eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | آیینه و میز مادر را کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش را بوسیده و از بیرون آمدم. هرچه اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم نمی آوردم و هر از گاهی به بهانه خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم. هر چند امروز همه بهانه ام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزه ای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش کرد. کار اتاق که تمام شد، دیگر برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خسته ام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: "الهه! یه لحظه کن کارِت دارم." و همچنانکه گوشی موبایلش را روی میگذاشت، خبر داد: "بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره." و در مقابل نگاه ، ادامه داد: "گفت به ابراهیم و هم خبر بدم." با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری قرار بگیرد و پرسیدم: "نمیدونی چه خبره؟" لبی پیچ داد و با گفتن "نمیدونم!" به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به رسیده باشد، تأ کید کرد: "راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد." سپس به چشمانم شد و پرسید: "مجید امروز خونه اس؟" و من جواب دادم: "آره، دیشب بوده، امروز از صبح خونه اس." و سرگیجه ام به قدری گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از بیرون آمدم. دستم را به نرده راه پله گرفته و با قدمهایی کُند بالا میرفتم. سرگیجه و طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا می آمد که از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی نشست و با دلشوره ای که در صدایش پیدا بود، پرسید: "الهه جان! حالت خوب نیس؟" همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانی ام را فشار میدادم، گفتم: "سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره!":از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق دور سرم بچرخد و شنیدم که زیر گوشم گفت: الان آماده میشم، بریم دکتر."؛به سختی را گشودم و با صدایی آهسته گفتم: "نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین." چشمانش رنگ گرفت و پرسید: "خبری شده؟" باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، دادم: "نمی دونم... فقط گفته بریم..." و از تپش نفسهایش کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: "خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم." از این همه خاطری اش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را که چشمانم را گشودم و پریشانی اش را به چند کلمه دادم: "حالم خوبه، فقط یه خورده سرم رفت." ولی دست بردار نبود و با تکلیف را مشخص کرد: "پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر." در برابر سخن مردانه اش نتوانستم کنم و با تکان سر را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همین اختلافات مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!" و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادی ام را آغاز کردم: "بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم..." و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم را تمام کنم که ناله ام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این ناگهانی ام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند. تمام بدنم از درد رعشه میکشید. تا به حال درد سختی را نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که دمپایی اش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسه ها ندویده بود که دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم: "مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم." و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانی ام از شدت ، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپایی اش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: "بهتری الهه؟" سرم را به تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال ، به وحشت افتاده بود، با خشمی تشر زد: "از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت کن الهه!" با پشت دستم، صورت خیس از را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: "فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد." کمکم کرد تا از جا شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی نداشتیم تا برایم تجویزی کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم: "ای کاش الان مامانم اینجا بود!" که در این شرایط سخت و ، محتاج حضور مادرم یا حداقل دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کس من بود. دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی دلداری ام داد: "قربونت بشم الهه جان! نخور! ما خدا رو داریم!" و این هم هنوز از تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز بی وفایی خانواده ام را فراموش کنم و نه تنها از سر و کمر درد که از این همه بی کسی، در بستری از غم غربت به رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) در سایه خیمه نماز خوانده و هنوز نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان آوردند. خادمان در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می کردند. غذایی که هرگز نمیکردم در عراق شود و چه طعم داشت که از خوردنش سر کیف آمده و بدنم جان گرفت. حالا پس از گذشت دو روز از شروع این سفر ، به این طعم عادت کرده و بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه ونه از مهارت آشپز که همه این لقمه ها از سرانگشتان بی ریایی می خورد که به امام حسین هم از جان و مال خود هزینه می کنند تا در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده اش در گوشه ای دیگر استراحت می کردند، زیرگوش مجید زمزمه کردم: «مجید! این که این جا می خوریم، مزه همون رو میده که توبه من گرفته بودی و آوردی در خونه مون!» از جان گرفتن آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، به خنده ای گشوده شد و مثل این که نکته ای لطیف به رسیده باشد، به وجد آمد و گفت: «الهه! اون روز هم بود!» و نمی دانم دریای به چه هوایی شد که نگاهش در اربعین شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت: «اون روز با این که دلم برات و آرزوم بود که باهات کنم، ولی باورم نمیشد دو سال دیگه تو ایام ، با هم تو جاده کربلا باشیم!» سپس را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش ، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با حسین (ع) نجوا کرد: «من رو هم از میم دارم! اون روز تا شب پای بودم و فقط با امام حسین درد دل میکردم! همش ده روز تا آخر صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش میگفتم به این ده روز هم تحمل میکنم، توهم الهه رو برام نگه دار!» و دیگر چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊