eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گلایه های آمیز عبدالله با گفتن "کار خوبی کردی مادرجون!" از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد: "حالا بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچاره ات زیر بار خرج و مخارجت !" که به جای من، مادر پاسخش را داد: "مهمون خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!" عبدالله تن خسته اش را روی رها کرد و پرسید: "حالا دعوتشون کردی مامان؟" مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده میشد، داد: "آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبول نمیکردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد." گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل را به همراه مقداری آب، در تنه ی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی میداد و ظاهراً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده های و چشم نوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود. نماز را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربه های رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک میشد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سر انگشت به در زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم وارد خانه شدند. با خدای خودم کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس میکردم. مرد قد بلند و چهار شانه ای که "عمو جواد" صدایش میکرد، جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش بود که حسابی با من و مادر گرم میگرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی با همه کم حرفی اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: "خوش به حال مجید که صاحب خونه ی مثل شما داره!" پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد: "خوبی از خودشه!" سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت: "ما تعریف خونواده شما رو از آقا خیلی شنیدیم. هر وقت تماس میگیره، فقط از خوبی و مهمون نوازی شما میگه!" که مادر هم خندید و گفت: "آقا مجید مثل پسرم میمونه خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف میکنه!" چند دقیقه ای به تعارفات گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام که آکنده از عطر گلهای شده بود، همه ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود. ساعتی که گذشت، سفره پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمیتر هم شد. مریم خانم مدام از مادر و سفره آرایی من میگفت و مرتب تشکر میکرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی آمد، با طعم عالی مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش میخواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد. برایم جالب بود دو خانواده ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی آنکه ذره ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دستهایش را که با مهربانی صدایش کردم: "مجید جان! شام حاضره." دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهی های را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از تازه پُر کردم که مجید قدم به گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: "بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!" و من با لبخندی پاسخ دادم: "قابل تو رو نداره!" چقدر دلم برای این شبهای زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: "از دخترم چه خبر؟" به آرامی و با شیطنت پاسخ دادم: "از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!" که هنوز دو ماه از شروع بارداری ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و او با دختر بود و به همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی میکرد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر ، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم: "مجید! دلت میخواست الآن یه زن داشتی و با هم میرفتید هیئت؟" و همچنانکه نگاهم به شیشه ای میز غذاخوری بود، با صدایی ادامه دادم: "خُب حتماً که من تو زندگی ات نبودم، همچین شبی رفته بودی و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری ! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و..." که با کلام پُر از گلایه اش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد: "الهه! چطور میاد این حرفو بزنی؟ می دونی من چقدر دوست دارم و نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟" و دیدم که چشمانش از سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت می آورد و نه عشق از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده ای از غم خندید و ادامه داد: "اگه امام حسین (ع) بهت اجازه بده براش کنی، همه جا برات مجلس میشه!" و من چطور می توانستم در برابر این وجود سراپا از عشق کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دل او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا کرده و راه هدایتش به مذهب را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان کنم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊