💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهلم
پدر دسته مبل را زیر #انگشتان درشت و استخوانی اش، #فشار میداد تا آتش خشمش را #خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن #معشوقه_اش دست و پا میزد که چشم از نوریه بر نمیداشت.
آنچنان #سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به #تپش افتاده بود که #توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی #مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم #نشست و با لحنی بی ادبانه پرسید: "شوهرت چِش شد؟!!!"
نگاه #ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان #بیرحمش که میخواست هر آنچه از #مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با #درماندگی دادم: "نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس."
و پدر مثل اینکه فکری به #ذهنش رسیده باشد، نوریه را #مخاطب قرار داد: "من فهمیدم چِش شد!" و چون نگاه #نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد: "از بس که #گداست! برای #چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار میکنه!"
بهانه پدر گرچه به ظاهر #نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که #مجید از روی اعتقادی قلبی و #عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم #دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم.
در تاریکی #راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پله ها را بالا میرفتم که از خانه پدر #وهابی_ام بیرون زده و میترسیدم در خانه شوهر #شیعه_ام هم دیگر جایی نداشته باشم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_یازدهم
و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری #سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به #زمین خوردم و دیگر توانی برای #ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهر مادری ام صدایش کردم: "فدات شم! #نترس عزیزم..."
و دلم به سلامت #دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم #کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا #بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم.
از دردی که در دل و کمرم #پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم #چنگ میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به #فریادم برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه ای در گوشم #قطع نمیشد و به جای برادر بی حیای نوریه و پدر #بیغیرتم، من از شدت شرم گریه میکردم.
حالا تنها راه پیش پایم به همان #کسی ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم #دلش را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز #نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و #دخترش برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا #گریه میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم.
انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر #تار میدید که نمیتوانستم شماره #محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس #بی_پاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر #مهربانم پشت گوشی #خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای #غیرت مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری #بیقرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: "الهه..."
و نگذاشتم حرفش تمام شود که با #کوله_باری از اشک و ناله به صدای #گرم و مهربانش پناه بُردم: "مجید! تو رو خدا به #دادم برس! تو رو #خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا #نجاتم بده..."
و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به #جنگش رفته بودم و حالا با این همه #درماندگی التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: "چی شده الهه؟حالت خوبه؟"
و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان #ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: "الهه! چی شده؟ تو رو خدا #فقط بگو حالت خوبه؟"
و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده #جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط #التماسم میکرد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون #موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا #نیم ساعت دیگه میرسم."
و دیگر یادش رفته بود که #ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان #کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت: "الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟"
و در برابر این همه #دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم: "مجید فقط بیا..." و دیگر #رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز #روشن بود که روی زمین انداختم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
از حرفم #ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی #اعتراض کرد: "یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!"
سپس تکیه اش را از #دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی #موکت جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: "قربون #محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم."
و دست بلند کرد تا دوباره #گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: "مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!" سپس به چشمان کشیده و #زیبایش نگاه کردم و با حالتی #منطقی ادامه دادم: "مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری #قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده #میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج #زندگیه! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت #وضعمون خوب شد، دوباره میخریم."
دستش را از دور گردنم #پایین آورد و پاسخ این همه #حسابگری_ام را با ناراحتی داد: "الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر #عزیزن..."
و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت #تکلیف را مشخص کردم: "برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه #ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از #پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: "من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با #شیطنتی زنانه، شوخی کردم: "حالا #حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه #بفروشیم کلی پولش میشه!"
و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم #خندیدم و گفتم: "ولی اینم خیلی دوست دارم! #نمیخواد بفروشی! به جز حلقه های #ازدواجمون، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: "الهه! اگه #یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمه ام #مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه #اثاث میخریم."
که از این همه #درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی #اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که #حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول #نداریم! یه نگاه به اینجاها #بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب #پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه خالیه! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر #پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج #زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت #پس_انداز میکنیم یه سری خرت و
پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟"
رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از #شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: "مگه من گفتم نمیخرم؟ من #همین امروز عصر میرم پتو و #بالشت و هرچی لازم داری، میخرم..." که با بیتابی حرفش را قطع کردم: "با کدوم پول؟!!!"
از این همه کم حوصلگی ام، #لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج #دلخوری_اش را نشانم داد: "هنوز ته حسابم #یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به #کارت کنه."
و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به #خصوص اقوام مجید برسد که با #عصبانیت خروشیدم: "میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم #بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون
محتاج #تو شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونه مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه #پنجاه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست #لباس هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن #سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟؟!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفدهم
چادرم را روی چوب #لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به #سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با #مهربانی صدایم کرد: "دخترم نمیخواد با این حال زحمت بکشی! بیا بشین!" و من جواب تعارفش را به کلامی #کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: "تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!"
لحنش به نظرم بیش از حد پُر مهر و #محبت می آمد و نمیدانستم حقیقتاً اینقدر #مهربان است یا قصدی دارد که این همه خوش زبانی میکند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم #مشغول پذیرایی شدم.
چشمان #حبیبه خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمیشد، #غمگین بود و دختر جوان بی آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم #موج میزد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه #تمنا کرد:
"قربونت برم #دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو #راه داری، روی ما رو زمین ننداز!" نمیدانستم چه مشکلی برای #صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست #مستأجر باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: "اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!"
نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: "این دخترم #عقد کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم #جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش #جور نیس!"
و هنوز حرفش تمام نشده بود که #چشمان دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا #صورتش را نبینم و مادرش با #درماندگی ادامه داد:
"چند وقت پیش با پسره #اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماهِ روزه #عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون #خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن #امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب می افته!"
از ماجرای #غم_انگیز این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این #قصه به من چه ربطی دارد که چین به #پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد:
"حالا هرچی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر #خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!" که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با #حالتی عاجزانه #التماسم کرد:
"دستم به دامنت دخترم! تو رو #خدا، به خاطر همین طفل #معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن #خواهر خودت گرفتار شده، براش یه #کاری بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه #محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و #زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_هفتم
مجید #چطور میتوانست باور کند این ضجه ها از یک #دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با #درماندگی پاسخ میداد: "چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه..."
من که میدانستم دل #عاشق مجید دیگر این دروغها را باور نمی کند، از ته دل نام #حوریه را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزِ دل #ضجه میزدم: "بچه ام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا #دلم خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار #بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم..."
تاوان این ناله های بی پروایم را #عبدالله میداد: "مجید #نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش..." چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیله ای آرامم کنند و #آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم: "خدا... من بچه ام رو میخوام... من فقط بچه ام رو میخوام..."
همه بدنم از #درد فریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، #مجالی برای خودنمایی دردهایم نمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم #ضجه میزدم: "به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا #نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود..."
عبدالله دور اتاق میچرخید و دیگر #فریاد میکشید تا در میان هق هق ناله هایم، صدایش به مجید برسد: "مجید همونجا بمون، من #میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من الان میام دنبالت!"
و دل بیقرار من تنها به حضور #همسرم قرار می گرفت که از میان #دست پرستاران و سرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه #صدایش میزدم: "مجید... حوریه از دستم رفت... #مجید... بچه ام از دستم رفت..."
و به حال خودم نبودم که #مجیدی که دیشب تحت عمل #جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجه های مصیبت زده ام چه حالی میشود و شاید از #شدت همین ضجه ها و #ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و #بیهوشی، از حال رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_یکم
عبدالله هم میدانست پدر با #هویت انسانی و #اسلامی_اش چه کرده که بارها به تباهی #دنیا و سرِ #درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که #آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از شاید گمان میکرد اگر در #برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم، اما من میدانستم این راه بن بست است که وقتی چند روز با پدر #مدارا کردم و حتی برای جلب #رضایتش تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم #شوهری انتخاب کرد و میخواست طفلم را از بین ببرد!
#مجید به قدری عصبی شده بود که بند اتصال #آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از #شدت گرما و ناراحتی، #تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت.
عبدالله هم میدانست #مجید بیراه نمیگوید که از قُله #غیظ و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه #ناراحتی اش بر می آمد، پاسخ داد: "منم میدونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر #نوریه، به شما ظلم کرد! ولی بعضی #وقتا خود آدم هم اشتباه میکنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن!"
#مجید با نگاه بیحالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان #عبدالله دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد: "اشتباه #اول تو این بود که اون شب وقتی از پشت در #شنیدی نوریه داره به #سامرا توهین میکنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که #قبول نکردی سُنی بشی و #غائله رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمیخوای بری از بابا #عذرخواهی کنی و به خاطر نجات زندگی ات هم که شده بگی میخوای سُنی شی تا شاید یه راهی #برات باز شه!"
#مجید همچنان خیره به عبدالله نگاه میکرد و #پلکی هم نمیزد که انگار دیگر نمیدانست در برابر این همه #منفعت طلبی چه #جوابی بدهد. من از روزی که به عقد #مجید در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به #مذهب اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر #نان شب!
همیشه میخواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیکتر شود نه اینکه سفره دنیایش را چربتر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمیخواست به بهای فراهم شدن هزینه #زندگی و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر #شوهر دارش، شوهری دیگر در نظر میگرفت و دندان به از بین بردن نوه #معصوم و بیگناهش تیز میکرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم #هیچ ارزشی نداشت، ولی عبدالله دست بردار نبود و حرفی زد که نه #تنها دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست:
"مجید! این همه بلایی که داره سرت میاد، #بی_حکمت نیس! ببین چی #کار کردی که خدا داره #اینجوری باهات تصفیه حساب میکنه!"
و دیدم نه از جای بخیه های #متعددی که روی دست و #پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبانهای عبدالله، همه وجودش #آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی #مظلومانه سر به زیر انداخت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_هشتم
بارش #باران هم کندتر شده و #مجال یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه #مجید پیش دستی کرد و پرسید: «دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟» به سمتش #صورت چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با #لبخندی ملیح پاسخ دادم: «آره ! خیلی خوب خوابیدم!»
از احساس #رضایتی که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و #شب این سفر در #چشمانم میدید، به رویم خندید و با گفتن «خدا رو شکر!» در سکوتی #شیرین فرو رفت. از گونه های درخشانش که از هیجان #بهجت_انگیز این سفر #رؤیایی گل انداخته وزیر طراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، می فهمیدم چه لذتی از لحظه #لحظه این سفر می برد که خط سکوتش را شکستم و #جسورانه به میدان احساسش تاختم: «مجيد! الان چه حالی داری؟» از تیزی سؤال ناگهانی ام، خماری #عشق از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد: «فکر میکنم دارم #خواب می بینم!»
و حقیقت میدیدم چشمان کشیده اش رنگ #رؤیا گرفته و همچنان #نگاهش میکردم تا این خواب #شیرین را برایم تعبیر کند که نگاهش را به افق برد و مثل این که در انتهای این #مسیر طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد، عاشقانه زمزمه کرد: «قدم به قدم که داریم میریم، امام #حسین(ع) داره میگه بیا!» و باز به سمتم چرخید و #عارفانه نظر داد: «الهه! اگه یه لحظه امام حسین(ع) از ما رو برگردونه، دیگه نمیتونیم قدم از قدم برداریم!»
و من نمی توانستم این حضور حی و #حاضر را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از #درماندگی نگاهم به عجز #احساسم پی نبرد و او همچنان می گفت:
«این جمعیت رو ببین! این همه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ #داعش این همه تهدید کرد که بمب میذارم، میکشم، سر می برم، چی شد؟ امسال شلوغ تر از #پارسال شد که خلوت ترنشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیراز اینه که امام حسین(ع) بهشون میگه خوش اومدید!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊