eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
788 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتب تر و سر و وضع آراسته تری ببیند، ولی دیگر فرصتی نبود که با از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر های مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی، لبخندی زد و گفت: "شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم." و مادر با گفتن "اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!" به من اشاره کرد تا برایشان بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان در مورد دیشب است و ستایش های مریم خانم و پاسخهای مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن "بفرمایید!" سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت: "قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم!" با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم. از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و ، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: "راستش ما به خواست مجید اومدیم تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم." سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: "حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟" و مادر با گفتن "بله، خدا رحمتشون کنه!" او را وادار کرد تا ادامه دهد: "خُب تا اون موقع که زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم بشیم." از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهره ای خندان میگفت: "إنشاءالله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خُب اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم." مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی صحبتهای او را دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینه ام پَر پَر میزد، سر به زیر انداخته و انگشتان را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد: "راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید کنیم." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید کلافه شد و با عصبی پاسخ این همه عبدالله را داد: "خُب باشن! مگه من ازشون میترسم؟ مثلاً میخوان چی کار کنن؟" و عبدالله حرفی زد که از دریای دل من آب میخورد: "مجید! همون روز آخر که از خونه اومد بیرون، اگه من رسیده بودم، نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، رو کشته بود!" از به خاطر آوردن حال آن تا مغز استخوان آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: "عبدالله! به خدا نمیکردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از خودم برام ، فکر میکردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط میکردم زن حامله ام رو تنها بذارم!" و تیزی همین تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره میکرد و عبدالله با قاطعیت ادامه داد: "حالا اگه اون روز یه بلایی سرِ الهه یا بچه اش اومده بود، میخواستی چی کار کنی؟ خُب تو میرفتی میکردی و پلیس هم بابا رو بازداشت میکرد، ولی مثلاً بچه ات میشد؟ یا زبونم لال، الهه برمیگشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه به خودت یا الهه زدن، میخوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه ای که به زندگی ات خورده، جبران میشه؟" و حرف مجید، شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد: "عبدالله! تو اگه جای من بودی میکردی تا همه زندگی ات رو چپاول کنن؟ به هر چی نگران باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هرچی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش میلرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الان بشم، پس فردا یه چیز دیگه میخوان. اگه امروز از بگذرم، فردا باید از بگذرم، پس فردا باید از بچه ام بگذرم! به خدا من هرچی کوتاه بیام، بدتر میشه!" و باز میخواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی ادامه داد: "من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که بیاد. با زبون خوش راضی اش میکنم. یه کاری میکنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!" و این حرف بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله ای با پدر به حل نمیشود. با احساس ترس و وحشتی که از کار زندگی ام به افتاده بود، به خواب رفتم. نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از لحن که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و باور نمیکرد که همسر اهل سنتش اینچنین رابطه پُر احساسی با که قرنها پیش به شهادت رسیده، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم . من هنوز هم به این مناجات پیچیده داشتم، ولی میدانستم با هر کار که انجام میدهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم میکنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: "مگه نمیگی امام جواد (ع) گره های مالی رو باز میکنه، خُب تو هم به خاطر امام جواد گره یه بنده خدایی رو باز کن!" هنوز نگاهش در هاله ای از تعجب شده بود که لبخندی زد و با حالتی پاسخ داد: "الهه جان! من کجا و امام جواد (ع) کجا؟" حالا بحث به نقطه رسیده بود که به سختی از خوابیده بلند شدم و همچنانکه روی کاناپه ، باز تشویقش کردم: "خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازه ای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!" که بلاخره خندید و با نگاهی به اطراف جواب داد: "الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه هم با کلی خریدیم! طلاهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و رو بخریم. من این مدت تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم، اونوقت چجوری میخوام به یکی دیگه کمک کنم؟" و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: "خُب شاید یکی به همین نیاز داشته باشه! ما میتونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و به این خونه وابسته اس!" به گمانم فهمید این همه چینی میخواهد به کجا ختم شود که به خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، و دخترش اومده بودن اینجا." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیفهمیدم چه نیازی به حضور رحمت دارد و مگر رحمت الهی جز به واسطه به بندگانش نمیرسید که بایستی حتماً کسی واسطه این میشد و صدای همهمه زنی که در با مامان خدیجه صحبت میکرد، را بیشتر به هم میزد که با سؤال کردم: "خُب چرا باید حتماً یه باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟" فهمیده بود قصد ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، اصرار میکنم که به آرامی خندید و با لحنی پاسخ داد: "الهه جان! من که کاره ای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه میرسه که آدم میکنه انقدر داغونه یا انقدر کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه..." و حالا صدای زن شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست دهد. از اینکه چنین بحث و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایتهای ، کمتر بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد: "حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا ! به خدا همه شون وهابی شدن!" و نمیدانم از شنیدن این چقدر ترسیدم که سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟" و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم زن را شنید: "حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار بابای گور به کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم ، کرد! حتی حقوق اون هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه بذاره تو انبار، رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!" و مجید کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا نخورم. او هم مثل من مات و مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم. هرچه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبت کند، بدهکار نبود و طوری جیغ و میکرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده میشد: "باباش ! همه شون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش زده و رفته !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊