eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
280 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
700 ویدیو
1 فایل
به یاد شهیدان حاج اصغر پاشاپور و برادر خانم گرامی اش حاج محمد پورهنگ حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 همينطور كه به باغ او خيره بودم، يكباره تمام باغ سوخت و تبديل به خاكستر شد! اين فاميل ما، بنده خدا باحسرت به اطرافش نگاه ميكرد. من از اين ماجرا شگفت زده شدم. باتعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟! او هم گفت: پسرم، همه اينها از بلايي است كه پسرم بر سر من مي آورد. او نميگذارد ثواب خيرات اين زمين وقف شده به من برسد. اين بنده خدا با حسرت اين جملات را تكرار ميكرد. بعد پرسيدم: حالا چه ميشود؟ چه كار بايد بكنيد؟ گفت: مدتي طول ميكشد تا دوباره با ثواب خيرات، باغ من آباد شود، به شرطي كه پسرم نابودش نكند. من در جريان ماجراي او و زمين وقفي و پسرناخلفش بودم، براي همين بحث را ادامه ندادم... آنجا مي توانستيم به هر كجا كه مي خواهيم سر بزنيم، يعني همين كه اراده ميكرديم، بدون لحظه اي درنگ، به مقصد ميرسيديم. پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهيد شده بود. يك لحظه دوست داشتم جايگاهش را ببينم. بلافاصله وارد باغ بسيار زيبايي شدم. مشكلي كه در بيان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در اين دنياست. يعني نميدانيم زيبايي هاي آنجا را چگونه توصيف كنيم؟! كسي كه تاكنون شمال ايران و دريا و سرسبزي جنگلها را نديده و هيچ تصوير و فيلمي از آنجا مشاهده نكرده، هرچه برايش بگوييم، نميتواند تصور درستي در ذهن خود ايجاد كند. حكايت ما با بقيه مردم همينگونه است. اما بايد طوري بگويم كه بتواند به ذهن نزديك باشد. من وارد باغ بزرگي شدم كه انتهاي آن مشخص نبود. از روي چمن هايي عبور ميكردم كه بسيار نرم و زيبا بودند. بوي عطر گلهاي مختلف مشام انسان را نوازش ميداد. درختان آنجا، همه نوع ميوه اي را در خود داشتند. ميوه هايي زيبا و درخشان... ادامه دارد.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📖 اوايل ماه شعبان بود كه راهي مدينه شديم. يك روز صبح در حالي كه مشغول زيارت بقيع بودم، متوجه شدم که مأمور وهابي دوربين يک پسر بچه را که ميخواست از بقيع عکس بگيرد را گرفته، جلو رفتم و به سرعت دوربين را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحويل دادم. بعد به انتهاي قبرستان رفتم. من در حال خواندن زيارت عاشورا بودم كه به مقابل قبر عثمان رسيدم. همان مأمور وهابي دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه ميكرد. يكباره كنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسي و با صداي بلند گفت: چي گفتي!؟ لعن ميكني؟ گفتم: نه خير. دستم رو ول كن. اما او همينطور داد ميزد و با سر و صدا، بقيه مأمورين را دور خودش جمع كرد. در همين حال يكدفعه به من نگاه كرد و حرف زشتي را به مولا اميرالمؤمنين (ع) زد. من ديگر سكوت را جايز ندانستم. تا اين حرف زشت از دهان او خارج شد و بقيه زائران شنيدند، ديگر سكوت را جايز ندانستم. يكباره كشيده محكمي به صورت او زدم. بلافاصله چهار مأمور به سر من ريختند و شروع به زدن كردند. يكي از مأمورين ضربه ي محکمي به كتف من زد كه درد آن تا ماهها اذيتم ميكرد. چند نفر از زائرين جلو آمدند و مرا از زير دست آنها خارج كردند و سريع فرار كردم. اما در لحظات بررسي اعمال، ماجراي درگيري در قبرستان بقيع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علي (ع) با آن مأمور درگير شديد و كتف شما آسيب ديد. براي همين ثواب (۱) جانبازي در ركاب موال علي (ع) در نامه عمل شما ثبت شده است! ---------------------------------- ۱) البته اين ماجرا نبايد دستاويزي براي برخورد با مأمورين دولت سعودي گردد. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📖 اما مهمترين مطلبي كه از شهدا ديدم، مربوط به يكي از همسايگان ما بود. خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان، بيشتر شب ها در مسجد محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم. آخر شب وقتي به سمت منزل مي آمديم، از يك كوچه باريك و تاريك عبور ميكرديم. از همان بچگي شيطنت داشتم. با برخي از بچه ها زنگ خانه مردم را ميزديم و سريع فرار ميكرديم! يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقاي من كه زودتر از كوچه رد شدند، يك چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صداي زنگ قطع نميشد. يكباره پسر صاحبخانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد. چسب را از روي زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد. او شنيده بود كه من، قبال از اين كارها كرده ام، براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه كار ميكني! هرچي اصرار كردم كه من نبودم و... بي فايده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد. آن شب همسايه ما عروسي داشت. توي خيابان و جلوي منزل ما شلوغ بود. پدرم وقتي اين مطلب را شنيد خيلي عصباني شد و جلوي چشم همه، حسابي مرا كتك زد. اين جوان بسيجي كه در اينجا قضاوت اشتباهي داشت، چند سال بعد و در روزهاي پاياني دفاع مقدس به شهادت رسيد. اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چطور بايد حقم را از آن شهيد بگيرم؟ او در مورد من زود قضاوت كرد. او گفت: لازم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهيد راضي شوي. بعد يكباره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاك ميشد و اعمال خوب آن ميماند. خيلي خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكي دو سال از اعمال من اينطور طي شد. جوان پشت ميز گفت: راضي شدي؟ گفتم: بله، عالي است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاك كند!؟ اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سلام و روبوسي كرد. خيلي از ديدنش خوشحال شدم. گفت: با اينكه لازم نبود، اما گفتم بيايم و حضوري از شما حلاليت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر كارهاي گذشته در آن ماجرا بي تقصير نبودي. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📖 او با اينكه بسياري از حقايق قرآني را فهميده بود، اما به خاطر روحيه راحت طلبي و تحت تأثير برخي اساتيد كه بحث يكسان بودن اديان را مطرح ميكردند، دين خودش را تغيير داد!! دوست قرآني من، با آنكه راه درست را ميشناخت، اما با تغيير دين، راه جهنم را براي خود هموار كرد. او حتي در زمينه گمراهي برخي جوانان محل مجرم شناخته شد. چرا كه الگويي براي آنها شده بود و خبر تغيير دين او، واكنشهاي بدي در بين جوانان ايجاد كرد. البته اساتيد او هم در اين گمراهي و در آن جايگاه جهنمي با او شريك بودند. از ديگر موقعيت هايي كه در جهنم و در نزديكي او مشاهده كردم، نحوه عذاب برخي افراد بود كه من از سابقه ايمان و انقلابي بودن آنها مطلع بودم! مثلا جايي را ديدم كه شبيه يك سطح معمولي بود، وقتي خوب دقت كردم ديدم اين سطح، پر از نوك شمشير يا نيزه است! اصلا نميشد آنجا راه رفت! يعني شبيه پشت جوجه تيغي بود. بعد ديدم كسي را از دور مي آورند. پاهايش را بسته بودند، او را سر و ته آويزان کرده و بدنش را روي اين سطح ميكشيدند. فريادهاي او دل هر كسي را به لرزه مي انداخت. تمام بدنش زخمي بود. كمي آن طرفتر را نگاه كردم، يك استخر پر از مواد مذاب بود. مانند آنچه از آتشفشانها خارج ميشود! يك سيني گرد، با قطر حدود يك متر در وسط آن قرار داشت و شخصي روي اين سيني نشسته بود. هر چند دقيقه يكبار، اين شخص تعادل خود را از دست داده و داخل مواد مذاب مي افتاد، بعد تلاش ميكرد و به روي اين سيني برميگشت! كمي كه دردهاي بدنش بهتر ميشد دوباره همين ماجرا تكرار ميشد. واقعاً وحشت كردم. من اين افراد را شناختم و گفتم: اينها كه خيلي براي اسلام و انقلاب زحمت كشيدند، فقط در چند مورد... نگذاشتند سخن من تمام شود. ماجراي طلحه و زبير را به ياد من آوردند، كساني كه در صدر اسلام و در جواني، براي خدا و اسلام بسيار زحمت كشيدند، اما سرانجام در مقابل اسلام واقعي قرار گرفتند و فتنه هاي بزرگي ايجاد كردند. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📖 و يكي دو سال بعد، خبردار شدم اين پيرمرد روحاني از دنيا رفت. من بعدها متوجه شدم كه اين شخص، خمس چند نفر ديگر را هم به همين صورت جا به جا كرده! در آن زماني كه مشغول حساب و كتاب اعمال بودم، يكباره همين پيرمرد را ديدم. خيلي اوضاع آشفته اي داشت. در زمينه حق الناس به خيلي ها بدهكار و گرفتار بود. بيشترين گرفتاري او به بحث خمس برميگشت. برخي آدمهاي عادي وضعيت بهتري از اين شخص داشتند! پيرمرد پيش من آمد و تقاضا كرد حلالش كنم. اما اينقدر اوضاع او مشكل داشت كه با رضايت من چيزي تغيير نميكرد. من هم قبول نكردم. در اينجا بود كه جوان پشت ميز به من گفت: اينهايي كه ميبيني، اين كساني كه از شما حلاليت ميطلبند يا شما از آنها حلاليت ميطلبي، كساني هستند كه از دنيا رفته اند. حساب آنها که هنوز در دنيا هستند مانده، تا زماني که آنها هم به برزخ وارد شوند. حساب و كتاب شما با آنها كه زنده اند، بعد از مرگشان انجام ميشود. بعد دوباره در زمينه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: واي به حال افرادي که سالها عبادت کرده اند اما حق الناس را مراعات نکردند. اما اين را هم بدان، اگر کسي در زمينه حق الناس به شما بدهکار بود و او را در دنيا ببخشي، ده برابر آن در نامه ي عملت ثبت ميشود. اما اگر به برزخ کشيده شود، همان مقدار خواهد بود. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📖 لبخند تلخي بر لبانش نقش بست و گفت: جالب شد، بگو، اگر واقعاً درست باشد حلالش ميكنم. گفتم: شما بيست سال قبل با برادرت در يك كار اقتصادي شراكت داشتيد. صد هزار تومان شما و صد هزار تومان برادرت آورديد و برادرت اين پول را به كسي داد كه كار كند. اين بنده خدا گفت: بله، خوب يادمه. يك سال شراكت داشتيم. آن شخص سود را ماهيانه به حساب برادرم ميريخت و او هم هر ماه دو هزار تومان به من ميداد. گفتم: مشكل همين مطلب است. حق شما سه هزار تومان بوده كه هزار تومان را برادرت بر ميداشت. او باز هم باتعجب نگاهم كرد و گفت: از كجا ميداني؟ گفتم: او خودش همين مطلب را به من گفت. اما قول دادي حلالش كني. من اين را گفتم و رفتم. يكي دو ماه بعد ايشان به سراغ من آمد و گفت: آن روز كه شما آمدي، از همان شخصي كه پول در اختيارش بود و كار اقتصادي ميكرد پيگيري كردم. حرف شما درست بود، اما برادرم حكم پدر برايم داشت، او را حلالش كردم. همان شب برادرم را در خواب ديدم. خيلي خوشحال بود و همينطور از من تشكر ميكرد. بعد هم به من گفت: برو داخل حياط خانه مادر، فلان نقطه را حفر كن. يك جعبه گذاشته ام كه چند سكه طلا داخل آن است. گذاشته بودم براي روز مبادا، اين سكه ها هديه براي توست. ايشان ادامه داد: من رفتم و سكه ها را پيدا كردم. حالا آمده ام پيش شما و ميخواهم دوسه تا از اين سكه ها را براي كار خير بدهم تا ثوابش براي برادرم باشد. من هم خدا را شكر كردم. يكي دو خانواده مستحق را به او معرفي كردم و الحمدلله پول خوبي به آنها پرداخت شد. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📖 و از طرفي، بسياري از خيرات، توسط فرزند براي او ارسال ميشود. شايد هيچ باقيات الصالحاتي بهتر از فرزند صالح براي انسان نباشد. براي همين است كه امام رضا (ع) ميفرمايد: وقتي خداوند خير (۱) بنده اش را بخواهد، وي را نمي ميراند تا فرزندش را ببيند. بنده از نوجواني ياد گرفتم كه هر كار خوبي انجام ميدهم يا اگر صدقه اي ميدهم، ثواب آن را به روح تمام كساني كه به گردن من حق دارند، از آدم تا خاتم و تمام اموات شيعه و پدران و مادرانم نثار كنم. در آن سوي هستي، پدر بزرگم را همراه با جمعي كه در كنارش بودند مشاهده كردم. آنها مرتب از من تشكر ميكردند و ميگفتند: ما به وجود اولادي مثل تو افتخار ميكنيم. خيرات و بركاتي كه از سوي تو براي ما ارسال شده، بسيار مهم و كارگشا بود. ما هميشه برايت دعا ميكنيم تا خداوند بر توفيقات تو بيفزايد. در ميان بستگان ما خيلي از افراد در فاميل ازدواج ميكنند. من هم با دختردايي خودم ازدواج كردم. از طرفي من در ميان فاميل معروف هستم كه خيلي اهل صله رحم هستم. زياد به فاميل سر ميزنم. عمه اي دارم كه مادرشهيد است. همان که پسرش در اتاق عمل بالاي سرم بود. تمام فاميل به من ميگويند كه تو پسر اين عمه هستي. از بس كه به عمه سر ميزنم و تلاش در راه حل مشكلات ايشان دارم. دعاي خير اهل فاميل همواره مشكل گشاي گرفتاري هايم بوده. حتي به من نشان دادند که در برخي موارد، حوادث سختي كه شايد (۲) منجر به مرگ ميشد، با دعاي فاميل و والدين من برطرف شد! ----------------------------- ۱) وسائل الشيعه ج ۱۵ ص ۹۶ - نگارنده ميگويد: بنده دوستي داشتم كه مسائل ديني را به خوبي رعايت ميكرد. وضع مالي بسيار خوبي داشت اما زير بار ازدواج نرفت و تا آخر عمر مجرد ماند. او انسان خيري بود كه چندين مسجد و مدرسه و... بنا نمود. دوست ما در اثر يك سانحه مرحوم شد. او را در عالم رويا مشاهده كردم. به من گفت: جاي من خوب است اما حسرت ميخورم كه چرا باوجود توانايي مالي، خانواده تشكيل ندادم! اگر يك اولاد صالح داشتم از تمام اين موقوفات براي من بالاتر بود. من با مجرد ماندن، از درجات و توفيقات بسياري محروم شدم. ۲) امام صادق (ع) ميفرمايد: صله ارحام، اخلاق را نيکو... روزي را زياد ميکند و مرگ را به تأخير مياندازد. پيامبر اکرم (ص) فرمودند: کسي که با جان و مالش به دنبال صله رحم باشد، خداوند متعال اجر صد شهيد را به او عطا ميکند. وسائل الشيعه، ج ۶، ص ۲ ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📖 برخي از اين افراد فكر ميكنند كه مقرب خدا هستند كه هرچه ميخواهند فراهم ميشود، اما در واقع اينطور نيست. اينها به حال خود رها شده اند. ميخواهند كار خوب كنند، اما توفيق نمي يابند. كار خيري هم اگر انجام دهند، يا باعث فساد ميشود و يا آن را نابود ميكنند. من اين گفتگو را به ياد داشتم. تا اينكه سال بعد در يك جلسه فاميلي، يكي از افراد ثروتمند بي ايمان را ديدم. درست مصداق همان كلام بود. او اهل نماز و عبادت نبود، اما ميگفت هرچه از خدا بخواهم سريع ميدهد! به او گفتم: كدام كشورها رفته اي؟ گفت: بيشتر كشورهاي دنيا را رفته ام و همينطور اسم كشورها را برد. گفتم: چند بار تا حالا كربلا رفتي؟ چند سفر مشهد رفتي؟ خنده اي از سر تمسخر كرد و گفت: كربلا كه فعلا امنيت ندارد. اما اگر بخواهم يك قطار را كامل ميخرم و همه را مشهد ميبرم. دوباره سؤالم را تكرار كردم: چندبار تا حالا مشهد رفتي؟ گفت: يكبار براي پروژه اقتصادي رفتم، اما زود برگشتم. گفتم: حرم امام رضا (ع) هم رفتي؟ گفت: فرصت نشد. اما اراده كنم ميروم. بعد يكي از بزرگترهاي هيئت فاميلي را صدا كرد و گفت: حاجي، امسال هزينه غذاي ده شب محرم رو به حساب من بذار. اين را گفت و بلند شد و رفت. درست يكي دو شب به محرم، اعضاي هيئت به سراغ او رفتند كه هزينه غذا را بگيرند، اما خارج از كشور بود! اين آقا بعد از عاشورا برگشت. باز مثل هميشه، مردمان عادي هزينه محرم را پرداخت كردند. خبر دارم كه هنوز اين شخص توفيق زيارت مشهد را پيدا نكرده! ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📖 خيلي ها را ديدم كه به شدت گرفتار هستند. حق الناس ميليونها انسان به گردن داشتند و از همه كمك ميخواستند اما هيچكس به آنها توجه نميكرد. مسئوليني كه روزگاري براي خودشان، كسي بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگي بودند، حالا غرق در گرفتاري بودند و به همه التماس ميكردند. بعد سؤالاتي را از جوان پشت ميز پرسيدم و او جواب داد. مثلا در مورد امام عصر (عج) و زمان ظهور پرسيدم. ايشان گفت: بايد مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولايشان زودتر اتفاق بيفتد تا گرفتاري دنيا و آخرتشان برطرف شود. اما بيشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان (عج) را نميخواهند. اگر هم بخواهند براي حل گرفتاري دنيايي به ايشان مراجعه ميكنند. بعد مثالي زد و گفت: مدتي پيش، مسابقه فوتبال بود. بسياري از مردم، در مکانهاي مقدس، امام زمان (عج) را براي نتيجه اين بازي قسم ميدادند! من از نشانه هاي ظهور سؤال كردم. از اينكه اسرائيل و آمريكا مشغول دسيسه چيني در كشورهاي اسلامي هستند و برخي كشورهاي به ظاهر اسلامي با آنان همكاري ميكنند و... جوان پشت ميز لبخندي زد و گفت: نگران نباش. اينها كفي بر روي آب هستند. نيست و نابود ميشوند. شما نبايد سست شويد. نبايد ايمان خود را از دست دهيد. مگر به آيه ي ۱۳۹ سوره آل عمران دقت نکرده اي: "وَلَا تَهِنُوا۟ وَلَا تَحۡزَنُوا۟ وَأَنتُمُ ٱلۡأَعۡلَوۡنَ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِینَ" در اين آيه خداوند متعال مي فرمايند: سست نشويد و غمگين نباشيد، شما اگر ايمان داشته باشيد، برترين (گروه انسانها) هستيد. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📖 من مادرم حضرت زهرا (س) را با كمي فاصله مشاهده كردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامي در دنيا و آخرت دارد. برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود. دقايقي بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند. همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهره ي يكي از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يك گرگ ميديدم كه به من نزديك ميشد! مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخي از دوستانم بالاي سرم بودند. يكي دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند. يكباره از ديدن چهره باطني آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به يكي از همراهانم گفتم: بگو فلاني و فلاني برگردند. تحمل هيچكس را ندارم. احساس ميكردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن اعمال و رفتار و... به غذايي كه برايم مي آوردند نگاه نميكردم. ميترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگي مجبور بودم بخورم. دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم. برخي از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نميدانستند كه وجود آنها مرا بيشتر تنها ميكرد! بعداز ظهر تلاش كردم تا روي خودم را به سمت ديوار برگردانم. ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهره ام پريد! من صداي تسبيح خدا را از در و ديوار ميشنيدم. دو سه نفري كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار ميكردند كه من چشمانم را باز كنم. اما نميدانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و براي همين چشمانم را باز نميكنم. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📖 ساعتي بعد دكتر او هم بالاي سرش آمد. من همين كه بار ديگر چشمم را باز كردم، ديدم يك حيوان وحشي ديگر، بالاي تخت اين جوان ايستاده و دستهايش كه شبيه چنگال حيوانات بود را روي بدن او ميكشد! اين دكتر را كه ديدم حالم بد شد. او در نتيجه حرام خواري اينگونه باطن پليدي پيدا كرده بود. ميخواستم از آنجا بيرون بروم اما امكان نداشت... چند دقيقه بعد دكتر رفت و پدر اين جوان، در حال مكالمه با تلفن بود. به كسي كه پشت خط بود ميگفت: من چيكار كنم، دكتر ميگه غير هزينه بيمارستان، بايد ده ميليون تومان پول نقدي بياوري و به من بدهي تا او را عمل كنم. من روز تعطيل از كجا ده ميليون تومان نقد بيارم؟! دكتر خودم بار ديگر به اتاق ما آمد. گفتم: خواهش ميكنم من رو مرخص كن يا به يك اتاق خالي ديگر ببريد. گفت: چشم، پيگيري ميكنم. همان موقع يكي از دوستان، با برادرم تماس گرفت و ميخواست براي ملاقات من به بيمارستان بيايد. اما همين كه به فكر او افتادم، چنان وحشتي كردم كه گفتني نيست. به برادرم گفتم هرطور شده به او بگو نيايد. من ابتدا فقط با نگاه، متوجه باطن افراد ميشدم، اما حالا... اين شخصي كه ميخواست به بيمارستان بيايد مشكلات شديد اخلاقي داشت. او با داشتن سه فرزند، هنوز درگير كارهاي خلاف اخلاقي بود و باطني بسيار آلوده داشت. اما بدتر از آن، مشاهده كردم كه فرزندانش كه الان خردسال هستند، در آينده منبع فساد و آلودگي شده و از پدرشان باطني آلوده تر خواهند داشت! علت اين مطلب هم مشخص بود. ازدواج اين مرد با زنش مشكل داشت. آنها به هم حرام بودند و اين فرزندان، ناپاك به دنيا آمده بودند! من حتي علت اين موضوع را فهميدم. اين مرد، قبل از ازدواج با همسرش، با خواهر همسرش رابطه نامشروع داشت و اين مسئله هنوز ادامه داشت و همين باعث اين (۱) مشكل شده بود. -------------------------------- ۱) بنا به نظر برخي مراجع، اگر پسري با يك دختر يا پسر ديگر، رابطه نامشروع داشته باشد، حق ازدواج با خواهر او را ندارد و ازدواج آنها باطل است. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊