eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | از حکم ، بند دلم پاره شد و با نفسی که به افتاده بود، نجوا کردم: "مجید! این خونه مامانم رو میده..." و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم کشید: "الهه! این خونه داره تو رو میکُشه! بابا و نوریه دارن تو رو میکُشن! روزی نیس که از دست زار نزنی! روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سرِ و این بچه میاری؟!!!" و بعد مثل اینکه نگاه برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم کشید: "اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم !!!" و دلش نیامد بیش از این به دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه از چشمان عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج را نشانم داد: "الهه جان! عزیزم! تو الان باید داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی میکنه که رو کافر میدونه! خُب من شیعه هستم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه این همه بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه! بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هر چه دور اتاق میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه کنم. طبقه اول یک خانه دو قدیمی که کل مساحت هال و پذیرایی اش به بیست متر هم نمیرسید، با یک اتاق خواب و دلگیر که هیچ پنجره ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره های قدی اش، همه رو به دریا و نخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه خورده بود، ولی قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه های زردی که به نظرم از آب لوله های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و خانه را بدتر میکرد. ولی در هر حال باید میپذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا کنیم. مجید از پس انداز دوران مجردی اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر کرده بود که آن هم بخاطر گریه های آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا همسر باردارش را تأمین کند. بخش زیادی از آن را هم برای هزینه جشن و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه اش برای به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود. حالا همه پس انداز در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره خانه، منتظر آخر ماه میماندیم تا حقوق مجید برسد. میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا نه چندان بالای مجید، کفاف را بدهد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گوشه اتاق روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی پرسیدم: "مجید! چی شده بود که انقدر شده بودی؟" سرش را انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: "هیچی جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، شد!" دستم را به گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز : "یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟" سرش را بالا آورد، خواست بگوید، ولی پشیمان شد که به اخم کرد و سر به سرم گذاشت: "مرد اگه داد و نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش بشه!" و شاید هنوز برخورد تندش با عبداهلل به دلم مانده بود که طعنه زدم: "آخه امشب کلاً خیلی بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن میزدی!" خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی صدایش زدم: "مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات ! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!" از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لبریز محبت پاسخ داد: "الهه جان! تو نمیخواد من باشی! تو نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!" سپس صورت گرفته اش به لبخندی باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد: "همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که میکنه، به هم میریزم!" ولی از تارهای که دوباره روی شقیقه موهای مشکی اش ، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: "آخه تو همیشه آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه شیرینی داد: "الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش باشی! ولی اگه یه زمانی کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!" و من هنوز ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن را گرفتم: "پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟" و او بلافاصله جواب داد: "یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!" ولی من با این جملات مبهم نمیشدم و خواستم شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و تمنا کرد: "الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه کن!" که دیگر نتوانستم بزنم، ولی احساس داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم میدادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته میخواندم. این روزها بیشتر از با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم میداد، هم داروی دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجه ای که لحظه ای نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغیِ بدنم گُر میگرفتم. با این همه در این گوشه ، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه ام را در بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه اش را در وجودم میشمردم. با یک دستم را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم. به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت کنم. آیه آخر سوره را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال اینکه پسر برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوش رویی سلام کردند و یکیشان که بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد: "من حبیبه هستم، زن حاج . اینم دخترمه." برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید که تعارفشان کنم و ظاهراً که تازه به آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم برای چه کاری به سراغم آمده اند ولی ادب میکرد صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و شدند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید میتوانست باور کند این ضجه ها از یک ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با پاسخ میداد: "چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه..." من که میدانستم دل مجید دیگر این دروغها را باور نمی کند، از ته دل نام را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزِ دل میزدم: "بچه ام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار کنم! فقط یه بار بوسش کنم..." تاوان این ناله های بی پروایم را میداد: "مجید ! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش..." چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیله ای آرامم کنند و من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم: "خدا... من بچه ام رو میخوام... من فقط بچه ام رو میخوام..." همه بدنم از فریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، برای خودنمایی دردهایم نمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم میزدم: "به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا بیمارستان هنوز زنده بود..." عبدالله دور اتاق میچرخید و دیگر میکشید تا در میان هق هق ناله هایم، صدایش به مجید برسد: "مجید همونجا بمون، من پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من الان میام دنبالت!" و دل بیقرار من تنها به حضور قرار می گرفت که از میان پرستاران و سرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه میزدم: "مجید... حوریه از دستم رفت... ... بچه ام از دستم رفت..." و به حال خودم نبودم که که دیشب تحت عمل قرار گرفته با شنیدن این ضجه های مصیبت زده ام چه حالی میشود و شاید از همین ضجه ها و که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و ، از حال رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میدانستم کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته و همین را هم آسید احمد بودیم. من به خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به و سفید نمیزدم. حالا هم به کمک مادرش آمده و با هم موکتها را جارو میکشیدند تا خانه آماده وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که آسید احمد پرده هایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف سنگین دیگری نبود. مجید و بسته بندی وسایل را در حیاط باز میکردند و به کمک کارگرها به داخل می آوردند و با راهنماییهای مامان خدیجه هر یک را جایی میگذاشتند تا سرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را کنم. همه لباس عزای (ع) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به اهل تسنن شده بودم. که نقشه ای به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز میگردد، با برپایی یک جشن ، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت اهل سنت بردارد. چند شاخه گل خریدم، کیک پختم، شربت به لیمو تهیه کردم، میزی چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به امام کاظم (ع) چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض شکست که صبح شهادت امامش، خانه اش شادی شده و من چقدر در هم شکستم! من اگرچه از بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (ص) برایم روز نبود و بیخبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه نقشه هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده هایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید خالی میکردم. آن روز تا شب با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، با پیروی از رفتار آنها پیدا میکند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر ، هیچ نمیگفت و شاید هم نمیتوانست عطش عشق را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای این همه دلبستگی را نمیفهمیدم. ولی او اجر را از کف با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی زندگیمان از دریای مصیبت به ساحل رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانه مان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسی بن جعفر (ع) قسم میداده و من در تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | آخرین بسته را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با تشکر کرد: "قربون دستت دخترم! با آقا امام زمان(عج)»! و من به شیرین پاسخش را دادم که دوباره از بلند شد و برای نظارت بر چیدن ، به آن سمت به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب فرارسیده و به میمنت میلاد امام زمان(عج)، بنا بود امشب در این خانه بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود. حالا پس از حدود سه زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت و دعا کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ بود تا شاید قوت قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم. شبی که به این وارد شدم، به قدری و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی وارد شده و با دست چقدر کار خودم را سخت تر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار و تهدید ، قدمی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و روزهای اول را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن ، به هر آب و آتشی نمیزدم که انگار از صبوری مجید، دل من هم گرفته و بیش از اینکه بخواهم را تغییر دهم، از حضور و مهربانش لذت میبردم تا سرِ حوصله و با صدر، دلش را متوجه اهل سنت کنم. شاید هم تحمل این همه در کمتر از ، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین آرام و ، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار با خاطری آسوده کنم، برایم غنیمت بود. با این همه، شرکت در مراسم جشن و شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه این همه سینه زدن و کردن و از آن طرف پخش شربت و را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبسته تر میکند و کار مرا ! میدیدم بعد از هر ، چه شور و حالی پیدا کرده که چشمانش از صفای اشکهای عاشقی اش میدرخشید و صورتش از عشق به ، عاشقانه میخندید! در هر حال، من هم عضوی از اعضای این شده و چاره ای جز از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر میدانستند من از اهل سنتم، باز هم نمی آمد در برابر این همه محبتهای بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری میشدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با اینکه از اهل بودم، برای جان جواد الائمه(ع) به قدری قائل بودم که از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا خیرخواهیمان نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: "ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو کنیم. رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود..." و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه می افتاد که با نفسهایی به فدایش رفتم: "ولی همه سرمایه زندگیمون فدای ..." مجید محو چشمان شده و بی آنکه بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این را به چشم دیده و چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رنجهایم از داده بودم که بغض کهنه ام شکست و زدم: "ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ، هول کردم، بچه ام از بین رفت، از دستم رفت..." و مصیبت از دست حوریه چنان آتشی به زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل کاری کند که تنها نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در کشیده و هرچه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ را از دامنم پاک کنم که میان هق هق ، صادقانه گواهی میدادم: "من نیستم، من سُنی ام! من خودم به خاطر از شوهر شیعه ام این همه کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من نیستم..." مامان به سر و دست میکشید و چقدر مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد : "آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!" تا سرانجام دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آغوش مادرانه اش آرام شدم که آسید احمد کرد: "دخترم! اگه تا رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از جات رو سرِ ماست!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیدانم از این همه و بیکسی ما، چه شد که با صدایی از احساس، من و را مخاطب قرار داد: "ببینید چه شبی تو چه وارد شدین! این همه و پسر شیعه و سُنی تو این بودن، ولی امشب امام زمان(عج) اجازه دادن تا شما دو نفر تو مجلسش کنید! پس قدر خودتون رو بدونید!" و را به چه جایی کشید که من همچنان دلم در هوای حضور امام زمان(عج) پَر میزد که خدیجه با هوشمندی دنبال حرف را گرفت: "دخترم! من میدونم که به اکثریت علمای اهل سنت، امام زمان(عج) هنوز متولد نشده و شما عقیده ای به تولد اون تو همچین شبی ندارید، ولی تو خانمی کردی و امشب همه جوره زحمت کشیدی! قربون قدمهات دلم!" و شاید به همین بهانه از تمام روزهایی که در جلسات و دعا بودم، تشکر کرده و از امشب از همراهی اش معافم کند، ولی من دیگر دلم نمی آمد دل از چنین نیایشهای بردارم که با لبخندی شیرین، شورش را به نمایش گذاشتم: "ولی من خودم دوست دارم تو این باشم، امشب هم خیلی لذت بردم!" و نه فقط چشمان مامان و آسید احمد که نگاه مجید هم مبهوت فوران شد و من دیگر نتوانستم تبلور باور تازه ام را کنم که زیر لب زمزمه کردم: "نمیدونم شاید نظر اون عده از اهل سنت که معتقدن امام زمان(عج) الان در قید هستن درست باشه!" نگاه مجید به پای چشمانم به نفس افتاد، آسید احمد در اندیشه ای فرو رفت و مامان خدیجه به تماشای شهادت پلکی هم نمیزد ومن با صدایی که بوی گریه میداد، ادامه دادم: "آخه... آخه امشب من کردم وقتی باهاشون صحبت میکنیم، حقیقتاً حضور دارن، چون اگه ایشون هنوز به نیومده باشن، دل مردم انقدر باهاشون ارتباط برقرار نمیکنه..." و دیگر چیزی نگفتم که نمیخواستم به احساسم، به عقیده ای معتقد شوم و دیگر برای مباحثه نداشتم که در سکوتی فرو رفتم که همین شربت و شکری که امشب از جام جملات آسیداحمد در وصف اتحاد و سُنی نوشیده بودم، برای تسلای خاطر کافی بود و با چه حال خوشی به خانه خودمان بازگشتیم که کرده بودیم به لطف پروردگار، در سایه حمایت خانواده ای خدایی قرار گرفته و با چه شیرینی به خواب رفتیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چه هنرمندانه به هدف زد و من چه از تیررس گریختم که با پاسخ دادم: "خُب من نمیخواستم بذارم..." که خندید و با عارفانه ای زیرِ پایم را خالی کرد: "سرِ کی بذاری؟ مگه امام جواد(ع) اونجا نشسته بود؟" به سمتش برگشتم و در آیینه چشمان ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد: "پس حضور امام جواد(ع) رو حس کردی! پس کردی داره میکنه!" و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک سُنی را شاهد پاک گرفت: "میبینی ؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو نداشته باشی، اون داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد(ع) بود! اون کسی هم که اون یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!" پس چرا خدا در برابر این همه پاکبازی ام، چنین محکمی به صورتم زد که به یاد بغضی گلویم را گرفت و گلایه کردم: "پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد(ع) یه کاری نکرد زنده بمونه؟" و حالا حوریه، در آتش زیر خاکستر مادرم هم بود که زیر لب ناله زدم: "مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، خوب میشه، ولی نشد!" و بی اختیار کاسه از اشک پُر شد و میان زمزمه کردم: "پس چرا منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون میکنم، عزیزم از دستم میره؟" و دیگر نتوانستم دهم که سرم را پایین تا رهگذران متوجه گریه های بیصدایم نشوند. هم خجالت میکشید در برابر مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش بگیرم و تنها میتوانست با لحن دلنشینش دلداری ام دهد: "الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!" نگاهش نمیکردم، ولی از لرزش صدایش بود، دل او هم میسوزد: "الهه جان! منم چرا بعضی وقتها هرچی دعا میکنی، جواب نمیگیری، ولی بلاخره هیچ کار بی حکمت نیس!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) تا اذان چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه حسین(ع) به نرسیده و من بی آنکه لحظه ای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز می کردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که قلب بی قرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی را با حضور بهشتی اش سحر کرده و بی خیال های و هوی دنیا و بی خبر از همسر و ، به هم صحبتی کریمانه اش خوش بودم. ساعتی می شد که آسمان هم دلتنگ حسین(ع) شده و در سوگ شهادت غریبانه اش، ناله می زد و گریه می کرد تا پس از قرن ها، کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که شیرخوار خاندان پیامبر(ص) در همین صحرا با لب تشنه به رسید و ندای «العطش» کودکان حسین همچنان دل آب را آتش می زد و من به پای همین روضه های جگرسوز تا سحر زدم و عزاداری کردم تا طنين «الله اکبر» در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین(ع) به بهای برپایی ، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید. نماز را با همان حال خوشی که پرورگارم کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (ع) تکیه دادم و غرق خودم، به حرکت پیوسته نگاه می کردم. حتی بارش شدید و هوای به نسبت سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمی کرد که در مسیر بین الحرمین می گشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به آن حرم بر سر و سینه می زدند. زیر سقف یکی از کفشداری های زنانه حرم حضرت عباس (ع) گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرورفته بودند. به چهره های پاک و نگاه میکردم و دیگر می فهمیدم چرا این همه به خودشان می دهند تا برای امام حسین ایم عزاداری کنند که پسر فاطمه نام از این حرف هاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و می خواست نه فقط در و دیوار خانه ام که همه حریم دلم را به شهادت سید الشهدا پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم! حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین ، اجرکریمانه ای بود که پروردگارم در عوض مادرم، به پاس گریه های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان اسلام به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر وارد شده و کربلایش باشم و حالا چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (ع) به خوابی فرو رفتم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊