💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_دوازدهم
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان #مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه اش پرسید: "چیزی شده #الهه؟" خنده ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: "نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!"
پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در #پاسخ تعارفم گفت: "نه مادرجون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم." دلم نیامد #دعوت پُر مهرش را نپذیرم و گفتم: "چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام." و مادر با گفتن "پس منتظرم!" از راه پله پایین رفت.
#نماز مجید که تمام شد، پرسید: "کی بود؟" و من با بی حوصلگی پاسخ دادم: "مامان بود. گفت برا شام بریم #پایین." از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که #نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید: "الهه جان! از دست من ناراحتی؟" نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را #غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: "نه مجید جان! ناراحت نیستم." و او با گفتن "پس بریم!"
تعارفم کرد تا زودتر از در #خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، #عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان #عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: "بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!" و با استقبال #گرمش وارد خانه شدیم.
مادر در آشپزخانه #مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به #پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دستی #تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای #تلویزیون شد.
مجید و عبدالله طبق #معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و #ظرفها را از کابینت بیرون می آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: "مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته." آه بلندی کشید و گفت: "چی میخواسته بشه #مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم." دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد:
"بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول #خرما رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!"
سپس نگاهی به #اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمی شود و با صدایی آهسته گله کرد: "گفتم #ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!" که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: "مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!"
مادر #خندید و با گفتن "کاری نکردم مادرجون!" اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. #نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه #حالی دارد؛ سرمایه ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی #زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از #دستش بر نمی آمد که فقط غصه میخورد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_سوم
هر چند [مادر] مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل #بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر #بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای #مشاجره_شان تا طبقه بالا می آمد و من از ترس اینکه مبادا مجید #بانگ بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجره ها را بسته بودم.
هرچند درِ قطور چوبی و پنجره های شیشه ای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به #وضوح شنیده میشد.
گاهی صدای #مادر و عبدالله هم می آمد که جمله ای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی #ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد.
به هر بهانه ای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای #تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاشهایم آنقدر #ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت.
فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به #خانه بازگردد، معرکه تمام شود و البته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد : "من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هرکی میخواد بخواد، هرکی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم #نگاه نمیکنه!"
فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، #خاموش کرد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_سوم
غروب #آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن #رنجورم را از جا کَندم و برای #تدارک شام به #آشپزخانه_ای رفتم که هر گوشه اش خاطره #مادرم را زنده میکرد و چاره ای نبود جز اینکه میان اشکهای #تلخم، غذا را تهیه کنم.
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن #مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب #سلامم را داد. با دیدن چشمان وَرم کرده ام، #اخم کرد و پرسید: "مجید اینجا بود؟" سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش #قاطعانه جواب داد: "نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه."
سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی #مشکوک پرسید: "باهاش حرف زدی؟" سری جنباندم و زیر #لب پاسخ دادم: "اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم." لبخند #رضایت روی صورت پُر چین و #چروکش نشست و گفت: "خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا #چهلم محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!" که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر #غیظش را نیمه تمام گذاشت.
ساعتی از اذان #مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته #همیشه دور سفره شلوغ بود و #غیبت مادر کمتر به چشمم می آمد حالا سفره سه نفره مان به قدری سرد و بی روح بود که اشکم را #سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی #مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد.
من که نتوانستم #لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند #لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، #چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر #کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای #تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد.
سفره را جمع کردم و برای شستن #ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و رویِ صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مهر #برادری_اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل #تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: "امروز حالت بهتر بود الهه جان؟"
صورتش #غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من #دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه های این چند روزم، خش داشت، به گفتن "خدا رو شکر!" اکتفا کردم که پرسید: "از مجید خبر داری؟
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_پنجم
بعد از شام در #آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد #امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه های #شام شهادت امام حسین (ع)، مزاحم شب آرام یک #اهل_سنت نشود و به پای روضه ها و صحنه های کربلا، بیصدا #گریه میکرد.
کارم که در #آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را #خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم #شبهای قدر و خاطرات #تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهش کردم و با لحن #مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم: "مجید جان! خُب چرا نمیری #هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟"
به نشانه #تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: "الهه جان! من که #دلم نمیاد این موقع شب تو رو #تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم #هیئت، همین امام حسین (ع) از دستم شاکی میشه."
نگاهم را به عمق #چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی اش را با #مهربانی دادم: "مجیدجان! من که چیزیم نیس! تازه یه #شب که هزار شب نمیشه!" و او برای اینکه #خیالم را راحت کرده و #عذاب وجدانم را از بین ببرد، #بی_درنگ جواب داد: "الهه جان! من همینجا پای #تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!"
سپس چشمانش رنگ #پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: "الهه جان! تو #نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید #غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به #خودت و اون #فسقلی فکر کن!"
ولی خوب میدانستم اگر من #پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در #خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای #دسته_های عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن #روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری #عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در #نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود.
با اینکه از صبح #سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، #نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه #علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام میداد، #معتقد نبودم و میدانستم که همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به #مذهب اهل تسنن #دشوارتر میکند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_ششم
دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمیخواست وقتی مجید می آید، نوریه در خانه باشد و نوریه #ظاهراً قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش #تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال شبکه های عربی کشورهای حاشیه #خلیج_فارس بود که مدام کانال عوض میکرد.
دست آخر #کلافه پرسید: "پایین که شبکه های #الجزیره و العربیه رو بدون ماهواره هم میشه گرفت، پس #چرا اینجا پیدا نمیشه؟" و من همانطور که خودم را در آشپزخانه مشغول کرده بودم، بی تفاوت جواب دادم: "نمیدونم، ما هیچ وقت این شبکه ها رو نگاه نمیکنیم. برای همین تنظیم نکردیم..."
که با ناراحتی به میان حرفم آمد و اعتراض کرد: "آدم باید بدونه که داره تو جهان اسلام چه #اتفاقاتی می افته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و #آشپزخونه کنی و ندونی دور و برت
چه خبره!" و بعد با لحنی #قاطعانه فرمان داد: "شبکه های الجزیره و العربیه خیلی خوب اطلاع رسانی میکنن! حتماً تلویزیون تون رو روی این دو تا #شبکه تنظیم کن!"
و لابد منظورش از #حقایق جهان اسلام، جنایات #وحشیانه تروریستهای تکفیری در عراق و سوریه بود و حتماً این شبکه های عربی از این قتل عام #مسلمانان به عنوان مجاهدتهای برادران وهابیشان در جهت خدمت به اسلام یاد میکردند که نوریه اینچنین از اخبارش #طرفداری میکرد و نفهمیدم چه شد که به یکباره کف زد و با صدای بلند #کِیل کشید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_اول
بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره زندگی ام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی #جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه #خودمان رفتیم.
تنها خدا میداند در این یکسال چه روزهای سخت و #تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات #دل_انگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری ام بود.
حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب #زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان #همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم #میشد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم.
#همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پاکت دسته داری گذاشتم و در فرصتی که تا #بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم. با پولی که از فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم.
اتاق پذیرایی را با یک دست #مبل راحتی، یک فرش #کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز #تلویزیون تمام شیشه ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه #اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوهای داده باشیم.
همانطور که دلم میخواست سرویس خواب #سفیدی انتخاب کرده و با ست پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، #اتاق_خواب زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری #نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه #گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم #سرویس تخت و #کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسکهای قد و نیم قدی #تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم.
#آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینتهای خالی اش به تدریج با #سرویسهای پذیرایی و دم دستی پُر میشد تا شاید خاطرات #تلخ زندگی به تاراج رفته ام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصه هایم به اینجا #ختم نمیشد که من در این بازی #ناجوانمردانه، همه اعضای خانواده ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای #مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند و حالا در این شرایط #حساس، همه کس من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده اش را از دست داده و همه کَسَش من بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتم
چشمانم مات صفحه #تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جولان بیش از پیش تروریستهای #تکفیری در عراق خبر میداد.
انفجار خودروی #بمب_گذاری شده، عملیاتهای انتحاری و کشتار جمعی مسلمان #بیگناه در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، #مصیبت هر روزه عراقیها شده بود، ولی ظاهراً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند #عراق را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریستهای داعش جان تازه ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود.
با این همه، #دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای #نگون_بختی مسلمان دیگری بنشینم که تکیه ام را به صندلی #پلاستیکی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی میشد #مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم میکوبید.
بلاخره آوار #غم و غصه و #هجوم این همه فشار #عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز #دکتر پس از معاینه #هشدار داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می آید و همه #کمردردهای شدیدم نشانی از همین زایمان بی موقع بود که میتوانست سلامتی #دخترم را به خطر بیندازد.
باید کاملاً استراحت میکردم و اجازه نمیدادم هیچ #استرسی بر من غلبه کند و مگر #میتوانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر #سرطان افتاد، خانه آرامش من هم #خراب شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت #تهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدمهای سنگین و بی رمقم از میان #جمعیت گذشتم و از در شیشه ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای #اواسط اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد.
هر چند هوای این ماه #بهاری هم حسابی داغ و پُر حرارت شده و انگار میخواست آماده #آتش_بازی تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. #حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بلاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و #بی_معطلی تاکسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند.
او هم #ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد که چقدر #دلواپس حال من و دخترمان شده و #سعی میکرد با شیرین زبانی #همیشگی اش آرامم کند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_دوم
از لحن #عاشقانه_ای که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و #شاید باور نمیکرد که همسر اهل سنتش اینچنین رابطه پُر احساسی با #شخصی که قرنها پیش به شهادت رسیده، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم #نمیزد.
من هنوز هم به #حقیقت این مناجات پیچیده #شک داشتم، ولی میدانستم با هر کار #خیری که انجام میدهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم #خشنود میکنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: "مگه نمیگی امام جواد (ع) گره های مالی رو باز میکنه، خُب تو هم #امشب به خاطر امام جواد گره #مالی یه بنده خدایی رو باز کن!"
هنوز نگاهش در هاله ای از تعجب #گرفتار شده بود که لبخندی زد و با حالتی #متواضعانه پاسخ داد: "الهه جان! من کجا و امام جواد (ع) کجا؟" حالا بحث به نقطه #حساسی رسیده بود که به سختی از #حالت خوابیده بلند شدم و همچنانکه روی کاناپه #مینشستم، باز تشویقش کردم: "خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازه ای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!"
که بلاخره خندید و با نگاهی به اطراف #خانه جواب داد: "الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه #اثاث هم با کلی #بدبختی خریدیم! طلاهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و #تلویزیون رو بخریم. من این مدت #شرمنده تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم، اونوقت چجوری میخوام به یکی دیگه کمک کنم؟"
و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: "خُب شاید یکی به همین #خونه نیاز داشته باشه! ما میتونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و #زندگی_اش به این خونه وابسته اس!"
به گمانم فهمید این همه #مقدمه چینی میخواهد به کجا ختم شود که به #صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه #منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، #زنش و دخترش اومده بودن اینجا."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_یکم
در سایه خیمه #موکبی نماز خوانده و هنوز #تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان #نهار آوردند. خادمان #موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ #مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می کردند. غذایی که هرگز #گمان نمیکردم در عراق #طبخ شود و چه طعم #لذیذی داشت که از خوردنش #حسابی سر کیف آمده و بدنم جان گرفت.
حالا پس از گذشت دو #سه روز از شروع این سفر #روحانی، به این طعم #گوارا عادت کرده و #مطمئن بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه ونه از مهارت آشپز که همه #دلچسبی این لقمه ها از سرانگشتان بی ریایی #آب می خورد که به #عشق امام حسین هم از جان و مال خود هزینه می کنند تا #سهمی در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از #صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده اش در گوشه ای دیگر استراحت می کردند، زیرگوش مجید زمزمه کردم:
«مجید! این #غذاهایی که این جا می خوریم، مزه همون #شله_زردی رو میده که توبه #نیت من گرفته بودی و آوردی در خونه مون!»
از جان گرفتن #خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، #صورتش به خنده ای #شیرین گشوده شد و مثل این که نکته ای لطیف به #خاطرش رسیده باشد، #چشمانش به وجد آمد و گفت: «الهه! اون روز هم #اربعین بود!»
و نمی دانم دریای #دلش به چه هوایی #طوفانی شد که نگاهش در #فضای اربعین #گم شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت: «اون روز با این که دلم برات #می_لرزید و آرزوم بود که باهات #ازدواج کنم، ولی باورم نمیشد دو سال دیگه تو ایام #اربعین، با هم تو
جاده کربلا باشیم!»
سپس #سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش #احساسش، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با #معشوقش حسین (ع) نجوا کرد:
«من #تو رو هم از #امام_حسین میم دارم! اون روز تا شب پای #تلویزیون #نشسته بودم و فقط با امام حسین درد دل میکردم! همش ده روز تا آخر #ماه صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش میگفتم به #عشقت این ده روز هم تحمل میکنم، توهم الهه رو برام نگه دار!»
و دیگر #نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین #عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در #جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊