eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_ششم از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید،
💠 | دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتب تر و سر و وضع آراسته تری ببیند، ولی دیگر فرصتی نبود که با از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر های مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی، لبخندی زد و گفت: "شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم." و مادر با گفتن "اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!" به من اشاره کرد تا برایشان بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان در مورد دیشب است و ستایش های مریم خانم و پاسخهای مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن "بفرمایید!" سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت: "قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم!" با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم. از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و ، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: "راستش ما به خواست مجید اومدیم تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم." سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: "حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟" و مادر با گفتن "بله، خدا رحمتشون کنه!" او را وادار کرد تا ادامه دهد: "خُب تا اون موقع که زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم بشیم." از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهره ای خندان میگفت: "إنشاءالله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خُب اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم." مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی صحبتهای او را دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینه ام پَر پَر میزد، سر به زیر انداخته و انگشتان را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد: "راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید کنیم." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊