💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_نهم
لعیا از جا پرید و #دستپاچه سلام کرد و من که از ورود نا گهانی #پدر خشکم زده بود، به #سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا #نوریه نشنود، به سمتم خروشید: "من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم #زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، #غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!"
و همچنان به #سمتم می آمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به #لرزه افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به #سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و #متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و پُتک #خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: "کجاس این سگ هار؟!!!"
دیگر پشتم به #دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش #غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: "رفته سرِ کار..."
که دست #سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورت #زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: "بابا... تو رو خدا... الهه باردار..." دست پُر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و #دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی #لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم.
دیگر نمیفهمیدم لعیا با #گریه از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از #درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی می رفت. از پس چشمان تیره و #تارم میدیدم که از خبر بارداری ام، مهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به #قدری که بر آتش #عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ #حجت کرد:
"دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه #شک کنه! الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش می اُوردم که تا عمر داره #یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این #سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هرچی دیدی از #چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!"
و من فقط نگاهش میکردم و در #دلم تنها خدا را میخواندم که این #مهلکه هم به #خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که #بلاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و #سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر #نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم و حالا در این روزهای #حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور #تنم را میلرزاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دهم
حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و #حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت #سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش #خشک شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر #تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد:
"راستش من بهش گفتم #دخترم بارداره. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که #طلاق بگیرن، نمیتونم دخترم رو #عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد."
و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان #شیطان در دهانش چرخید که نه #فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و #آسمان به لرزه افتاد: "ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم #راست میگه. گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ یه آدرس بهم داد که بری خودت رو #راحت کنی. بچه رو که از بین ببری، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد #عقد کنی!"
دیگر تپشهای #قلبم را احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات #مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، #مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب #تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش #جهنم بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن #عربی_اش بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت:
"عماد انقدر #خاطرت رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد #دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو از بین ببری و دیگه باردار نباشی، کارمون تو #دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل #سگ میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!"
که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به #صفحه موبایل افتاد، #ذوق زده خبر داد: "عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه #ساعتی بیاد! و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به #لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: "من بهش میگم دخترم راضیه!"
و بعد صدای قهقهه خنده های #مستانه_اش با برادر #نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آنکه در را به رویم #قفل کند، از پله ها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از #ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم.
حرکت نرم و پُر نازش را زیرانگشتانم #احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به #لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: "عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم #کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی #دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊