eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | لعیا از جا پرید و سلام کرد و من که از ورود نا گهانی خشکم زده بود، به از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نشنود، به سمتم خروشید: "من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، میکنی پاتو بذاری تو خونه من!" و همچنان به می آمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و پُتک را بر سرم کوبید که فریاد زد: "کجاس این سگ هار؟!!!" دیگر پشتم به رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: "رفته سرِ کار..." که دست را بالای سرم بلند کرد تا به صورت از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: "بابا... تو رو خدا... الهه باردار..." دست پُر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم. دیگر نمیفهمیدم لعیا با از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی می رفت. از پس چشمان تیره و میدیدم که از خبر بارداری ام، مهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به که بر آتش نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ کرد: "دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه کنه! الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش می اُوردم که تا عمر داره نره! فقط اگه یه بار دیگه این وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هرچی دیدی از خودت دیدی! شیر فهم؟!!!" و من فقط نگاهش میکردم و در تنها خدا را میخواندم که این هم به بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و اشکم جاری شد که روزی دختر این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم و حالا در این روزهای بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور را میلرزاند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پاکتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که از وحشت به عقب کشیده بود، او به برداشت و بر سرش فریاد کشید: "در و دیوار جهنم رو سرِت خراب شه!" نوریه باور نمیکرد از زبان چه میشنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم میکرد و من میکردم قلبم از حیرت آنچه میبیند و میشنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان ندارد. نه میتوانستم کاری بکنم، نه میشد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سرِ پا هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید میکردم که آتش چشمانش از آذرخش و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید: "این حرم رو ما با اشک چشممون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع میکنیم!" و شاید نمیدید تا چه اندازه رنگ از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از شیطانی نوریه بر سینه اش میکرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد: "بهت آدرس دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این رو تو سرتون فرو میکنن، باید از بین بره! اون جایی که باید با خاک یکی شه، ! اونی که اسلامه، ! اونوقت سرِ تو بچه رو به این چیزها گرم میکنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | برای من کافی نبود که من هنوز را برای تسنن مجید از دست نداده و نمیتوانستم تصور کنم پاره تن خودم و پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتی ام را کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم: "ولی برای من خیلی مهمه که سُنی باشه!" حالا باری بود که در برابر شوهر شیعه ام، حکم به ارجحیت اهل تسنن می دادم و نمیدانستم چه واکنشی نشان میدهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با همیشگی اش سؤال کرد: "مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟" میخواستم شیرازه را محکم ببندم و قاطعانه وارد شوم که شاید خدا به برکت کودک معصومم، میخواست معجزه ای کند و نمیدانستم همین مکث کوتاهم، را میلرزاند که نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار که نفسش را گرفته بود، پرسید: "نکنه تو هم دیگه شیعه رو نداری؟ نکنه تو هم فکر میکنی شیعه..." و نمیخواستم جمله اش را تمام کند که با کلامش را قطع کردم: "مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از جدا کن؟!!!" حالا میفهمیدم که تفکر افراطی گری وهابیت نه تنها گردن را به شمشیر میزند که گردن اهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بلایی که نوریه وهابی به سرش آورده بود، به کوچکترین من به ورطه شک می افتاد که شاید من هم میخواهم عقایدش را با چوب بکوبم. حالا میفهمیدم توطئه وهابیت چه چیده شده که با یک شمشیر، گردن شیعه و سُنی را با هم میزند و چه حربه برای هلاکت امت اسلامی بود که مجید از شرمندگی قضاوت غیرمنصفانه اش، دستهایم را که از غصه به هم فشار میدادم، گرفت تا باور کنم چقدر خاطرم را میخواهد و با لحنی لبریز ، عذر خواست: الهه جان! من بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابیها یکی کنم! دیگه هرکسی که یه ذره عقل و داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، میفهمه که این تکفیریها اصلاً بویی از نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دختر سُنی زندگی میکنم و این دختر سُنی رو از همه بیشتر دوست دارم! من فقط یه ذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت میخواد سُنی بشه، دلم ریخت پایین که چرا این حرف رو میزنی..." امید داشتم رخ دهد که من هم با لحنی ملایمتر گفتم: "ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره. خُب از نظر من مذهب تسنن از مذهب تشیع ، اگه نظرم غیر از این بود که میشدم." و میخواستم مباحثه مان بیشتر جنبه و انصاف بگیرد که با حالتی منطقی ادامه دادم: "خُب قطعاً به نظر تو هم مذهب تشیع کاملتره، وگرنه تا حالا سُنی شده بودی." سپس به چشمانش که عمیقاً به خیره مانده بود، چشم دوختم و با فکری سینه سپر کردم: "من قول میدم که اگه یه روز به این رسیدم که مذهب تشیع بهتره، بشم! تو هم قول بده که اگه یه زمانی احساس کردی مذهب اهل سنت ، سُنی بشی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) عربها به یک زبان و به کلامی دیگر به عشق برادر می خواندند. با هم یک دم گرفته و زن ها به شوری دیگر می کردند و می دیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل به سرو سینه می زنند و خیابان منتهی به حرمش را می بویند و می بوسند و می روند. گاهی ایرانی ها می گرفتند: «ای اهل حرم میر و نیامد...» و گاهی سر میدادند: «یا عباس جيب المای لسکینه...» و می شنیدم صدای این همه قد میکشد: «لبیک یا عباس...» که هنوز پس از ۱۴۰۰ سال از حضرتش، ندای یاری خواهی اش را لبیک می گفتند که من هم کاسه صبرم سرریز شد و نمی توانستم با نوحه ای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه می کردم که نه به خاطرم می آمد و نه شعری از بر بودم و تنها به ندای نگاهی که از سمت حرم میکرد، پاسخ داده و گریه می کردم. دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند امام علی، آنچنان پرو بالی گشوده بودم که حالا بی نیاز از حرکت جمعیت با قدم هایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش می رفتم و اگر نکنم او مرا به سوی خودش میکشید! چه منظره ای بود گنبد در میان دو گلدسته که پیش چشمم شبیه دو دست بریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر می آمد. ولی این و آهن و طلاکجا و دستان ماه بنی هاشم کجا که بودم خداوند در دو دست بریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در پرواز نماید. هر چه به حرم نزدیک تر می شدیم، فشار جمعیت بیشتر می شد و تنها طنين «لبیک یا عباس!» بود که رعشه به تن زمین و آسمان می زد و دل مرا هم از جا میکند. حالا به نزدیکی رسیده و دیگر نمی توانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان کرده و راه بند آمده بود. هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها به هوای بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای سرازیر شده و برای زیارت اولیای سر از پا نمی شناختند. از این نقطه دیگر گنبد و گلدسته ها نبود که تقریبا پای دیوارهای بلند و پر نقش و حرم ایستاده و تنها مردم را می دیدم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊