eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 در اين سفر كوتاه به قيامت، نگاه من به شهيد و شهادت تغيير كرد. علت آن هم چند ماجرا بود: يكي از معلمين و مربيان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق العاده اي داشت كه بچه ها را جذب مسجد و هيئت كند. او خالصانه فعاليت ميكرد و در مسجدي شدن ما هم خيلي تأثير داشت. اين مرد خدا، يكبار كه با ماشين در حركت بود، از چراغ قرمز عبور كرد و سانحه اي شديد رخ داد و ايشان مرحوم شد. من اين بنده خدا را ديدم كه در ميان شهدا و هم درجه آنها بود! من توانستم با او صحبت كنم. ايشان به خاطر اعمال خوبي كه در مسجد و محل داشت و رعايت دستورات دين، به مقام شهدا دست يافته بود. در واقع او در دنيا شهيد زندگي کرد و به مقام شهدا دست يافت. اما سؤالي كه در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعايت قانون و در واقع علت مرگش بود. ايشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشين سكته كردم و از دنيا رفتم و سپس با ماشين مقابل برخورد كردم. هيچ چيزي از صحنه تصادف دست من نبود. در جايي ديگر يكي از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهداي شهرمان به خاك سپرده شده بود را ديدم. اما او خيلي گرفتار بود و اصلا در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب كردم. تشييع او را به ياد داشتم كه در تابوت شهدا بود و... اما چرا؟! خودش گفت: من براي جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال كاسبي و خريد و فروش بودم كه براي خريد جنس، به مناطق مرزي رفتم که آنجا بمباران شد. من کشته شدم. بدن مرا با شهداي رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و... ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📖 اما مهمترين مطلبي كه از شهدا ديدم، مربوط به يكي از همسايگان ما بود. خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان، بيشتر شب ها در مسجد محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم. آخر شب وقتي به سمت منزل مي آمديم، از يك كوچه باريك و تاريك عبور ميكرديم. از همان بچگي شيطنت داشتم. با برخي از بچه ها زنگ خانه مردم را ميزديم و سريع فرار ميكرديم! يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقاي من كه زودتر از كوچه رد شدند، يك چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صداي زنگ قطع نميشد. يكباره پسر صاحبخانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد. چسب را از روي زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد. او شنيده بود كه من، قبال از اين كارها كرده ام، براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه كار ميكني! هرچي اصرار كردم كه من نبودم و... بي فايده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد. آن شب همسايه ما عروسي داشت. توي خيابان و جلوي منزل ما شلوغ بود. پدرم وقتي اين مطلب را شنيد خيلي عصباني شد و جلوي چشم همه، حسابي مرا كتك زد. اين جوان بسيجي كه در اينجا قضاوت اشتباهي داشت، چند سال بعد و در روزهاي پاياني دفاع مقدس به شهادت رسيد. اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چطور بايد حقم را از آن شهيد بگيرم؟ او در مورد من زود قضاوت كرد. او گفت: لازم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهيد راضي شوي. بعد يكباره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاك ميشد و اعمال خوب آن ميماند. خيلي خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكي دو سال از اعمال من اينطور طي شد. جوان پشت ميز گفت: راضي شدي؟ گفتم: بله، عالي است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاك كند!؟ اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سلام و روبوسي كرد. خيلي از ديدنش خوشحال شدم. گفت: با اينكه لازم نبود، اما گفتم بيايم و حضوري از شما حلاليت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر كارهاي گذشته در آن ماجرا بي تقصير نبودي. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊