✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
😅احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
✨صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
🍃انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
🌹زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
🕊حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
😊دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_ششم
دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد : «یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید : «میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد : «حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت : «قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد : «زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد : «#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد : «البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد : «اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم : «تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد : «همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم : «پس میتونم یه بار دیگه...»
نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد : «میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم : «دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد : «پس #خواستگاری هم کرده!»
تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت : «البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد : «حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم : «به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :د«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۲)
محمد که آمد همه آنچه در ذهنم ردیف کرده بودم، به هم ریخت؛ حتی ظاهرش. من انتظار داشتم او با عبا و #عمامه بیاید، اما او لباس ساده ی مردانه پوشیده بود؛ پیراهن سفید یقه #آخوندی و پلیور #سرمه_ای. صدای مردانه اش ام برایم جذاب بود.
توی دانشگاه استادی داشتیم که همیشه می گفت :
توی #خواستگاری همان جلسه اول به صورت طرفتان نگاه نکنید. تا پیش از شنیدن حرف هایش، از روی ظاهرش تصمیمی نگیرید.
جلسه ی #اول من سرم پایین بود، اما صدای آهنگین و #مردانه اش همان بار اول دلم را لرزاند و گوش هایم را نوازش کرد. شنیدن صدایش آنقدر آرامم کرد که دلم می خواست تند تند از او سوال بپرسم و او با حوصله و مفصل #جوابم را بدهد.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_هفتم
دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتب تر و سر و وضع آراسته تری ببیند، ولی دیگر فرصتی نبود که با #اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر #عذرخواهی های مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی، لبخندی زد و گفت: "شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم."
و مادر با گفتن "اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!" به من اشاره کرد تا برایشان #چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان در مورد #میهمانی دیشب است و ستایش های مریم خانم و پاسخهای #متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن "بفرمایید!" سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت: "قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم!"
با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از #اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم. از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و #منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: "راستش ما به خواست مجید اومدیم #بندرعباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم."
سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: "حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟" و مادر با گفتن "بله، خدا رحمتشون کنه!" او را وادار کرد تا ادامه دهد: "خُب تا اون موقع که #عزیزجون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم #شما بشیم."
از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم #سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهره ای خندان میگفت: "إنشاءالله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خُب #سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم."
مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی #ملیح صحبتهای او را دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینه ام پَر پَر میزد، سر به زیر انداخته و انگشتان #سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد: "راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید #خواستگاری کنیم."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_هشتم
لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم گونه هایم آتش گرفته و تمام #ذرات بدنم میلرزد. بی آنکه بخواهم تمام صحنه های دیدار او، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از #خیالش میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد:
"ما میدونیم که شما #اهل_سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر #مجید یه چیز دیگه اس."
و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: "مجید میگه همه ما #مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خب #اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همه مون بهش معتقدیم!"
سپس به چشمان مادر نگاه کرد و #قاطعانه ادامه داد: "حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام #معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختلافات مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاً تأثیری نداره!"
مادر با چشمانی غرق #نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما نگاه من زیرِ بار احساس، کمر خم کرده و بی رمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند #مهربانی زد و گفت: "البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار #مشتاقتر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو بُرده!"
و با شیطنتی محبت آمیز ادامه داد: "حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم #خواستگاری میکردم!" از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هرچه بیشتر آقای عادلی ادامه داد:
"حاج خانم! من هرچی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش #آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه #عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش #قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!"
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه #تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت: "حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم."
و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد: "از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو #تهران تو یه شرکت کار میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پس اندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. إنشاءالله به زندگی شون برکت میده."
که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: "این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بنده ای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من #غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم." مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی #شیرین جواب داد: "خواهش میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون #جواب میگیرم."
سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: "حاج خانم، این #تفاوت_مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! چیزی که مجید ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!" سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند میشد، گفت: "که البته #حق داره!"
هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، اما در برابر #تمجید بی ریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد : "خوبی و خانمی از خودتونه!" سپس به #چای دست نخورده اش اشاره ای کرد و گفت: "چیزی هم که نخوردید! لااقل میموندید براتون میوه بیارم."
به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: "قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!" سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد: "إنشاءالله به زودی #خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم!" و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_دوم
وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد: "الهه!" برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و #سنگین است. لب تختم نشستم و او بی مقدمه پرسید: "چرا به من چیزی نگفتی؟" نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر می آمد، جواب دادم: "به خدا من از چیزی خبر نداشتم." قدم به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم می آمد، با لحنی #گرفته بازخواستم کرد: "یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمیکردی؟"
و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه #شهادت بدهم: "خودش نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!" و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد: "من بهش خیلی #نزدیک بودم، هر روز میدیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمیکردم!"
سپس نگاهش را به عمق #چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج میزد، سؤال کرد: "الهه! مطمئنی که میخوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!" و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد: "الهه جان! #مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی میکنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی، دیگه رفت و آمد هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه #مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!"
از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه #حضور دارد و نتیجه هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: "البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتما اونم میدونه که اگه این #خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگی اش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر میمونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!" چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن "تو رو خدا #خوب فکر کن!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشه های #قلبم جوانه میزد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشه ای قلبم ناخن میکشید، #تشیع او بود که خاطرم را آشفته میکرد.
احساس میکردم در ابتدای راهی طولانی و البته پُر #جذبه ایستاده ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم میدوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی #نورانی انتظارم را میکشد. آینده روشنی که آرزوی قلبی ام را برآورده خواهد کرد! آینده ای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب اهل تسنن متمایل میکند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من #طلبش میکرد!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۷)
🏠نه خانه داشت و نه ماشین و نه حتی یک شغل ثابت. #مهدی (۱) بعد از این سفر که با او رفته بود، خوب می شناختش. درباره ی محمد زیاد با من حرف زده بود. از وضع مالی اش هم برایم گفته بود، اما مطمئن بود می تواند روی پای خودش بایستد.
✨من هم توی #خواستگاری اصلا درباره ی این چیزها از محمد نپرسیده بودم، اما فکرم درگیر بود. با خودم فکر می کردم چرا هیچ کس کامل نیست.
👌می دانستم محمد می تواند از پس همه چیز بر بیاید، اما هنوز از خودم مطمئن نبودم. پدر و مادرم همه چیز را به عهده ی خودم گذاشته بودند. باید فکر می کردم. دلم می خواست با #فاطمه حرف بزنم....
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
----------------------
پ.ن : ۱) منظور #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_هشتم
همچنانکه با نوک پایم #ماسه_های لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرفهای عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گَسی در مذاق جانم نقش میبست که سکوتِ غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت:
"الهه جان! من اینا رو نگفتم که دل تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من #اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم #خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه #شعار میده، نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوت های مذهبی، اختلاف زندگی تون بشه!"
نگاهم را از زمین ماسه ای #ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: "عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگه اس!" از #جواب غیر منتظره ام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر می آمد، ادامه دادم :
"عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد #خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوت #مذهبی باعث ذره ای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر (ص) رو ناراحت کردم. چون خوب میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه #شیطونه و در عوض اون چیزی که دل خدا و پیغمبر (ص) رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل #تسنن هدایت بشه!"
سپس در برابر چشمان حیرت زده اش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی #لبریز ایمان و یقین پیش بینی کردم: 'عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق می افته! میدونم که خدا به هردومون کمک میکنه تا بتونیم راه #سعادت رو طی کنیم!"
با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا #نصیحت و خیرخواهی، پرسید: "الهه! تو میخوای چی کار کنی؟" لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم : "من فقط دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت #سنت_پیامبر (ص) هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه!" و پاسخم برایش اگرچه #غافلگیرکننده، اما آنقدر پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_پنجم
روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر #آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی #چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: "خیلی خوش اومدی #مجید جان!"
مجید به لبخند بیرنگی جواب #مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله #خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: "اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو #خواستگاری کردی، قول دادی
دخترم رو راحت بذاری تا هر #جوری می خواد اعمال مذهبی اش رو انجام بده، ولی به قولت #وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!"
نگاهم به #مجید افتاد که ساکت سر به
زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر #رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر #مقتدرانه ادامه میداد: "خیال نکن این چهل روز در حَقت #ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من #ظلم نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش #صلاح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا #آروم بگیره!
حالا هم اگه #قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سر خونه زندگی اش. البته نه مثل اوندفعه که امروز #قول بدی و فردا بزنی زیرش!" مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان #غمزده_ام نگاهی کرد تا اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی #آهسته پاسخ پدر را داد: "قول میدم." و دیگر چیزی نگفت.
عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا #آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک #کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش #دلتنگی میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید #عشقش که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین #قلبم نتابیده بود.
وسایل شخصی ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در #پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز #سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از #دستم گرفت و زیر لب #زمزمه کرد: "باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!"
و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه #پیشانی اش خط افتاده و میان موهای مشکی اش، تارهای #سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. #چهل روز بود که از این پله ها بالا نرفته و چقدر #مشتاق دیدن کلبه عاشقانه مان بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊