💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دوم
ششم #محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به #خودش گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و #حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری #نجابت به خرج می دادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من #نخواست تا در
خانه ام #پرچمی بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداری ها همچنان برایم #نامشخص بود.
مجید از اول #محرم پیراهن سیاه به تن کرده، ولی #من هنوز نمی توانستم به مناسبت شهادت امام حسین(ع) در #چهارده قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل #مجید و بقیه، اشک بریزم که هرچند اهل بیت #پیامبر برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمی توانستم در #فراق شان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حالا از #دوری_شان بی تابی کنم.
#مراسمی که از تلویزیون #پخش می شد، مربوط به #تجمع نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین، پیراهن های سبز به #تن کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین #صحنه برای من کافی بود تا #داغ دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود.
#چشمان مجید هم از اشک پر شده و نمی دانستم به یاد #مظلومیت کودک امام حسین هم اینچنین دلش آتش گرفته با او هم مثل من هوای #حوریه به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمی دارد. شاید هم دل هایمان در #آتش یک #حسرت می سوخت که این همه نوزاد در این مجلس دست و پا می زدند و #کودک عزیز ما چه راحت از دست مان رفت.
نمی خواستم خلوت #خالصانه مجید را به هم بزنم که با دست مقابل #دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفس های #خیسم را بشنود و همچنان بی صدا گریه می کردم. مجری مراسم از مادران می خواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان #عزاداری می کرد و این همه #نوزاد نازنین، در برابر نگاه حسرت زده ام چه نازی می کردند که مردمک #چشمانم غرق اشک شده و نفس هایم به شماره افتاده بود.
می ترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، می ترسیدم
نتوانم بار دیگر باردار شوم و بیش از آن می ترسیدم که نتوانم بارم را به #مقصد رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای #اشک_هایش پر شده و #قلبش به قدری بی قراری می کرد که دیگر متوجه حال الهه اش نبود.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_شانزدهم
مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه #ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای #ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود.
آسید احمد #پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت #ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن #درها، همانجا روی زمین #حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی وا هر لحظه بر انبوه #جمعیت افزوده می شد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به #حرم، همانجا ملحفه ای #پهن کرد و به نماز شب ایستاد.
من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در #سکوتی سرریز از #خستگی و لبریز از #احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه میکردیم که زینب سادات از کیفش کتاب #دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد: «الهه جون! زیارت نامه میخونی؟» تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش میشدم که با #لبخندی پاسخ دادم: «من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات میخونم.»
و او با صدایی #آهسته، طوری که کسی را #اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با #نگاهم ترجمه فارسی #عبارات را میخواندم که همگی در مدح امام علی(ع) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنه های حرم بلند شد.
حالا #تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی #حرم چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه #ورود نمیدادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی #زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز #جماعت در داخل حرم به دلمان ماند.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهل_و_یکم
عربها به یک زبان و #ایرانی_ها به کلامی دیگر به عشق برادر #امام_حسینی می خواندند. #مردها با هم یک دم گرفته و زن ها به شوری دیگر #عزاداری می کردند و می دیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل #عاشقانه به سرو سینه می زنند و خیابان منتهی به حرمش را می بویند و می بوسند و می روند. گاهی ایرانی ها #دم می گرفتند: «ای اهل حرم میر و #علمدار نیامد...»
و گاهی #عراقی_ها سر میدادند: «یا عباس جيب المای لسکینه...» و می شنیدم صدای این همه #عاشق قد میکشد: «لبیک یا عباس...» که هنوز پس از ۱۴۰۰ سال از #شهادت حضرتش، ندای یاری خواهی اش را #صادقانه لبیک می گفتند که من هم کاسه صبرم سرریز شد و نمی توانستم با #هیچ نوحه ای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه می کردم که نه #روضه_ای به خاطرم می آمد و نه شعری از بر بودم و تنها به ندای نگاهی که از سمت حرم #صدایم میکرد، پاسخ داده و #عاشقانه گریه می کردم.
دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را #فراموش کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند #رشید امام علی، آنچنان پرو بالی گشوده بودم که حالا بی نیاز از حرکت جمعیت با قدم هایی که از داغ تاول
آتش گرفته بود، به سمتش می رفتم و اگر #غلط نکنم او مرا به سوی خودش میکشید! چه منظره ای بود گنبد #طلایی_اش در میان دو گلدسته #رعنا که پیش چشمم شبیه دو دست بریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر می آمد.
ولی این #خشت و آهن و طلاکجا و دستان ماه بنی هاشم کجا که #شنیده بودم خداوند در #عوض دو دست بریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در #بهشت پرواز نماید. هر چه به حرم نزدیک تر می شدیم، فشار جمعیت بیشتر می شد و تنها طنين «لبیک یا عباس!» بود که رعشه به تن زمین و آسمان می زد و دل مرا هم از جا میکند. حالا به نزدیکی #حرمش رسیده و دیگر نمی توانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان #تجمع کرده و راه بند آمده بود.
هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها به هوای #شب_جمعه بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای #کربلا سرازیر شده و برای زیارت اولیای #الهی سر از پا نمی شناختند. از این نقطه دیگر گنبد و گلدسته ها #پیدا نبود که تقریبا پای دیوارهای بلند و پر نقش و #نگار حرم ایستاده و تنها #سیل مردم را می دیدم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊