💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_پنجم
به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گلایه های #شیطنت آمیز عبدالله با گفتن "کار خوبی کردی مادرجون!" از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد: "حالا #خوبه بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچاره ات زیر بار خرج و مخارجت #میشکنه!" که به جای من، مادر پاسخش را داد: "مهمون #حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!"
عبدالله تن خسته اش را روی #مبل رها کرد و پرسید: "حالا دعوتشون کردی مامان؟" مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده میشد، #جواب داد: "آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبول نمیکردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه #تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد."
گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل #نرگس را به همراه مقداری آب، در تنه ی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی میداد و ظاهراً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده های #زیبا و چشم نوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود.
نماز #مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربه های #طلایی رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک میشد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سر انگشت به در #اتاق زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم #مادر وارد خانه شدند.
با خدای خودم #عهد کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از #وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس میکردم.
مرد قد بلند و چهار شانه ای که "عمو جواد" صدایش میکرد، #شخصی جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش #صحبت بود که حسابی با من و مادر گرم میگرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی #عمو_جواد با همه کم حرفی اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: "خوش به حال مجید که صاحب خونه ی #خوبی مثل شما داره!" پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد: "خوبی از خودشه!"
سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت: "ما تعریف خونواده شما رو از آقا #مجید خیلی شنیدیم. هر وقت تماس میگیره، فقط از خوبی و مهمون نوازی شما میگه!" که مادر هم خندید و گفت: "آقا مجید مثل پسرم میمونه خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف میکنه!"
چند دقیقه ای به تعارفات #معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام #میهمانی که آکنده از عطر گلهای #نرگس شده بود، همه ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود.
ساعتی که گذشت، سفره #شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمیتر هم شد. مریم خانم مدام از #کدبانویی مادر و سفره آرایی من میگفت و مرتب تشکر میکرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی آمد، با طعم عالی #دست_پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش میخواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد.
برایم جالب بود دو خانواده ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو #مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی آنکه ذره ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان #نوش_جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_هفتم
دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتب تر و سر و وضع آراسته تری ببیند، ولی دیگر فرصتی نبود که با #اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر #عذرخواهی های مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی، لبخندی زد و گفت: "شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم."
و مادر با گفتن "اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!" به من اشاره کرد تا برایشان #چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان در مورد #میهمانی دیشب است و ستایش های مریم خانم و پاسخهای #متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن "بفرمایید!" سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت: "قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم!"
با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از #اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم. از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و #منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: "راستش ما به خواست مجید اومدیم #بندرعباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم."
سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: "حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟" و مادر با گفتن "بله، خدا رحمتشون کنه!" او را وادار کرد تا ادامه دهد: "خُب تا اون موقع که #عزیزجون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم #شما بشیم."
از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم #سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهره ای خندان میگفت: "إنشاءالله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خُب #سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم."
مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی #ملیح صحبتهای او را دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینه ام پَر پَر میزد، سر به زیر انداخته و انگشتان #سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد: "راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید #خواستگاری کنیم."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_دهم
نماز مغربم که #تمام شد، سجاده ام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونه ای که در دیدش نباشم، روی یکی از مبلها به تماشای #نماز خواندنش نشستم. دستهایش را روی هم نمیگذاشت، در پایان قرائت سوره حمد "آمین" نمیگفت، قنوت میخواند و بر مُهر سجده میکرد.
هر بار که پیشانی اش را بر مهر می گذاشت، دلم #پَر میزد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه ای گل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی #بدعت بود.
اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبیمان بود و دلم نمیخواست این #عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلبهایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس میکردم میتوانم از او طلب کنم هرچه میخواهم! میدانستم که او بنا بر عادت #شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت میخواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم: "مجید!" ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت: "تو اینجا نشستی؟ فکر کردم #سرِ نمازی."
لبخندی زدم و به جای #جواب، پرسیدم: "مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول میکنی؟" از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: "خدا کنه که از #دستم بر بیاد!" نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "از دستت بر میاد! فقط باید بخوای!" و او با اطمینان پاسخ داد: "بگو الهه جان!" از جایم بلند شدم، با گامهایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز #مخملی سبز مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم.
با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: "مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون #مُهر بخونی؟" به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیفتر ادامه دادم: "مجید! مگه زمان پیامبر (ص) مهر بوده؟ مگه پیامبر (ص) از مُهر استفاده میکرده؟ پس چرا تو روی مُهر #سجده میکنی؟"
سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور #سجاده_اش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: "آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گل..." که سرش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم. #گمان کردم از حرفهایم ناراحت شده که برای چند لحظه بی آنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم میکرد. سپس لبخندی لبریز عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین #عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دستهایش را بالا برد، تکبیر گفت نمازش را شروع کرد و در حالی که مُهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود.
همانطور که پشتش #نشسته بودم، محو قامت مردانه اش شده و نمیتوانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد. با هر رکوع و سجودی که انجام میداد، نگاه مرا هم با خودش میبُرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده میرود. یعنی دل او به #بهانه محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گامهایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور میکردم که تحقق آرزو و #استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم نمیزدم تا لحظه ای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد.
جرأت نداشتم چیزی بگویم، مبادا #رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود. همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه میخندید. به مُهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به #میهمانی چشمان منتظر و مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی #نبردم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_یکم
پیش چشمانمان آبی #زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و #سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان #دست میکشید تا ایمان بیاوریم که #پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است.
حالا ساعتی میشد #مژدگانیِ نعمت که نه، برکت تازه ای را در #زندگیمان شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همانطور که #مجید دلش میخواست، دختری پُر ناز و #کرشمه بود و مجید چه ذوقی میکرد و چقدر قربان صدقه اش میرفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، #سرمست حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش #چشمانم تصور میکردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود.
از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه #باران میبارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در #امتداد خط بیکران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر #دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به #میهمانی خلیج فارس آمده بودیم.
موهای مجید #خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از #رطوبت باران همچنان از شادی میدرخشید. هرچه #اصرار میکردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمیکرد و چتر #بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملاً از بارش باران #محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش #لذت ببرم که میترسید سرما بخورم و دخترکمان #اذیت شود.
به خاطر بارش به نسبت #شدید باران، ساحل #خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چندنفری هم که روی نیمکتها به تماشای #دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده میشدند و ما همچنان به #تفرج ساحلیمان ادامه میدادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو میشد، نمیتوانست حال #خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران
رؤیایی!
صدای دانه های #درشت باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه میزد، در غرش #غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسه ها می پیچید و #احساس میکردم زمین و #آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر و صدایی به راه انداخته اند.
مجید همانطور که دسته #چتر را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل #هیاهوی ساحل طوفانی #خلیج_فارس گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم."
و من حسابی سرِ #ذوق آمده بودم که با صدای بلند #خندیدم و میان خنده پاسخ دادم: "نه مجید جان! #سردم نیس! خیلی هم عالیه!" ولی حریف #کمردردم نمیشدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمیتوانستم ادامه دهم که از حرکت #ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: "کمرت درد میکنه الهه جان؟"
سرم را به نشانه #تأیید تکان دادم و همانطور که با هر دو #دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم #نگاه میکردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_نهم
من دیگه اصلاً #حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو رسوندم اینجا..." #حلقه اشک پای چشمم #خشک شده و باورم نمیشد چه میگوید که با زبانی که از #تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم: "یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!!" که چشمانش به نشانه #تأیید به رویم خندید و من حیرت زده تر سؤال کردم: "یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!!"
باید باور میکردم #امشب به بهای #شکستن دل من و مجید و به حرمت گریه هایی #خالصانه، معجزه ای در #زندگیمان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز #اطمینان پاسخ داد: "حاج آقا گفت تا هر وقت که #وضعمون رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایه ای!"
#خیال میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم در دل این #جهنم گرم و #تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر #مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و #دلگیر بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر #نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله های بلند و طولانی #مسافرخانه سرازیر شدیم.
به #قدری هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از #مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم #خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد #خالص شده باشیم، #سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هرچه زودتر به بهشت #موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم میتوانستم راحت قدم بردارم، نه #جراحت پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری #خوشحال و هیجانزده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان می رفتیم.
حالا پس از چندین ساعت کز کردن در #تاریکی محض و گرمای #شدید، به هوای تازه و خیابانهای #نورانی رسیده بودم که با ولعی #عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم. سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و #مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند.
تاکسی کهنه و فرسوده ای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد. هرچه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم #بیشتر میشد که میخواستم تا #دقایقی دیگر به میهمانی افرادی #غریبه رفته و فقط یک #میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه #ناآشنا دعوت شده بودم. ولی هرچه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به #ذهنم رسید و بند دلم پاره شد.
همانطور که روی #صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: "مجید! اینا میدونن من سُنی ام؟" به سمتم چرخید و با #خونسردی جواب داد: "نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟"
هرچند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با #شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این #روحانی شیعه بفهمد میهمان خانه اش یک دختر #اهل_سنت است و مسبب همه این آوارگیها، پدر #وهابی همین دختر بوده
که دعوت سخاوتمندانه اش را پس بگیرد و باز هم سهم ما #آوارگی شود که با لحنی #معصومانه تمنا کردم: "میشه بهشون حرفی نزنی؟"
#لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: "چشم، من #حرفی نمیزنم. ولی از چی میترسی الهه جان؟" سرم را پایین انداختم و #آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد. دستهای #لرزانم را با همان یک #دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانه اش گرم شود و با لحنی #غیرتمندانه دلم را آرام کرد: "الهه! من کنارتم #عزیزم! نگران چی هستی؟ هر #اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!"
ولی میدید دل #نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ #دلنشین صدایش دلداری ام میداد: "اون خدایی که جواب گریه های من و تو رو داد، بهتر از هرکسی میدونست #کارمون رو به کی #حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_ام
چیزی تا اذان #ظهر نمانده بود که پا درد امان مامان خدیجه را برید و خوشبختانه در فواصلی کوتاه، ایستگاه های #هلال_احمر عراقی و ایرانی مستقر شده بودند که من و #مجید و آسید احمد کنار جاده توقف کردیم و زینب سادات به همراه مادرش به #ایستگاه هلال احمر رفتند تا حداقل قرص مسکنی بگیرند.
#آسید_احمد به
چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده #ردیف شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد: «اینا چادرهایی هستن که برای آواره های عراقی نصب کردن ! و در برابر نگاه #پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد:
«از خرداد ماه که #داعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو #اشغال کرد، این بنده های خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا این جا زندگی میکنن. خیلی هاشون هم همه سال رو تو همین موکب ها زندگی میکنن. #فقط این جا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلی هاشون پناه گرفتن. همه شون هم #مسلمون نیستن، خیلی هاشون مسیحی و #ایزدی هستن.»
نگاهم به #چادرها و ساختمان های سیمانی موکب ها بود و از تصور اینکه خانواده هایی تمام #سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این #صحرا سر می کردند تا تروریست های تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون #مسلمانان را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانواده ها سپری کردم.
موکبی که در آخرین شب مسیر پیاده روی به #میهمانی اش رفته بودیم، در اختیار خانواده ای از اهالی #موصل بود که حالا پیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود #آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی می کردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین هم بودند که در همین وضعیت #سخت و دشوار هم از ما پذیرایی می کردند.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊