eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
775 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌مسجد پناهگاه توابین حاجی زیاد اهل منبر رفتن نبود و فقط برای کسانی منبر می‌رفت که از نظر اعتقادی، داشتند. او برای ارشاد و اصلاح افراد دیگر روش ارتباط و زبان مخصوص آنها را می‌کرد. ما از رفت وآمد افرادی که سابقه و شهرت خوبی نداشتند، به بسیج و مسجد محله می‌کردیم ولی حاجی ما را سرزنش می‌کرد و می‌گفت : مسجد جای این آدم‌ها است. خدا در را به روی همه باز کرده. به روایت آشنایان/دفاع پرس @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شاید از حرفی که زدم به قدری شد که فقط خندید و باز هم چیزی نگفت تا من با ادامه دهم: "اگه تو این کارو بکنی، همه چی حل میشه! تو دوباره اینجا، بابا هم همه چی رو فراموش میکنه و مثل قبل دوباره با هم میکنیم. منم خونوادهام رو از دست نمیدم." به قدری ساکت بود که کردم برای یکبار هم که شده، میخواهد به این فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، دادم: "بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت میشه! چون هم یه کاری کردی که زندگی ات شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!" که بلاخره سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید: "یعنی تنها راهی که تو رو خوشحال میکنه، همینه؟" و من پاسخ دادم: "به خدا این بهترین راهه!" لحظه ای شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید: "اصلاً هم برات نیس که داری از من چی ؟" از لحن سرد و سنگین دلم گرفت و با دلخوری کردم: "همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، ؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حالا ناراحت شدی؟ پس چرا حالا که ازت یه چیزی میخوام، بر میخوره؟" به آرامی و با آرامشی عاشقانه آغاز کرد: "الهه جان! برم! من هنوزم سرِ حرفم هستم! هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از من یه چیزی میخوای که دست خودم نیس! تو میخوای که من قلبم رو از سینه ام درآرم و به جاش یه دیگه تو سینه ام بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!" از تشبیه پُر شور و که برای دلبستگی اش به مذهب به کار بُرد، زبانم بند آمد و نتوانستم برایش پاسخی کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد: "الهه جان! عقیده هرکسی براش عزیزه! تو هم برای من خیلی ! از همه دنیا عزیزتری! پس تو رو من رو سرِ این دو راهی نذار که بین تو و عقیده ام یکی رو کنم! چون نمیتونم انتخاب کنم..." و من دقیقاً میخواستم به همین دو راهی برسم که با جوابی کلامش را قطع کردم: "پس من چی؟ من که باید بین تو و خونواده ام یکی رو کنم، سرِ دو نیستم؟ اگه بخوام با تو بیام، باید تا آخر عمر خونواده ام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش خونواده ام بمونم، باید از تو جدا شم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از طولانی ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید: "چیزی شده الهه؟" نمیدانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد: "خوشحال نشدی؟" و بلافاصله خودش جواب داد: "خُب میریم می بینیم، اگه نپسندیدی، من بازم میگردم. تا دیگه که اینا برگردن، وقت داریم." و هنوز رنگ از نگاهم نرفته بود که به چشمانم شد و پرسید: "چی ناراحتت کرده الهه جان؟" و بلاخره باید را میگفتم که سرم را پایین انداختم و با که انگار از ته بر می آمد، سؤال کردم: "یعنی با همین پولی که الان داریم نمیتونیم یه جایی رو کنیم؟" سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت ، با حالتی ادامه دادم: "اگه کوچیک هم باشه یا محله اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره..." که به میان آمد و با تعجبی که در صدایش بود، سؤال کرد: "خُب وقتی میتونیم یه جای خوب کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟" و من میترسیدم حرفی بزنم که از غمزده ام، فهمید در دلم چه میگذرد و نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد: "بابا دیگه پول پیش رو پس ، آره؟" از اینکه خودش تا قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم را بالا بیاورم که بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد: "الهه جان! تو چرا میکشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!" از آهنگ آرام جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش چشمانم شکست و با لحن سؤال کرد: "چون کافرم، خون و مال و مباحه؟!!!" سپس به که زیر پرده نازکی از به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی ادامه داد: "چون من شیعه ام، دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم صادر کنن، دستور از بین رفتن بچه ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن!" و چه خوب به عمق پلید تفکر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم را پا ک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم: "وسایل خونه مون رو هم دیگه پس نمیده. نه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم با خودم ببرم!" که کاسه از خشم پُر شد و با لحنی پاسخ این همه درماندگیِ ام را داد: "مگه شهر هرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست میذارم تا اینا همه زندگی ام رو کنن؟!!!" هر دو را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق التماسش کردم: "مجید جان! تو رو از این پول ، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من..." و نگذاشت تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق دفاع کرد: "الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه ! من این پول رو ازش میگیرم. ارزونی خودش، ولی هرچی با پول خریدم، از اون خونه میارم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چه هنرمندانه به هدف زد و من چه از تیررس گریختم که با پاسخ دادم: "خُب من نمیخواستم بذارم..." که خندید و با عارفانه ای زیرِ پایم را خالی کرد: "سرِ کی بذاری؟ مگه امام جواد(ع) اونجا نشسته بود؟" به سمتش برگشتم و در آیینه چشمان ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد: "پس حضور امام جواد(ع) رو حس کردی! پس کردی داره میکنه!" و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک سُنی را شاهد پاک گرفت: "میبینی ؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو نداشته باشی، اون داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد(ع) بود! اون کسی هم که اون یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!" پس چرا خدا در برابر این همه پاکبازی ام، چنین محکمی به صورتم زد که به یاد بغضی گلویم را گرفت و گلایه کردم: "پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد(ع) یه کاری نکرد زنده بمونه؟" و حالا حوریه، در آتش زیر خاکستر مادرم هم بود که زیر لب ناله زدم: "مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، خوب میشه، ولی نشد!" و بی اختیار کاسه از اشک پُر شد و میان زمزمه کردم: "پس چرا منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون میکنم، عزیزم از دستم میره؟" و دیگر نتوانستم دهم که سرم را پایین تا رهگذران متوجه گریه های بیصدایم نشوند. هم خجالت میکشید در برابر مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش بگیرم و تنها میتوانست با لحن دلنشینش دلداری ام دهد: "الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!" نگاهش نمیکردم، ولی از لرزش صدایش بود، دل او هم میسوزد: "الهه جان! منم چرا بعضی وقتها هرچی دعا میکنی، جواب نمیگیری، ولی بلاخره هیچ کار بی حکمت نیس!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلانمانده بود. نه فقط قدم های مجروح من که پس از روزها ، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش می رفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین هم کشیده می شدند. دیگر نگران پای برهنه روی نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا می زنند و می روند. کمی جلوتر دو عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفش های امام حسین اسم را پاک می کردند و آنطرف تر با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر دهند. آسید احمد ایستاد، دست بر گِل برد و به روی مشکی و پیشانی پر چین و چروکش کشید و دیدم به پهنای صورتش اشک می ریزد و پیوسته زبانش به نام عجم می چرخد. مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مشتی گل نرم بر سر و روی شانه هایش کشید و به سراغ بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا بیاراید. به چادر خودش و زینب سادات خطوطی از کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمی خواست در اعتقاداتم کرده باشد، ولی مجید میدید که نگاهم به به سوی کاسه گل کشیده شده که سرانگشتانش را گلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و می شنیدم زیرلب زمزمه می کرد: «یا امام حسین...» و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که صدایش در می غلطید و در گلویش گم می شد. حالا با این هیبت گل آلود، حال عشاق مصیبت زده ای را کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود می زنند. همه جا در فضا همهمه «لبیک یا حسین!» می آمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام می رسید. جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین پیش نیاید و باز به سختی می توانستم حلقه را با مامان خدیجه و زینب سادات حفظ کنم که موج مرا با خودش به هر سو می کشید. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) عربها به یک زبان و به کلامی دیگر به عشق برادر می خواندند. با هم یک دم گرفته و زن ها به شوری دیگر می کردند و می دیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل به سرو سینه می زنند و خیابان منتهی به حرمش را می بویند و می بوسند و می روند. گاهی ایرانی ها می گرفتند: «ای اهل حرم میر و نیامد...» و گاهی سر میدادند: «یا عباس جيب المای لسکینه...» و می شنیدم صدای این همه قد میکشد: «لبیک یا عباس...» که هنوز پس از ۱۴۰۰ سال از حضرتش، ندای یاری خواهی اش را لبیک می گفتند که من هم کاسه صبرم سرریز شد و نمی توانستم با نوحه ای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه می کردم که نه به خاطرم می آمد و نه شعری از بر بودم و تنها به ندای نگاهی که از سمت حرم میکرد، پاسخ داده و گریه می کردم. دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند امام علی، آنچنان پرو بالی گشوده بودم که حالا بی نیاز از حرکت جمعیت با قدم هایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش می رفتم و اگر نکنم او مرا به سوی خودش میکشید! چه منظره ای بود گنبد در میان دو گلدسته که پیش چشمم شبیه دو دست بریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر می آمد. ولی این و آهن و طلاکجا و دستان ماه بنی هاشم کجا که بودم خداوند در دو دست بریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در پرواز نماید. هر چه به حرم نزدیک تر می شدیم، فشار جمعیت بیشتر می شد و تنها طنين «لبیک یا عباس!» بود که رعشه به تن زمین و آسمان می زد و دل مرا هم از جا میکند. حالا به نزدیکی رسیده و دیگر نمی توانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان کرده و راه بند آمده بود. هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها به هوای بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای سرازیر شده و برای زیارت اولیای سر از پا نمی شناختند. از این نقطه دیگر گنبد و گلدسته ها نبود که تقریبا پای دیوارهای بلند و پر نقش و حرم ایستاده و تنها مردم را می دیدم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊