eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | دستهایش را که با مهربانی صدایش کردم: "مجید جان! شام حاضره." دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهی های را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از تازه پُر کردم که مجید قدم به گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: "بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!" و من با لبخندی پاسخ دادم: "قابل تو رو نداره!" چقدر دلم برای این شبهای زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: "از دخترم چه خبر؟" به آرامی و با شیطنت پاسخ دادم: "از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!" که هنوز دو ماه از شروع بارداری ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و او با دختر بود و به همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی میکرد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر ، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم: "مجید! دلت میخواست الآن یه زن داشتی و با هم میرفتید هیئت؟" و همچنانکه نگاهم به شیشه ای میز غذاخوری بود، با صدایی ادامه دادم: "خُب حتماً که من تو زندگی ات نبودم، همچین شبی رفته بودی و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری ! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و..." که با کلام پُر از گلایه اش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد: "الهه! چطور میاد این حرفو بزنی؟ می دونی من چقدر دوست دارم و نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟" و دیدم که چشمانش از سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت می آورد و نه عشق از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده ای از غم خندید و ادامه داد: "اگه امام حسین (ع) بهت اجازه بده براش کنی، همه جا برات مجلس میشه!" و من چطور می توانستم در برابر این وجود سراپا از عشق کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دل او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا کرده و راه هدایتش به مذهب را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان کنم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را پیمود و به سمت رفت تا برای الهه ای که دیگر جانی به نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان تهیه کرده بود، کنارم نشست. یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، گواهی دادم: "مجید! بخدا این مال نیس! باور کن برای من، روز ، روز شادی ! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!" و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای غرق شد، نگاه عاشقش به موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی داد: "میدونم الهه جان!" و من که از رنگ پُر از اعتماد و چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان درد دل میکردم: "اینو اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً ندارم! من اعتقادات رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا ! بخدا منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!" اشک لطیفی پای نَم زده و صورتش به رویم تا قلبم قرار بگیرد و زیر تکرار میکرد: "میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!" نمیدانم چقدر در آن خلوت ، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان ، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: "الهه جان..." مثل روزهای گذشته با یک دستی کوچک از تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که تأکید کرده بود هر روز پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی استفاده کنم تا دچار افت خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد. رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که را پهن کرد و به ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز مشکی اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (ع) شده که گرچه در این روز هم برایش در پالایشگاه گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل میدانستم که در قلبش برای امامش عزا به پا خواهد کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | فقط به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر ، همه تن و بدنم از ترس میلرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس میکردم با دل نازک و قلب ، این همه اضطراب و را همپای من تحمل میکند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تندتر میشد. مجید دست سرد و را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت پدر بیتابی کنم و لحظه ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمیکرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام میداد: "الهه جان! ! به خدا من خیلی کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!" و من در جوابش چه میتوانستم بگویم که حتی نمیتوانستم پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت الکرسی میخواندم تا این شب ترس و تشویش را به سلامت به برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف میرفت، درد شدیدی بند به بند استخوانهایم را ربوده بود و از که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم میرسید که حالم را بیشتر به هم میزد. مجید مدام التماسم میکرد تا از زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن سُست و سنگینم انگار به چسبیده بودم و نمیتوانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت میکنند. از همان پشت پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف میزد و مدام به طبقه اشاره میکرد که دوباره پایم و همانجا روی مبل افتادم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊