eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
829 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم گونه هایم آتش گرفته و تمام بدنم میلرزد. بی آنکه بخواهم تمام صحنه های دیدار او، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد: "ما میدونیم که شما هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر یه چیز دیگه اس." و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: "مجید میگه همه ما ! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خب مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همه مون بهش معتقدیم!" سپس به چشمان مادر نگاه کرد و ادامه داد: "حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختلافات مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاً تأثیری نداره!" مادر با چشمانی غرق ، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما نگاه من زیرِ بار احساس، کمر خم کرده و بی رمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند زد و گفت: "البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو بُرده!" و با شیطنتی محبت آمیز ادامه داد: "حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم میکردم!" از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هرچه بیشتر آقای عادلی ادامه داد: "حاج خانم! من هرچی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!" مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت: "حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم." و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد: "از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تو یه شرکت کار میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پس اندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. إنشاءالله به زندگی شون برکت میده." که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: "این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بنده ای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم." مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی جواب داد: "خواهش میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون میگیرم." سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: "حاج خانم، این برای مجید اصلاً مطرح نیس! چیزی که مجید ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!" سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند میشد، گفت: "که البته داره!" هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، اما در برابر بی ریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد : "خوبی و خانمی از خودتونه!" سپس به دست نخورده اش اشاره ای کرد و گفت: "چیزی هم که نخوردید! لااقل میموندید براتون میوه بیارم." به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: "قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!" سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد: "إنشاءالله به زودی میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم!" و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تمام سطح از خُرده های ریز و شیشه پُر شده و روی سر و شانه مجید هم بلور میدرخشید که با ادامه داد: "الهه جان! تکون نخور تا برم بیارم." بازوهایم را که همچنان ، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمیخورد. چیزی را از روی برداشته و تنها خیره نگاهش میکرد که از پشت تیره و تار چشمانم دیدم چند کاغذ تا خورده میان انگشتانش جا کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این پنهان کرده ام. حالا نوبت او بود که پاهایش شده و دوباره کنارم روی بنشیند. گونه های گل انداخته و بی آنکه پلکی بزند، فقط به میان دستش نگاه می کرد که بلاخره کاغذ تا خورده را مقابل بیرمق و نگاه بی رنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از چاه بر می آمد، سؤال کرد: "روز ، روز جشن و شادیه؟!!!" که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق ، همان جزوه است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (ص) که در هر صفحه ای چند بار شده بود، نتوانسته بودم کنم حالا درست در چنین شبی که باز بر سرِ اختلافات مذهبی کلاس بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود. دلم میسوخت که من حتی از نام این جزوه شرم میکردم و حالا در برابر نگاه مجید نمیدانستم چگونه خودم را کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمیدانم رنگ زندگی چقدر از پریده بود که جزوه را روی زمین گذاشت و به سرعت از جا بلند شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊