eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
807 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | دلم تماشای پاسخ خدا شده و نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه پایان داد: { "سرم رو که از روی برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!" اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی ، با دستش زد رو پام و به گفت:"با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟" فقط زودتر برم که یک کلمه دادم:"چیزی نیس حاج آقا!" اونم فهمید بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت: "امشب شب شهادت موسی بن جعفر(ع)! شب شهادت تو خونه نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا میکنی؟!!!" وقتی اینجوری گفت بیشتر کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به خودش می خواد براش درد دل کنم، ولی من وقت دوست نداشتم راز زندگی ام رو برای کسی غیر بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگی ام بود. چون اکثراً تنها بودم و نکردم خیلی واسه کسی درد دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم: "یه هفته پیش تو چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی ام رو بُردن. تکنیسین بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافرخونه رو هم ندارم بدم. دیگه چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید: "مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم." دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت: "حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو ما زندگی میکرد. ولی کارش شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی شدم، گفتم: "حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت: "مگه من ازت پول خواستم؟ رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!" اصلاً نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً نشد تا باهاش کنم. آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب جایی دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار." زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت: "برای شام هستیم." من دیگه اصلاً به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو اینجا..." } ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊