شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_پنجم پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار #مادر دل کَندم و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_ششم
آفتاب سر ظهر #تابستان بندر، شعله میکشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را #آتش میزد. حرارتی که برای همسایه های قدیمی خلیج فارس چندان #غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه های عرقی که از کنار صورتش #جاری شده بود، میفهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی میکردیم که با حالتی متواضعانه گفت: "إن شاءالله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید میگیرم که انقدر اذیت نشی."
و من برای اینکه بیش از این #شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم: "من #اذیت نمیشم مجیدجان، راحتم!" سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: "من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی #فکر نمیکنم." و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سر
صحبت را باز کرد: "امروز با دخترِ #عمه_فاطمه صحبت میکردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. میگفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران."
سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد: "من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین #شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران."
و در مقابل سکوتم #لبخندی زد و گفت: "خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم." فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: "من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه." که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: "إن شاءالله که خیلی زود حال مامان خوب میشه."
خیال اینکه پزشکی در #تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در #قلبم میپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای #مشورت به خانه پدر بیایند.
طبق عادت شبهای نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز #شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: "میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه #فضولی نکنم!"
با همه خستگی، در جوابش لبخند #کمرنگی زدم و گفتم: "دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!" سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدی ام را داد: "الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه ترین غذای دنیاست!" و با لحنی #لبریز محبت ادامه داد: "إن شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!" که آهی کشیدم و با گفتن "إن شاءالله!" به #اجابت دعایش دل بستم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_چهارم اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در #آغوش ما
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به #ابرهایی که حالا زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتی اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرش را به صندلی #هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال #کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید #آهسته صدایم کرد: "الهه جان!"
به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به #زبان آوردم: "مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟" نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی اش را از لرزش نفسهایش #احساس کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لبهای #مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش #مطلع نشده بود.
بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر #شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم #نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در #بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود.
ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضای بسته #هواپیما، همه عقده های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان #نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر داروهایی که مصرف میکرد به خواب رفته و بسته #تغذیه_اش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت.
مجید سرش را روی صندلی #تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور" که ردِّ اشک روی صورتم، دلش را به #درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: "مجید من نمیتونم #طاقت بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم..." از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته #دلداری_ام داد: "الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!"
از شدت گریه #بیصدایم، چانه ام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: "مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع #افطار خیلی دعا کردم!" که صورت مهربانش به لبخند #کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بیتابیام را داد: "مطمئن باش خدا این دعاها رو #بی_جواب نمیذاره!"
ولی این دلداریها، دوای #زخمِ_دل من نمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سختتر لحظه ای بود که #عبدالله با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان #مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم.
خدا رو شکر که #صبوری_مردانه مجید یاری اش میداد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای #استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجم ظرفهای #شام را شستم و خواستم به سراغ شستن #پرتقالها بروم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_ششم
آیینه و میز مادر را #گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش را بوسیده و از #اتاق بیرون آمدم. هرچه #عبدالله اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم #طاقت نمی آوردم و هر از گاهی به بهانه #نظافت خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم.
هر چند امروز همه بهانه ام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان #عشق مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در #خانه بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزه ای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای #گریزم را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش #بدرقه_ام کرد.
کار اتاق که تمام شد، دیگر #رمقی برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خسته ام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: "الهه! یه لحظه #صبر کن کارِت دارم." و همچنانکه گوشی موبایلش را روی #میز میگذاشت، خبر داد: "بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت #بهت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره."
و در مقابل نگاه #کنجکاوم، ادامه داد: "گفت به ابراهیم و #محمد هم خبر بدم." با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری #دردش قرار بگیرد و پرسیدم: "نمیدونی چه خبره؟"
لبی پیچ داد و با گفتن "نمیدونم!" به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به #خاطرش رسیده باشد، تأ کید کرد: "راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد." سپس به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "مجید امروز خونه اس؟" و من جواب دادم: "آره، دیشب #شیفت بوده، امروز از صبح خونه اس." و سرگیجه ام به قدری #شدت گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از #اتاق بیرون آمدم. دستم را به نرده #چوبی راه پله گرفته و با قدمهایی کُند بالا میرفتم.
سرگیجه و #تنگی_نفس طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و #کمردرد را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری #پریده بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا می آمد که #مجید از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و #کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی #زمین نشست و با دلشوره ای که در صدایش پیدا بود، پرسید: "الهه جان! حالت خوب نیس؟"
همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانی ام را فشار میدادم، #زیر_لب گفتم: "سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره!":از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق #کمتر دور سرم بچرخد و شنیدم که #مجید زیر گوشم گفت: الان آماده میشم، بریم دکتر."؛به سختی #چشمانم را گشودم و با صدایی آهسته گفتم: "نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین."
چشمانش رنگ #تعجب گرفت و پرسید: "خبری شده؟" باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از #شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، #جواب دادم: "نمی دونم... فقط گفته بریم..." و از تپش نفسهایش #احساس کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: "خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم."
از این همه #پریشان خاطری اش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند #کمرنگی بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را #بلرزانم که چشمانم را گشودم و #پاسخ پریشانی اش را به چند کلمه دادم: "حالم خوبه، فقط یه خورده سرم #گیج رفت." ولی دست بردار نبود و با #قاطعیت تکلیف را مشخص کرد: "پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر."
در برابر سخن مردانه اش نتوانستم #مقاومت کنم و با تکان سر #پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس #امانم را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊