eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۹) 📆چند سال گذشته بود و اصغر به جوانی رسیده بود. قد و بالایش را که می‌دیدم دلم می‌رفت. آرزو داشتم او را توی لباس دامادی ببینم ولي نمی‌دانستم حرف دلش چیست. 🚫اهل گفتن این‌جور حرف‌ها نبود. اگر چیزی هم توی دلش بود، نمی‌شد به زبان بیاورد... شده بود مسئول آموزش. توی برگشت از یکی از دوره‌های آموزشی، یک عکس نشانم داد. عکس را که دیدم زد. 😨دختری چادر سفید سرش کرده بود و کنار اصغر نشسته بود. دست‌شان هم توی دست هم بود. از سرم بلند شد. باورم نمی‌شد پسری که بزرگش کرده بودم و این‌قدر دوستش داشتم، بدون این که حرفی به من بزند، دختری را برای خودش انتخاب کرده باشد. 🔹ناراحتی‌ام را که دید، سر حرف را باز کرد. گفت خواهر یکی از دوست‌هایش است و یک ساده خوانده‌اند. با هر کلمه‌ای که می‌گفت، بیش‌تر عصبانی می‌شدم و خون، خونم را می‌خورد. قهر کردم و یک کلمه هم حرف نزدم. 😅چند دقیقه‌ای که گذشت، شروع کرد به ریزریز خندیدن و یک عکس دیگر گذاشت جلویم. با گوشه چشم نگاهی به عکس انداختم. بود با همان دختری که کنارش نشسته بود، اما انگار دختر نبود. 👦پسری بود با یک سر کچل و تراشیده که چادر سفیدی را روی دوشش انداخته بود و می‌خندید. نگاهی به اصغر انداختم که صورتش از خنده شده بود. گفت یکی از سربازهایش است که ملافه تختش را سرش کرده و کنارش نشسته. ❤صورتم را بوسید و از دلم درآورد. تا شب، هربار که به عکس‌ نگاه می‌کردیم، صدای خنده‌مان بالا می‌رفت. باید برایش آستین بالا می‌زدم. این را حالی‌ام کرده بود. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💠 | سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را پیمود و به سمت رفت تا برای الهه ای که دیگر جانی به نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان تهیه کرده بود، کنارم نشست. یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، گواهی دادم: "مجید! بخدا این مال نیس! باور کن برای من، روز ، روز شادی ! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!" و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای غرق شد، نگاه عاشقش به موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی داد: "میدونم الهه جان!" و من که از رنگ پُر از اعتماد و چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان درد دل میکردم: "اینو اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً ندارم! من اعتقادات رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا ! بخدا منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!" اشک لطیفی پای نَم زده و صورتش به رویم تا قلبم قرار بگیرد و زیر تکرار میکرد: "میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!" نمیدانم چقدر در آن خلوت ، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان ، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: "الهه جان..." مثل روزهای گذشته با یک دستی کوچک از تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که تأکید کرده بود هر روز پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی استفاده کنم تا دچار افت خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد. رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که را پهن کرد و به ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز مشکی اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (ع) شده که گرچه در این روز هم برایش در پالایشگاه گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل میدانستم که در قلبش برای امامش عزا به پا خواهد کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دستانم به قدری که نمیتوانستم لیوان را نگه دارم و با دنیایی از محبت، را قطره قطره به گلوی میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش میداد: "نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!" و من باز هم نمیگرفتم و میدانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در خواهم دید که با نگاه اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم: "مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه ام از بین میره! به حوریه کن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی !" و شاید نداشت بیش از این را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: "باشه الهه جان! من جا نمیرم! عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دلم تماشای پاسخ خدا شده و نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه پایان داد: { "سرم رو که از روی برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!" اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی ، با دستش زد رو پام و به گفت:"با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟" فقط زودتر برم که یک کلمه دادم:"چیزی نیس حاج آقا!" اونم فهمید بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت: "امشب شب شهادت موسی بن جعفر(ع)! شب شهادت تو خونه نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا میکنی؟!!!" وقتی اینجوری گفت بیشتر کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به خودش می خواد براش درد دل کنم، ولی من وقت دوست نداشتم راز زندگی ام رو برای کسی غیر بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگی ام بود. چون اکثراً تنها بودم و نکردم خیلی واسه کسی درد دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم: "یه هفته پیش تو چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی ام رو بُردن. تکنیسین بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافرخونه رو هم ندارم بدم. دیگه چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید: "مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم." دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت: "حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو ما زندگی میکرد. ولی کارش شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی شدم، گفتم: "حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت: "مگه من ازت پول خواستم؟ رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!" اصلاً نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً نشد تا باهاش کنم. آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب جایی دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار." زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت: "برای شام هستیم." من دیگه اصلاً به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو اینجا..." } ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊