💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
از حرفم #ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی #اعتراض کرد: "یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!"
سپس تکیه اش را از #دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی #موکت جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: "قربون #محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم."
و دست بلند کرد تا دوباره #گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: "مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!" سپس به چشمان کشیده و #زیبایش نگاه کردم و با حالتی #منطقی ادامه دادم: "مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری #قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده #میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج #زندگیه! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت #وضعمون خوب شد، دوباره میخریم."
دستش را از دور گردنم #پایین آورد و پاسخ این همه #حسابگری_ام را با ناراحتی داد: "الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر #عزیزن..."
و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت #تکلیف را مشخص کردم: "برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه #ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از #پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: "من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با #شیطنتی زنانه، شوخی کردم: "حالا #حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه #بفروشیم کلی پولش میشه!"
و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم #خندیدم و گفتم: "ولی اینم خیلی دوست دارم! #نمیخواد بفروشی! به جز حلقه های #ازدواجمون، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: "الهه! اگه #یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمه ام #مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه #اثاث میخریم."
که از این همه #درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی #اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که #حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول #نداریم! یه نگاه به اینجاها #بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب #پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه خالیه! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر #پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج #زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت #پس_انداز میکنیم یه سری خرت و
پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟"
رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از #شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: "مگه من گفتم نمیخرم؟ من #همین امروز عصر میرم پتو و #بالشت و هرچی لازم داری، میخرم..." که با بیتابی حرفش را قطع کردم: "با کدوم پول؟!!!"
از این همه کم حوصلگی ام، #لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج #دلخوری_اش را نشانم داد: "هنوز ته حسابم #یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به #کارت کنه."
و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به #خصوص اقوام مجید برسد که با #عصبانیت خروشیدم: "میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم #بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون
محتاج #تو شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونه مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه #پنجاه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست #لباس هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن #سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟؟!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_نهم
من دیگه اصلاً #حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو رسوندم اینجا..." #حلقه اشک پای چشمم #خشک شده و باورم نمیشد چه میگوید که با زبانی که از #تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم: "یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!!" که چشمانش به نشانه #تأیید به رویم خندید و من حیرت زده تر سؤال کردم: "یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!!"
باید باور میکردم #امشب به بهای #شکستن دل من و مجید و به حرمت گریه هایی #خالصانه، معجزه ای در #زندگیمان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز #اطمینان پاسخ داد: "حاج آقا گفت تا هر وقت که #وضعمون رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایه ای!"
#خیال میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم در دل این #جهنم گرم و #تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر #مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و #دلگیر بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر #نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله های بلند و طولانی #مسافرخانه سرازیر شدیم.
به #قدری هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از #مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم #خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد #خالص شده باشیم، #سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هرچه زودتر به بهشت #موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم میتوانستم راحت قدم بردارم، نه #جراحت پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری #خوشحال و هیجانزده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان می رفتیم.
حالا پس از چندین ساعت کز کردن در #تاریکی محض و گرمای #شدید، به هوای تازه و خیابانهای #نورانی رسیده بودم که با ولعی #عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم. سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و #مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند.
تاکسی کهنه و فرسوده ای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد. هرچه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم #بیشتر میشد که میخواستم تا #دقایقی دیگر به میهمانی افرادی #غریبه رفته و فقط یک #میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه #ناآشنا دعوت شده بودم. ولی هرچه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به #ذهنم رسید و بند دلم پاره شد.
همانطور که روی #صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: "مجید! اینا میدونن من سُنی ام؟" به سمتم چرخید و با #خونسردی جواب داد: "نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟"
هرچند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با #شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این #روحانی شیعه بفهمد میهمان خانه اش یک دختر #اهل_سنت است و مسبب همه این آوارگیها، پدر #وهابی همین دختر بوده
که دعوت سخاوتمندانه اش را پس بگیرد و باز هم سهم ما #آوارگی شود که با لحنی #معصومانه تمنا کردم: "میشه بهشون حرفی نزنی؟"
#لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: "چشم، من #حرفی نمیزنم. ولی از چی میترسی الهه جان؟" سرم را پایین انداختم و #آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد. دستهای #لرزانم را با همان یک #دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانه اش گرم شود و با لحنی #غیرتمندانه دلم را آرام کرد: "الهه! من کنارتم #عزیزم! نگران چی هستی؟ هر #اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!"
ولی میدید دل #نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ #دلنشین صدایش دلداری ام میداد: "اون خدایی که جواب گریه های من و تو رو داد، بهتر از هرکسی میدونست #کارمون رو به کی #حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊