eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_چهارم اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در #آغوش ما
💠 | سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به که حالا زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتی اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرش را به صندلی تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید صدایم کرد: "الهه جان!" به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به آوردم: "مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟" نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی اش را از لرزش نفسهایش کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لبهای دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود. ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضای بسته ، همه عقده های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر داروهایی که مصرف میکرد به خواب رفته و بسته روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور" که ردِّ اشک روی صورتم، دلش را به آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: "مجید من نمیتونم بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم..." از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته داد: "الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!" از شدت گریه ، چانه ام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: "مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع خیلی دعا کردم!" که صورت مهربانش به لبخند گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بیتابیام را داد: "مطمئن باش خدا این دعاها رو نمیذاره!" ولی این دلداریها، دوای من نمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سختتر لحظه ای بود که با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان ، جراحت قلبم را نشانش دهم. خدا رو شکر که مجید یاری اش میداد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_هشتم هوا #گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خا
💠 | شب عید فطر با عطر امیدی که به مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به توسل به خاندان پیامبر (ص) کمتر عذابم میداد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و با مجید داشته باشم. قالیچه کوچکی در انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه مان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان می کرد. مجید همانطور که به نقطه ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی گفت: "سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر." سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش میزد، ادامه داد: "پارسال هیچ وقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه ، کنار زنم نشسته باشم!" لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به ملیح باز کرد و وسوسه ام کرد تا با زنانه بپرسم: "خُب حالا خوشحالی یا ؟" از سؤال سرشار از ، خنده اش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: "الهه! زندگی با تو اونقدر بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم !" و صدای خنده اش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن را پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین ، ته دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم: "مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟" و شنیدن همین جمله از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمان ، نفس بلندی کشید که اوج نگرانی اش را از لرزش قفسه سینه اش حس کردم و بلاخره با لحنی که پیوند از بیم و امید بود، جواب داد: "الهه جان! همه چی دست خداست!" سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با دلداری ام داد: "الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریه های تو رو نمیذاره!" و با این کلامش، دلم را حواله به الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊