eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | آیینه و میز مادر را کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش را بوسیده و از بیرون آمدم. هرچه اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم نمی آوردم و هر از گاهی به بهانه خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم. هر چند امروز همه بهانه ام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزه ای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش کرد. کار اتاق که تمام شد، دیگر برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خسته ام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: "الهه! یه لحظه کن کارِت دارم." و همچنانکه گوشی موبایلش را روی میگذاشت، خبر داد: "بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره." و در مقابل نگاه ، ادامه داد: "گفت به ابراهیم و هم خبر بدم." با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری قرار بگیرد و پرسیدم: "نمیدونی چه خبره؟" لبی پیچ داد و با گفتن "نمیدونم!" به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به رسیده باشد، تأ کید کرد: "راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد." سپس به چشمانم شد و پرسید: "مجید امروز خونه اس؟" و من جواب دادم: "آره، دیشب بوده، امروز از صبح خونه اس." و سرگیجه ام به قدری گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از بیرون آمدم. دستم را به نرده راه پله گرفته و با قدمهایی کُند بالا میرفتم. سرگیجه و طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا می آمد که از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی نشست و با دلشوره ای که در صدایش پیدا بود، پرسید: "الهه جان! حالت خوب نیس؟" همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانی ام را فشار میدادم، گفتم: "سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره!":از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق دور سرم بچرخد و شنیدم که زیر گوشم گفت: الان آماده میشم، بریم دکتر."؛به سختی را گشودم و با صدایی آهسته گفتم: "نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین." چشمانش رنگ گرفت و پرسید: "خبری شده؟" باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، دادم: "نمی دونم... فقط گفته بریم..." و از تپش نفسهایش کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: "خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم." از این همه خاطری اش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را که چشمانم را گشودم و پریشانی اش را به چند کلمه دادم: "حالم خوبه، فقط یه خورده سرم رفت." ولی دست بردار نبود و با تکلیف را مشخص کرد: "پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر." در برابر سخن مردانه اش نتوانستم کنم و با تکان سر را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از یازده گذشته بود که مراسم شد و جز یکی نفر که در حیاط با آسید احمد میکردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد: "قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک بودی! إن شاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری!" و من هنوز در حضور این آقا داشتم که خُرده های کاغذی کمرنگی زدم و با گفتن "ممنونم!" مشغول جمع کردن از روی شدم که دستم را گرفت و با حالتی مانعم شد: "نمیخواد بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو کن! فردا صبح تمیز میکنیم!" و هرچه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ درِ خانه خودمان کرد و با صمیمیتی همچنان تشکر میکرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد: "حاج آقا!" و همین که آسید احمد رویش را به سمت برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع شود. آسید احمد با به سمت مجید رفت و باز سرِ شوخی را باز کرد: "بابا جون هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمیرسه!" رنگ از صورت پریده و به نظرم حسابی شده بود، ولی در برابر آسید احمد با زبانی پاسخ داد: "مگه نگفتید منم مثل میمونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز میکنم!" ولی آسید احمد هم مثل من حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشاره ای به کرد و با حاضر جوابی شیطنت آمیزی، را تسلیم کرد: "ببین جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!" مجید زد و با گفتن "هرچی شما بگید!" خداحافظی کرد و به سمت من آمد که هم به مامان شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊