "کجاس این سگ هار؟!!!"
دیگر پشتم به #دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش #غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: "رفته سرِ کار..."
که دست #سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورت #زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: "بابا... تو رو خدا... الهه باردار..." دست پُر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و #دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی #لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم.
دیگر نمیفهمیدم لعیا با #گریه از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از #درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی می رفت. از پس چشمان تیره و #تارم میدیدم که از خبر بارداری ام، مهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به #قدری که بر آتش #عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ #حجت کرد:
"دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه #شک کنه! الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش می اُوردم که تا عمر داره #یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این #سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هرچی دیدی از #چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!"
و من فقط نگاهش میکردم و در #دلم تنها خدا را میخواندم که این #مهلکه هم به #خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که #بلاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و #سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر #نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم و حالا در این روزهای #حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور #تنم را میلرزاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_دوم
از لحن #عاشقانه_ای که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و #شاید باور نمیکرد که همسر اهل سنتش اینچنین رابطه پُر احساسی با #شخصی که قرنها پیش به شهادت رسیده، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم #نمیزد.
من هنوز هم به #حقیقت این مناجات پیچیده #شک داشتم، ولی میدانستم با هر کار #خیری که انجام میدهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم #خشنود میکنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: "مگه نمیگی امام جواد (ع) گره های مالی رو باز میکنه، خُب تو هم #امشب به خاطر امام جواد گره #مالی یه بنده خدایی رو باز کن!"
هنوز نگاهش در هاله ای از تعجب #گرفتار شده بود که لبخندی زد و با حالتی #متواضعانه پاسخ داد: "الهه جان! من کجا و امام جواد (ع) کجا؟" حالا بحث به نقطه #حساسی رسیده بود که به سختی از #حالت خوابیده بلند شدم و همچنانکه روی کاناپه #مینشستم، باز تشویقش کردم: "خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازه ای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!"
که بلاخره خندید و با نگاهی به اطراف #خانه جواب داد: "الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه #اثاث هم با کلی #بدبختی خریدیم! طلاهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و #تلویزیون رو بخریم. من این مدت #شرمنده تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم، اونوقت چجوری میخوام به یکی دیگه کمک کنم؟"
و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: "خُب شاید یکی به همین #خونه نیاز داشته باشه! ما میتونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و #زندگی_اش به این خونه وابسته اس!"
به گمانم فهمید این همه #مقدمه چینی میخواهد به کجا ختم شود که به #صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه #منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، #زنش و دخترش اومده بودن اینجا."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_نهم
شبیه یک جنازه روی تخت #بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم #خشک نمیشد. بعد از حدود #هشت ماه چشم انتظاری، #عزیز_دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمی آمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونه هایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریه هایش را بشنوم یا تصویر #رؤیایی لبخندش را ببینم.
بلاخره صورت #زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد. حالا به همین یک نظر، بیشتر #عاشقش شده و قلبم برایش #بیقراری میکرد که همه وجودم از داغ از #دست دادنش آتش گرفته بود.
هرچه میکردند و هر چقدر دلداری ام میدادند، #آرام نمیشدم که صدای #گریه_هایم اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم: "به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد..."
و باز نفسم از شدت #گریه به شماره می افتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از #مجیدم بیخبر بودم. هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرِ #مجیدم آمده و نمیخواستم باور کنم او هم #رهایم کرده که گاهی به یاد #حوریه ضجه میزدم و گاهی نام #مجیدم را جیغ میکشیدم و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و #حوریه نمیشد.
آنقدر #بیتابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هرکس به #طریقی به دنبالش بود. حالا لیلا خانم، مادر #علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از #مجید نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد #اتاق شد و رو به من کرد: "من الان داشتم با یکی از همسایه ها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده.« و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد: "علی کجا آقا مجید رو دیده؟"
و لیلا خانم هنوز #شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد: "نمیدونم، میگفت چند تا #خیابون پایینتر.." و کمی به حال #خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد: "الهه خانم! شماره آقا #مجید رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه #اشتباه گرفته!"
و چطور میتوانست #اشتباه کرده باشد که با زبان کودکانه اش پیکر غرق به خون #مجید را برایم توصیف کرد و از هول همین #خبر بود که من گرانبهاترین دارایی زندگی ام را به پای مصیبت مجید #فدا کردم و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از #داغ دختر نازنین و همسر عزیزم، #طاقتم طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ میزدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه میزدم.
لیلا خانم همچنانکه به #صورتم دست میکشید، باز اصرار کرد: "الهه خانم! قربونت بشم! #آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش #تماس بگیریم!" نمیتوانستم #تمرکز کنم و شماره #مجید را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظه ای از مقابل #چشمانم کنار نمیرفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم #جان میگرفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_نهم
با گوشه #چادرم، صورتم را از جای پای اشکهایم #خشک کردم و دیدم همانطور که نگاهش به #زمین است، صورتش غرق عطوفت شد و حرفی زد که دلم لرزید: "مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار #شیعیان عراق چی گفته؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگید برادران ما، #اهل_سنت! بلکه بگید جان ما اهل سنت!"
چون یه وقت برادر با برادرش یه #اختلافی پیدا میکنه، ولی آدم با جون خودش که #مشکلی نداره! اهل سنت نفس ما هستن که با هم هیچ مشکلی #نداریم! حتی ایشون #سفارش کردن که #شیعیان باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از #حقوق خودشون دفاع کنن. #مقام_معظم_رهبری هم همیشه تأکید میکنن شیعه و سُنی با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن."
سپس لبخندی زد و نه تنها از سرِ محبت که از روی #عقیده، به #دفاع از من قد کشید: "پس از امشب من باید از شما قبل از #دختر خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی!"
و مامان #خدیجه همانطور که دستانم را میان دستان با #محبتش گرفته بود، پیام عاشقی اش را به گوشم رساند: "عزیز بودی، #عزیزتر شدی!" سپس به چشمانم دقیق شد و با #لحنی عارفانه مقاومت عاشقانه ام را ستایش کرد: "تو به خاطر خدا و به #حمایت از همسر و زندگی ات، این همه سختی کشیدی! #خوش به سعادتت!"
و باز آسید #احمد سرِ سخن را به دست گرفت و صفحات #قرآن را نشانم داد تا دلم به کلام #زیبای الهی آرامش بگیرد: "تو #قرآن دهها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه #خدا اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا #مهاجرت کردید و این مدت این همه سختی رو به خاطر خدا #تحمل کردید! #شک نکنید اجرتون با خداست!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_نوزدهم(آخر)
و حالا باید #باور می کردم آنچه مرا در مجلس #احياء مست می کند، نه از #پیمانه پر شور و حال آسید #احمد که از عطر نفس های امام #زمانی است که امشب هم در کنج #خلوت این خانه، دلم را #هوایی خودش کرده و عطش قلبم را از باران بی دریغ #حضورش سیراب می کرد که بی آنکه کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش میزدم که #باور کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضور دارد و در پس پرده #غیبت، نغمه ناله های مرا می شنود و در نهایت لطف، #پاسخم را می دهد که اگر #عنایت او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمی تپید.
من هنوز هم در حقیقت #مناجات با اهل بیت پیامبر #شک داشتم و همچنان نمی توانستم با کسی که هزاران #سال پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیده ام، درد دل کنم، اما ارتباط با #موعودی که هم اینک در این دنیا حضور دارد، #حدیث دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب می خواست در پیشگاه #پروردگارم برای خوشبختی من #وساطت کند؛ اما چرا سال گذشته این امام #مهربان به فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان #مصیبت بر سر من و زندگی ام خراب شد که با چشمانی که پشت پرده اشک به #چله نشسته بود، به صورت خیس از اشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم:
«خب چرا پارسال که شب ۲۳ من و تو رفتیم #امامزاده و برای شفای مامان اون همه دعا کردیم، خدا #جوابمون رو نداد؟ چرا امام زمان #نخواست که مامان خوب شه؟ چرا #مقدر شد که من و تو این همه عذاب بکشیم؟»
که مجید میان #گریه، عاشقانه خندید و در اوج #پاکبازی پاسخ گلایه های مظلومانه ام را داد: «نمی دونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی #خواست خدا | به چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو این همه #عذاب نمیکشیدیم، الان تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم #احياء بگیریم!»
و حالا که به بهای یک سال #رنج و محنت به چنین #بهشت دل انگیزی رسیده بودیم، دریغم می آمد به بهانه ضعف #بیماری و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت #تب آتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمه های #خالصانه مجید، خدا را به اولیای #نازنینش قسم می دادم.
#مجید می دید دستانم می لرزد و نمی توانم قرآن را روی #سرم نگه دارم که با دست چپش #قرآن را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمی شد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا میکرد: «بک یا الله ...»
تا امشب پرودگارمان برایمان چه #تقدیری رقم بزند، تا سحر به درگاهش #ناله زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان(عج)، یک نفس صدایش می زدیم که به #پیروی از همه فقهای شیعه و بخشی از علمای اهل #سنت، به حضورش معتقد شده و به امامتش #معترف بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی هیچ #روضه و مجلس و منبری، چشم هایمان تا سحر بارید و دست در حلقه #وصالش، چه شب قدری شد آن #شب_قدر!!!
پایان فصل چهارم🌹
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊