eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
237 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاه_و_چهارم در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شم
✍️ ما میان اتاق خشک‌مان زده و آن‌ها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ می‌زدیم. چشمانم طوری سیاهی می‌رفت که نمی‌دیدم چند نفر هستند و فقط می‌دیدم مثل حیوان به سمت‌مان حمله می‌کنند که دیگر به راضی شدم. مادر مصطفی بی‌اختیار ضجه می‌زد تا کسی نجات‌مان دهد و این گریه‌ها به گوش کسی نمی‌رسید که صدای تیراندازی از خانه‌های اطراف همه شنیده می‌شد و آتش به دامن همه مردم افتاده بود. دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی می‌تپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد. نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آن‌ها به گریه افتادم. چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد. یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بال‌بال می‌زد که بی‌خبر از اینهمه گوش به فدایم رفت : «قربونت بشم زینب جان! ما اطراف درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو می‌رسونه خونه!» لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشک‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم دیگر به این خانه نیاید که نمی‌توانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم. مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از هستند و به خون‌مان تشنه‌تر شوند. گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه‌ام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمی‌دانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم و ندیده می‌دیدم به پای ضجه‌ام جان می‌دهد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_چهارم اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در #آغوش ما
💠 | سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به که حالا زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتی اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرش را به صندلی تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید صدایم کرد: "الهه جان!" به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به آوردم: "مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟" نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی اش را از لرزش نفسهایش کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لبهای دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود. ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضای بسته ، همه عقده های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر داروهایی که مصرف میکرد به خواب رفته و بسته روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور" که ردِّ اشک روی صورتم، دلش را به آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: "مجید من نمیتونم بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم..." از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته داد: "الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!" از شدت گریه ، چانه ام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: "مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع خیلی دعا کردم!" که صورت مهربانش به لبخند گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بیتابیام را داد: "مطمئن باش خدا این دعاها رو نمیذاره!" ولی این دلداریها، دوای من نمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سختتر لحظه ای بود که با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان ، جراحت قلبم را نشانش دهم. خدا رو شکر که مجید یاری اش میداد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_چهارم ولی من نمیتوانستم از #پیله پُر دردی که دور #پیک
💠 | شانه به شانه هم منتهی به ساحل را باز میگشتیم و او همچنان برای من میزد و من باز از شنیدن صدایش میبردم که هرچه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه میکرد که سرانجام صدای اذان بلند شد. درست در آن سمت خیابان اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای بلند شده و مردم دسته دسته برای نماز به سمتش میرفتند. چقدر دلم میخواست برای نماز به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را میکردم که در این چند ماه زندگی ، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم، ِابا میکردم که نگاهی به کرد و پرسید: "الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟" و پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ رنگ آن سوی را نشانه رفت و ادامه داد: "یعنی میشه باهاش رفت ؟ خیلی نیس؟" و من که باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نماز به مسجد اهل بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: "مجید این مسجد هاست!" و او همچنانکه شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، زد و با شیطنت پرسید: "یعنی من رو نمیدن؟" و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: "چرا، فقط تعجب کردم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_چهارم شاید #قلب من مثل دل مجید برای #سامرا پَر نمیزد
💠 | چراغ قوه را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم: "کجا بودی؟ تو این تاریکی کردم!" داخل شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را بود که اینچنین نفس میزد. مانده بودم با جراحت که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای زانو زد و با صدایی که از شمارش نفسهایش به طپش افتاده بود، کرد: "شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!" را لب تختم گذاشت تا نور چراغ قوه، جمع دو نفره مان را کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمیشد خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: "مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!" و دیگر نتوانست را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه ای ساکت شد. میدیدم با چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش را بیشتر کرده، ولی در جانش به پا خاسته بود که این همه درد را برایش آسان میکرد. دوباره را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و کشیده و زیبایش پس از مدتها دوباره . دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در جا نمیشد، تنها نگاهش میکردم تا قدری نفسش جا بیاید. صورتش هر لحظه بیشتر و چشمانش نه تنها میخندید که به نشانه عاشقانه در می غلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: "الهه! بلند شو بریم!" و من فقط توانستم یک بپرسم: "کجا؟" به آرامی خندید و قطره روی گونه اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و ، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: "نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!" نمیفهمیدم چه میگوید و او هم چه بگوید و از کجا کند که خودش را روی زمین رها کرد... 🙃 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #پله_اول #قسمت_پنجاه_و_چهارم پشت سر هم حرف می زدن، یکی تندتر، یکی نرم تر، یکی فشار
📖 سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود، چند لحظه مکث کردم. – یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم. شما از روز اول دیدید من یه دختر مسلمان و محجبه ام و شما چنین آدمی رو دعوت کردید. حالا هم این مشکل شماست، نه من. و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره من نیستم. و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود. یه عده مبهوت، یه عده عصبانی، فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود. به ساعتم نگاه کردم. – این جلسه خیلی طولانی شده، حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره، هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید با کمال میل برمی گردم ایران. نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد – دکتر حسینی واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ – این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید. جمله اش تا تموم شد جوابش رو دادم. می ترسیدم با کوچک ترین مکثی دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه. این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم. پاهام حس نداشت، از شدت فشار تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم. ادامه دارد... --------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_چهارم ساعت از ۴ بعد از ظهر گذشته بود که سرانجام مهدی مقابل یک رستوران
رمان به‌قدری ذهنم به هم ریخته بود که نمی‌دانستم چه بگویم؛ نورالهدی تلاش می‌کرد به فارسی با بانوان خانه صحبت کند و تسلیت بگوید و من فقط می‌خواستم یک کنج دنج پیدا کنم و زینب را با خودم ببرم. مادر و دو خواهر فاطمه با بی‌تابی گریه می‌کردند و مصیبت شهادت او کاری با دل پدرش کرده بود که عمامه را از سر درآورده و دلش دریای صبر بود که به زن‌ها اشاره می‌کرد آهسته گریه کنند. دیروز که پیکرش غرق خون پای آن درخت کاج افتاده بود، صورتش را به درستی ندیدم و حالا قاب عکسش روی میز و میان دو شمع بلند سفید بود و می‌دیدم چه صورت زیبا و چشمان مهربانی دارد. با دیدن تصویرش تازه می‌فهمیدم از دست دادنش چه آتشی به دل مهدی زده است که در همین عکس هم از نگاهش معصومیت می‌بارید و انگار شبیه فرشته‌ها می‌خندید. زینب را در یکی از اتاق‌ها خواباندم، به اتاق نشیمن برگشتم و دیدم تابوت فاطمه پیچیده در پرچم ایران میان اتاق است. بانوان همه دور تابوت گریه می‌کردند، پدرش با متانتی عجیب بالای سرش قرآن می‌خواند و مادر و خواهرانش صورت روی تابوت نهاده و با بی‌قراری ناله می‌زدند. گوشۀ اتاق، جایی دور از همه، مهدی با سر کج تکیه به دیوار زده و مثل اینکه تمام هستی‌اش را از دست داده باشد، هق‌هق می‌کرد‌ و به‌خدا دیدن اینهمه دل سوخته، سخت بود که دوباره به اتاق برگشتم و کنار زینب نشستم. صدای گریه از بیرون اتاق دلم را آتش می‌زد، تصویر صورت شهیدۀ این خانه هنوز پیش چشمانم بود و می‌ترسیدم از فردا صبح که زینب دوباره چشم بگشاید و نمی‌دانستم چه خواهد شد. آن شب تا سحر جز زینب کسی در آن خانه نخوابید و بعد از نماز صبح، مهدی را میان راهرو دیدم که دیگر از چشمان مجروحش به جای اشک، خون می‌چکید و با صدایی خَش‌دار خبر داد: «ساعت ۹ صبح براتون بلیط گرفتم. یکی از دوستام شما‌ رو تا فرودگاه می‌رسونه.» لحظه‌ای مکث کرد و شاید دل هر دو نفرمان پیش زینب بود که من نگرانش بودم و او با نفس‌هایی بریده حرف آخر را زد: «تا عمر دارم مدیون‌تون هستم که این یکی دو روزه برای زینب مادری کردید.» و بی‌آنکه منتظر پاسخم بماند با خداحافظی کوتاهی از کنارم رد شد اما یک دریا حرف در دل من موج می‌زد و نشد یکی را به ساحل قلب غمگینش برسانم که اگر من چند ساعت را با دخترش سپری کرده بودم او برای نجات من با جانش قمار کرده و حتی نشد یکبار از اینهمه مردانگی‌اش تشکر کنم. به اتاق برگشتم و دیدم زینب هنوز خواب است؛ آهسته وسایلم را جمع کردم، نورالهدی هم آمادۀ رفتن بود و دیگر در این خانه کاری نداشتیم که من هم چادرم را سر کردم و جانم پیش زینب ماند و جسمم از اتاق بیرون رفت. مادر و پدر و خواهران فاطمه با همان حالت لبریز از عزا و متانت‌شان کنار در ایستاده و به نوبت از من و نورالهدی بابت مراقبت از زینب تشکر می‌کردند و پدرش زبان عربی بلد بود که چند جمله‌ای در حق‌مان دعا کرد و با لحنی مهربان قسم خورد: «خدا شاهده همیشه دعاتون می‌کنم که برای یادگار دخترم انقدر زحمت کشیدید! مشهد رفتید، نائب‌الزیاره فاطمه من باشید.» و همین دعای زیبا و خواهش خالصانه، حسن ختام همراهی ما با این خانواده بود که از خانه بیرون آمدیم و دیگر مهدی را ندیدم. پیش از ظهر وقتی به مشهد رسیدیم، اولین بار که نگاهم به گنبد افتاد، به یاد فاطمه به آقا سلام کردم و همان ورودی صحن، از اینهمه داغی که روی قلبم مانده بود، اشک از هر دو چشمم فواره زد. اولین بار بود به زیارت امام رضا (علیه‌السلام) آمده و این اولین زیارت انگار سهم مهدی و زینب بود که یک لحظه از پیش چشمانم کنار نمی‌رفتند و هر لحظه خیالم پیش زینب بود که تا این ساعت حتماً از خواب بیدار شده و نمی‌دانستم چه حال و روزی دارد. نورالهدی با مدیر کاروان تماس گرفت تا به محل اقامت‌مان برویم و من طاقت دل بریدن از صحن بهشتی امام رئوف را نداشتم که مهربانی آقا بهترین مرهم برای دردهای مانده بر دلم بود. اقامت‌مان در مشهد تنها سه روز بود و من هنوز تشنۀ زیارت امام رضا (علیه‌السلام) بودم که عازم قم شدیم و نورالهدی مدام زیر گوشم می‌خواند: «حضرت معصومه (علیهاالسلام)، کریمه اهل بیت هستن، هرچی حاجت داری از خانم بخواه که من ازشون خیلی حاجت گرفتم!» و هنگامی که وارد حرم شدم باور کردم هر آنچه از خدا بخواهم مستجاب است که با هر کلمۀ زیارت‌نامه، دلم از اشتیاق آب می‌شد و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و با همین حال خوش به عراق برگشتیم. روزهای زمستان ۲۰۲۴ همچنان با خبر نسل‌کشی اسرائیل در غزه سپری می‌شد و خبر نداشتم خدا چه سرنوشتی برایم مقدر کرده است که یک روز سرد و مِه گرفته، موبایلم زنگ خورد و صدایی غریبه که مرا به نامم می‌شناخت، دلم را لرزاند... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊