شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_چهارم اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در #آغوش ما
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به #ابرهایی که حالا زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتی اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرش را به صندلی #هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال #کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید #آهسته صدایم کرد: "الهه جان!"
به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به #زبان آوردم: "مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟" نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی اش را از لرزش نفسهایش #احساس کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لبهای #مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش #مطلع نشده بود.
بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر #شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم #نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در #بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود.
ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضای بسته #هواپیما، همه عقده های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان #نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر داروهایی که مصرف میکرد به خواب رفته و بسته #تغذیه_اش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت.
مجید سرش را روی صندلی #تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور" که ردِّ اشک روی صورتم، دلش را به #درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: "مجید من نمیتونم #طاقت بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم..." از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته #دلداری_ام داد: "الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!"
از شدت گریه #بیصدایم، چانه ام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: "مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع #افطار خیلی دعا کردم!" که صورت مهربانش به لبخند #کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بیتابیام را داد: "مطمئن باش خدا این دعاها رو #بی_جواب نمیذاره!"
ولی این دلداریها، دوای #زخمِ_دل من نمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سختتر لحظه ای بود که #عبدالله با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان #مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم.
خدا رو شکر که #صبوری_مردانه مجید یاری اش میداد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای #استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_هشتم هوا #گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_نهم
شب عید فطر با عطر امیدی که به #سلامتی مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به #یُمن توسل به خاندان پیامبر (ص) کمتر عذابم میداد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و #عاشقانه با مجید داشته باشم. قالیچه کوچکی در #بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه مان
بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم.
آسمان صاف و پر #ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان #خودنمایی می کرد. مجید همانطور که به نقطه ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی #آهسته گفت: "سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر."
سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش #موج میزد، ادامه داد: "پارسال هیچ وقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه #قشنگ، کنار زنم نشسته باشم!" لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به #خنده_ای ملیح باز کرد و وسوسه ام کرد تا با #شیطنتی زنانه بپرسم: "خُب حالا خوشحالی یا #پشیمونی؟"
از سؤال سرشار از #شرارتم، خنده اش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: "الهه! زندگی با تو اونقدر #لذت بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم #بندر!" و صدای خنده اش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن را پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین #شبی، ته دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان #مجیدم نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم: "مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟"
و شنیدن همین جمله #کوتاه از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه #اضطراب افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمان #منتظرم، نفس بلندی کشید که اوج نگرانی اش را از لرزش قفسه سینه اش حس کردم و بلاخره با لحنی که پیوند #لطیفی از بیم و امید بود، جواب داد: "الهه جان! همه چی دست خداست!"
سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با #مهربانی دلداری ام داد: "الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریه های تو رو #بی_جواب نمیذاره!" و با این کلامش، دلم را حواله به #تقدیر الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊