شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_هفتم هنوز نمیدانستم چه شده، ولی #لطافت حالش به قدری
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
دلم #بیتاب تماشای پاسخ خدا شده و #بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه #انتظارم پایان داد:
{ "سرم رو که از روی #مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی #خجالت کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر #ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!"
اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی #نشستم، با دستش زد رو پام و به #شوخی گفت:"با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟" فقط #میخواستم زودتر برم که یک کلمه #جواب دادم:"چیزی نیس حاج آقا!" اونم فهمید #نمیخوام بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت:
"امشب شب شهادت موسی بن جعفر(ع)! شب شهادت #باب_الحوائج تو خونه #خدا نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا #تعارف میکنی؟!!!" وقتی اینجوری گفت بیشتر #خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به #حساب خودش می خواد براش درد دل کنم، ولی من #هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگی ام رو برای کسی غیر #خدا بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگی ام بود. چون اکثراً تنها بودم و #عادت نکردم خیلی واسه کسی درد دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:
"یه هفته پیش تو #خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی ام رو بُردن. تکنیسین #پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار #سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه #کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو #مسافرخونه زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافرخونه رو هم ندارم بدم. دیگه #نمیدونم چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید: "مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم."
دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت: "حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو #خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش #درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن #قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای #مستأجر خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی #ناراحت شدم، گفتم: "حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو #مسافرخونه زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت: "مگه من ازت پول خواستم؟ #پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!"
اصلاً #باورم نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً #منتظر نشد تا باهاش #تعارف کنم. آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب #شهادت جایی #مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار."
#خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت: "برای شام #منتظرتون هستیم." من دیگه اصلاً #حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو #رسوندم اینجا..." }
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_هشتم دلم #بیتاب تماشای پاسخ خدا شده و #بیصبرانه نگاه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_نهم
من دیگه اصلاً #حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو رسوندم اینجا..." #حلقه اشک پای چشمم #خشک شده و باورم نمیشد چه میگوید که با زبانی که از #تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم: "یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!!" که چشمانش به نشانه #تأیید به رویم خندید و من حیرت زده تر سؤال کردم: "یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!!"
باید باور میکردم #امشب به بهای #شکستن دل من و مجید و به حرمت گریه هایی #خالصانه، معجزه ای در #زندگیمان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز #اطمینان پاسخ داد: "حاج آقا گفت تا هر وقت که #وضعمون رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایه ای!"
#خیال میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم در دل این #جهنم گرم و #تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر #مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و #دلگیر بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر #نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله های بلند و طولانی #مسافرخانه سرازیر شدیم.
به #قدری هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از #مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم #خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد #خالص شده باشیم، #سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هرچه زودتر به بهشت #موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم میتوانستم راحت قدم بردارم، نه #جراحت پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری #خوشحال و هیجانزده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان می رفتیم.
حالا پس از چندین ساعت کز کردن در #تاریکی محض و گرمای #شدید، به هوای تازه و خیابانهای #نورانی رسیده بودم که با ولعی #عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم. سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و #مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند.
تاکسی کهنه و فرسوده ای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد. هرچه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم #بیشتر میشد که میخواستم تا #دقایقی دیگر به میهمانی افرادی #غریبه رفته و فقط یک #میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه #ناآشنا دعوت شده بودم. ولی هرچه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به #ذهنم رسید و بند دلم پاره شد.
همانطور که روی #صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: "مجید! اینا میدونن من سُنی ام؟" به سمتم چرخید و با #خونسردی جواب داد: "نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟"
هرچند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با #شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این #روحانی شیعه بفهمد میهمان خانه اش یک دختر #اهل_سنت است و مسبب همه این آوارگیها، پدر #وهابی همین دختر بوده
که دعوت سخاوتمندانه اش را پس بگیرد و باز هم سهم ما #آوارگی شود که با لحنی #معصومانه تمنا کردم: "میشه بهشون حرفی نزنی؟"
#لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: "چشم، من #حرفی نمیزنم. ولی از چی میترسی الهه جان؟" سرم را پایین انداختم و #آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد. دستهای #لرزانم را با همان یک #دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانه اش گرم شود و با لحنی #غیرتمندانه دلم را آرام کرد: "الهه! من کنارتم #عزیزم! نگران چی هستی؟ هر #اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!"
ولی میدید دل #نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ #دلنشین صدایش دلداری ام میداد: "اون خدایی که جواب گریه های من و تو رو داد، بهتر از هرکسی میدونست #کارمون رو به کی #حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_هفتم ظاهراً سیستم بلندگو و #میکروفون هم آورده بودند
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
استکانها را با #زینب_سادات میشستم و تمام #حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی #صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از #امام_رضا(ع)، امام زمان(عج) را پدری #دلسوز، برادری وفادار و مادری #مهربان نسبت به مسلمانان توصیف میکرد و احساس میکردم در میان #دریایی از بغض حرفهایش را به گوش حاضران میرساند:
"مردم! وقتی ما #گناه میکنیم، امام زمان(عج) #غصه میخوره، مثل پدری که از اشتباه بچه اش #خجالت بکشه، امام زمان(عج) هم از خدا #خجالت میکشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچه اش، عذرخواهی میکنه، آقا به خاطر #گناه ما از خدا طلب #مغفرت میکنه!"
که بغضش #شکست و با گریه ای که گلویش را گرفته بود، چه #لحن عاشقانه ای خرج امامش کرد: "دیدی دو تا داداش چه جوری از هم #حمایت میکنن؟ دیدی چه جوری یه #داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان(عج) هم مثل یه داداش #باوفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت میکنه!"
و میدیدم جمع #بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و #ناله مردها را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان #عشق_بازی یکه تازی میکرد: "روایت داریم که آقا به درگاه #خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!"
و دیگر کار #جمعیت از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوار خانه از ضجه های #شوریده این همه #شیعه، به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم دل مرا هم #تکان میداد.
یعنی باید در مورد #مهدی موعود(عج) باور شیعیان را میپذیرفتم که او سالها پیش به این #دنیا قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من و #اعمال من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت این همه #بیقراری نمیکرد! دیگر صدای آسید احمد به #سختی شنیده میشد که هم خودش گریه میکرد و هم صدای مردم به #گریه بلند شده بود:
"حالا که آقا به خاطر تو #گریه میکنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا #شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!! دلت میاد دوباره آقا رو #اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان(عج) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊