✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دوازدهم
احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید : «من از هرچی بترسم، نابودش میکنم!»
از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید : «ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید : «به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد : «نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید : «پیاده شو!»
از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید : «اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت : «داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_پنجم
تمام سطح #آشپزخانه از خُرده های ریز و #درشت شیشه پُر شده و #حتی روی سر و شانه مجید هم #ذرات بلور میدرخشید که با #نگرانی ادامه داد: "الهه جان! تکون نخور تا برم #جارو بیارم." بازوهایم را که همچنان #میلرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه #قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم #نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمیخورد.
چیزی را از روی #کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش میکرد که از پشت #پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند #ورق کاغذ تا خورده میان انگشتانش جا #خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این #کابینت پنهان کرده ام.
حالا نوبت او بود که پاهایش #سُست شده و دوباره کنارم روی #زمین بنشیند. گونه های #گندمگونش گل انداخته و بی آنکه پلکی بزند، فقط به #کاغذ میان دستش نگاه می کرد که بلاخره کاغذ تا خورده را مقابل #چشمان بیرمق و نگاه بی رنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از #اعماق چاه بر می آمد، سؤال کرد: "روز #عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!!"
که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق #کاغذ، همان جزوه #شومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت #پنهانش کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (ص) که در هر صفحه ای چند بار #تکرار شده بود، نتوانسته بودم #نابودش کنم حالا درست در چنین شبی که باز بر سرِ اختلافات مذهبی کلاس #درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود.
دلم میسوخت که من حتی از #تکرار نام این جزوه #شیطانی شرم میکردم و حالا در برابر نگاه #سنگین مجید نمیدانستم چگونه خودم را #تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمیدانم رنگ زندگی چقدر از #صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین گذاشت و به سرعت از جا بلند شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊