💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_چهارم
کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه میکردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ #گل_رز و عطر بینظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر میدهد و صورتش را به #خندهای باز میکند، اما هرچه بیشتر انتظار میکشیدم، غم صورتش عمیقتر میشد و سوزش زخم چشمانش بیشتر!
گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش #مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری میپرید که صدایش کردم: «مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر #نگاهم کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز #تردید سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟»
نفس عمیقی کشید و با لبخندی که میخواست #دلم را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه جان...» که با دلخوری به میان #حرفش آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم میکنی؟» ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بیریای چشمانش، حرف #دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: «مجید...»
و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: «عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و #غذا میداد... خونه رو سیاه پوش میکرد و روضه میگرفت... آخه امروز شهادت #حضرت_موسیبنجعفرِ (علیهالسلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...»
نگاهم به دهانش بود که چه میگوید و #قلبم هر لحظه کُندتر میزد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین #بغض میگذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت.
احساس کردم برای یک لحظه قلبم #یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: «خُب... خُب #من نمیدونستم...»
از آهنگ صدایم، عمق ناراحتیام را فهمید، #نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گلهای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل #خودم گرفته...» گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سوم
نماز مغرب را خواندم و با یک بسته #ماکارونی که خریده بودم، شام ساده ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن #مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایتهای تروریستهای تکفیری در #سوریه بود. همانهایی که خود را #مسلمان میدانستند و گوش به فرمان آمریکا و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای #اسلامی، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند.
از این همه ظلمی که پهنه #عالم را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و #سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را #خاموش کردم و باز در سکوت افسرده ام فرو رفتم. مدتها بود که روزهایم به دلمردگی میگذشت و شبهایم با وجود حضور #مجید، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند #قلبهایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود.
هرچه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در #قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و #بیشتر از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی آنکه بخواهم با سردی نگاه و بی مهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه ای یخ، این همه سرد و بی احساس شده بودم.
دختری همچون من که از روز #نخست، رؤیای هدایت همسرش به مذهب #اهل_تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه #شیعیان دست به دعا و #توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را #فراموش نکرده بودم.
شعله زیر غذا را #خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله #غذا را که از دستم گرفت، #شرمندگی در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: "الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست میکنم."
لبخندی زدم و با #خوشرویی جواب دادم: "تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که #زحمتی نداره!" و خواست باز تشکر کند که با گفتن "از دهن میفته!" #وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راه پله ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به #تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به #اتاق گذاشتم.
کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم ماهیچه های پشت کمرم #سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن #مجید، از جا بلندم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پانزدهم
پرستار به سینی غذای #بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره ای کرد و با #تعجب پرسید: "پس چرا شام نخوردی؟" لبی پیچ دادم و گفتم: "اشتها ندارم!" همانطور که #فشار بیماری را میگرفت، به رویم #خندید و با شیطنت گفت: "با این شوهری که تو داری، بایدم #ناز کنی و بگی اشتها ندارم!"
سپس صدایش را آهسته کرد و با #خنده ادامه داد: "داشت خودشو میکشت! هرچی میگفتیم آقا #آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، #فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!" سپس فشار خون بیمار را #یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: "قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!"
و با لبخندی مهربان به صورتم #چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن #لحظات تصور کنم که بارها #بی_قراریهای عاشقانه اش را به پای رنجهایم دیده بودم. #غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی #خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای #غذا را از داخل پاکت بیرون می آورد، با مهربانی پرسید: "الهه جان! سردردت بهتر شده؟"
به نشانه #رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "بهترم!" با مهربانی #بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن "بفرمایید!" بسته را به دستم داد که بوی #جوجه_کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده ای ظرف را به دستش پس دادم. با #تعجب نگاهم کرد و پرسید: "دوست نداری؟"
صورتم را در هم کشیدم و گفتم: "نمیدونم، حالت تهوع دارم، #نمیتونم چیزی بخورم!" چشمانش رنگ غصه گرفت و #دلسوزانه پاسخ داد: "الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!"
سپس فکری کرد و با عجله پرسید: "میخوای برات چیز دیگه ای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب #دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم." که با اشاره سر پاسخ #منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: "همین که نشستم هم کمرم #درد گرفت، هم سرم داره گیج میره!"
ظرف غذایم را روی #میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: »تو چرا نمیخوری؟" لبخندی زد و در #جواب اعتراض پُر مهرم، گفت: "هر وقت حالت #بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم."
و من همانطور که به ظرفهای #داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار #برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: "نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟" بی درنگ #موبایلش را برداشت و با گفتن "الان بهش زنگ میزنم!" مشغول شماره گیری شد که با #دلسوزی خواهرانه ام، #مانع شدم و گفتم:
"نه! میترسم بفهمه من اینجام، #بدتر ناراحت شه!" سپس به صورتش #خیره شدم و با غصه ای که در صدایم موج می زد، درد دل کردم: "مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و #عبدالله اینجوری آواره شدیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هفتم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز #نگاه گرم و صدای دلنشین همسر #عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه #لیموشیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک #ذغال اخته هم به رویم #چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم.
لحظه های بودن در کنار وجود #مهربانش، به قدری شیرین و #دل_انگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور #دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب #لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت #امام_رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد.
به یاد #نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب #تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس #عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز #غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟"
از آهنگ #غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ #مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم #تعجب کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که #نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به #بابا سر بزنیم."
از چشمانش میخواندم که این رفتن #خوشایندش نیست و باز دلش نیامد #دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را #پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه #رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..."
و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای #ضعیفی ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی #پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل #سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، #ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه #چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ #غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟"
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با #سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت #میدونی اگه #نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار #سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!"
و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با #قاطعیت جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!"
نمیخواستم در این وضعیت از نظر #اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به #خیر بگذرد که با نگاه #درمانده_ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر #لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه #نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!"
و مردمک #چشمم زیر فشار غصه به #لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و #عاشقانه پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی #بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!"
و باز حرمت #عزای امامش را #نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه #نارضایتی، تا خانه #پدر همراهی ام کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیستم
ساعت از هفت #شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول #حیاط درمانگاه را طی کردم، #نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم #ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در #حاشیه پیاده رو تکیه زدم.
مجید به اطرافش #نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه #فروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: "من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی..."
و تازه به خودم آمدم که #امشب دیگر سرپناهی ندارم که با #ناامیدی پرسیدم: "باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟" ولی مجید #فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده ام، لبخندی زد و با #محبت همیشگی اش پاسخ داد: "نه الهه جان! #پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه های پالایشگاه همین #دیروز رفت تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا."
و باز به انتهای #خیابان نگاهی کرد و ادامه داد: "ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم #جون بگیری، بعد بریم." و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به #غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: "نه! من چیزی نمیخوام! #زودتر بریم!"
و باید به هر حال فکری برای #شام میکردیم که از #سوپر گوشتی که چند قدم پایین تر بود، مقداری #گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول
یک #آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی آنکه بخواهم #حسرت زندگی از دست رفته ام را به رخم میکشید.
#مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی #کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: "مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم."
و با همه ناتوانی به سمت #دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم #پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل #تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت : "تا تو نماز بخونی، منم #شام رو درست میکنم."
و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به #آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم #دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه #حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار #سجاده روی زمین دراز کشیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمی آوردم که #نمیخواستم بیش از این مجیدم را #آزار دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به #خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمه ای و لیمو ترشی که از یخچال #صاحبخانه برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد.
میدانستم که به خاطر من #نمازش را نخوانده تا زودتر #بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله #ضعیفم صدایش کردم: "مجید جان! بیا نمازت رو بخون."
و او از #آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد: "تو باید زودتر #غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم." و به نیم ساعت نکشید که سفره #شام را همانجا کنار #سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه #مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم #لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن #سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم.
از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود. مجید با حالتی مضطرب در #پاشنه درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از دستش برایم بر نمی آمد که فقط با #غصه نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی #دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به #صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله #سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشی ام را نشان میداد.
مجید دست #دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه #حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز #محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیبایی ام را از دست داده بودم.
به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوخته ام #ضجه میزدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و #امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم #نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از #دست داده بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
سفره #غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای #بیکرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای #مویه_های غریبانه ام، بیصدا #گریه میکرد که سرِ درد دلم باز شد:
"مجید! دلم خیلی #میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه #عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی #مامانم زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا #اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان #وساطت میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی #تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت..."
میدیدم که او هم #میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند #گریه کند و باز با سکوت #صبورانه_اش، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هرچه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال #عاشقانه بگذرم که هرچه بر سینه ام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگی ام زار میزدم:
"مجید! بخدا من نمیخواستم ازت #جدا شم، ولی بابا #مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای #طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و #زنده شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد.
دیشب وقتی بابا #احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت #خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که #تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی..."
و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. #سفیدی چشمانش از بارش بیقرار #اشکهایش به رنگ #خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد:
"الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا #مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط #میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم..."
نگفت که با این همه #آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل #تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با #مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی #دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد:
"وقتی گوشی رو #خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی خوای #صدام رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم #متنفر شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشی ات خاموش بود و #جوابمو نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم #زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه #بلایی سرت اومده که اینجوری بریدی..."
و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به #سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز #شیشه گریه در گلویم شکست و با #جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم: "مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچه ام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچه ام رو از بین ببرم!"
برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات #وحشتناکی که از زبانم میشنید، در #نگاه مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از #عمق بی رحمی پدر و بی حیایی #برادر نوریه بیخبر بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهلم
#مجید که دیگر نمیتوانست حال #خرابش را پنهان کند، سا کت سر به زیر #انداخته بود که #پرستار وارد شد و با نگاه #متعجبش خط خون را از #پهلوی مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: "تازه #دیشب عمل کرده، حالا زخمش #خونریزی کرده."
مجید #مستقیم نگاهم کرد و با صدای #لرزانش زیر لب زمزمه کرد: "چیزی #نیس الهه جان..." که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: "کدوم #بیمارستان بی مسئولیتی با این #وضعیت مرخصت کرده؟" و مجید دردش، حال من بود که به جای #جواب، با نگرانی سؤال کرد: "چرا انقدر #رنگش پریده؟"
از حاضر جوابی اش، پرستار #عصبانی شد و با صدایی بلند #اعتراض کرد: "آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به #خودت بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! #بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!"
و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به #وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: "ما مرتب بهش سرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر #خدمات بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش #غذا میاریم، خودش نمیخوره..."
و هنوز حرفش به #آخر نرسیده بود که خون مجید به #جوش آمد و مثل اینکه دردش را #فراموش کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت #عتاب کرد: "یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب #هیچی نخورده و شما فقط بهش سرُم زدین؟!!! اونوقت فکر میکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!"
از لحن #غیرتمندانه مجید، پرستار #شوکه شده و مجید با همان لحن #لرزانش همچنان توبیخش میکرد: "من اگه #مرخص شدم، خودم #رضایت دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!"
هرچه زیر گوشش #میخواندم تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که #دستش را روی پهلویش فشار میداد و رگه های خون از بین انگشتانش #میجوشید که بالخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد.
حالا #پرستار فرصت #پاسخ پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: "خُب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش #آرامبخش میزدیم که کمتر #جیغ و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو #سرش گذاشته بود انقدر #گریه زاری میکرد!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
چراغ قوه #موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به #صورتم تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من #صورتش را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت #نیم_خیز شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم: "کجا بودی؟ تو این تاریکی #دق کردم!"
داخل #اتاق شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را #دویده بود که اینچنین نفس #نفس میزد. مانده بودم با جراحت #پهلویش که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای #تختم زانو زد و با صدایی که از شمارش نفسهایش به طپش افتاده بود، #شروع کرد: "شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!"
#موبایل را لب تختم گذاشت تا نور #ضعیف چراغ قوه، جمع دو نفره مان را #روشن کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمیشد #دست خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: "مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!"
و دیگر نتوانست #جوابم را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه ای ساکت شد. میدیدم با #دست چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش #جراحتش را بیشتر کرده، ولی #شورشی در جانش به پا خاسته بود که #تحمل این همه درد را برایش آسان میکرد.
دوباره #چشمانش را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و #چشمان کشیده و زیبایش پس از مدتها دوباره #میخندید. دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در #دلش جا نمیشد، تنها نگاهش میکردم تا قدری نفسش جا بیاید.
صورتش هر لحظه بیشتر #میشکفت و چشمانش نه تنها میخندید که به نشانه #شوقی عاشقانه در #اشک می غلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این #منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: "الهه! بلند شو بریم!"
و من فقط توانستم یک #کلمه بپرسم: "کجا؟" به آرامی خندید و قطره #اشکی روی گونه اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و #غذا، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: "نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!"
نمیفهمیدم چه میگوید و او هم #نمیدانست چه بگوید و از کجا #شروع کند که خودش را روی زمین رها کرد...
#ادامه_دارد🙃
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سیزدهم
با همه خستگی طی #مسافت طولانی بندر تا مرز #شلمچه، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از #ساعتها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری #شیرین در تمام رگهایم میدوید که هنوز مرقد #امام_علی(ع) را ندیده و نمیتوانستم #منظره رؤیایی اش را #تصور کنم.
حالا تا #دقایقی دیگر بر کسی #میهمان میشدم که این #روزها با آهنگ کلماتش #خو گرفته و با مطالعه #مداوم نهج البلاغه اش، بیش از #پیش شیفته کمالاتش شده بودم.
در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ #شیعیان میهمان #نواز و بی ریای عراق قدم میگذاشتیم که با #ماشینهای شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همان #زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی #آموخته بودند، #رهسپاریمان را در مسیر زیارت امام حسین(ع) میستودند و مدام خوش آمد میگفتند.
در هر #روستا و کنار هر خانه ای #بساط پذیرایی بر پا کرده تا به #استکانی چای عراقی و خرما و یا هرچه در دسترسشان بود، #خستگی را از تن #مردم به در کنند و #خدا میداند با چه اخلاص و #محبتی از زائران #پذیرایی میکردند که انگار میزبان #عزیزترین عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در #کنار یکی از موکبها برای تجدید #وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند.
#پیرمرد خانواده به سمت #وضوخانه راهنماییمان میکرد و بانوی #خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز #نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی توجه به تعارفهای ما، با نهایت #مهربانی غذای #لذیذشان را آوردند.
و شاید #خدا میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان #مخلصش را به #رخ ما بکشد که #برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف #غذا، پیرمرد #خانواده با چراغ قوه بالای سر
ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه #محبتی ما را بدرقه کردند.
و باز موکبهای دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را میگرفتند تا #میهمان خانه آنها شویم و هر کدام میخواستند #افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین(ع) را از آن #خودشان کنند و ما #شرمنده این همه مهربانی #بی_منت، از کنارشان عبور میکردیم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_چهارم
مامان خدیجه با خانم #عربی که کنارش نشسته بود، هم #صحبت شده و من و زینب سادات بیشتر با هم #حرف می زدیم. مثل دو #خواهر، روی تشک کنار هم نشسته و همان طور که پاهای خسته مان را دراز کرده بودیم، از شور و شوق همین روز اول پیاده روی می گفتیم که من پرسیدم: «به نظرت تا روز #اربعین چند نفر وارد #کربلا میشن؟» ابروان کشیده اش را تکانی داد و با لحنی فاخر پاسخ داد: «نمیدونم، ولی پارسال که حدود بیست میلیون اومده بودن!»
سپس در برابر نگاه #متعجبم، لبخندی زد و سر #حوصله برایم توضیح داد: «قبل از این که بیام اینجا، ترجمه یه #مقاله از به روزنامه #خارجی رو می خوندم؛ نوشته بود مراسم اربعین شیعیان، بزرگ ترین حرکت مذهبی تو #دنیاست! حتی از مراسم #حج هم بزرگ تره!»
و نمی توانستم #انکار کنم که فقط مرزهای #ایران از هجوم جمعیت بسته شده و میدیدم که سه ردیف #جاده موازی #نجف به کربلا، دیگر گنجایش زائران را ندارد و این همه در حالی بود که به گفته #عبدالله و چند نفر دیگر، داعش زائران اربعین را به #عملیات های متعدد تروریستی #تهدید کرده بود. سپس نگاهی به ظرف های شام که هنوز روی زمین مانده بود، کرد و گفت:
«ببین اینجا چقدر #غذا و میوه و آب #پخش میکنن! چه کسی می تونه بیست میلیون آدم رو سه وعده غذا تو چند روز بده و بازم غذا #اضافه بیاد؟!!! نویسنده همون مقاله نوشته بود که بعد از زلزله #هائیتی، سازمان ملل و بعضی کشورها تو بوق و کرنا کردن که تونستن
حدود #پنج میلیون وعده غذایی برای زلزله زده ها تهیه کنن. ولی تو #مراسم اربعین بیست میلیون آدم، حداقل چهار روز، سه وعده #مهمون امام حسین هستن و
بازم کلی غذا اضافه میاد! تازه اگه جمیعیت چند #میلیونی که از پونزده روز قبل از بصره و شهرهای جنوبی عراق راه می افتن رو حساب کنیم که دیگه فقط خدا میدونه چقدر غذا تو این مدت طبخ میشه!»
و حقیقتا مقایسه #میهمانداری شیعیان عراق با پخش غذا بین زلزله زدگانی که به هر یک #غذایی را به هزار منت می دهند، بی انصافی بود که میدیدم خادمان موکب ها به زائران #التماس میکنند تا میهمان سفره آنها شوند، که میدیدم برای #پذیرایی از عزاداران امام حسین(ع) به دادن غذا با دست راضی نمی شوند که روی زمین زانو می زدند و سینی های غذا را روی سرشان می گذاشتند تا میهمان امام حسین(ع) را بر فرق سر خود اکرام کنند، که میدیدم #پیرمردان سالخورده و محترم هر طایفه، با دست خود به کودکان رطب #تعارف می کنند و با چه عشقی تعارف می کردند که از سرانگشتان شان، #عشق و علاقه #چکه میکرد!
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊