eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه می‌کردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ و عطر بی‌نظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر می‌دهد و صورتش را به باز می‌کند، اما هرچه بیشتر انتظار می‌کشیدم، غم صورتش عمیق‌تر می‌شد و سوزش زخم چشمانش بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری می‌پرید که صدایش کردم: «مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟» نفس عمیقی کشید و با لبخندی که می‌خواست را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه جان...» که با دلخوری به میان آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم می‌کنی؟» ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بی‌ریای چشمانش، حرف را نخوانم که باز صدایش کردم: «مجید...» و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: «عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و می‌داد... خونه رو سیاه پوش می‌کرد و روضه می‌گرفت... آخه امروز شهادت (علیه‌السلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...» نگاهم به دهانش بود که چه می‌گوید و هر لحظه کُندتر می‌زد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین می‌گذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت. احساس کردم برای یک لحظه قلبم زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: «خُب... خُب نمی‌دونستم...» از آهنگ صدایم، عمق ناراحتی‌ام را فهمید، کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گله‌ای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل گرفته...» گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نماز مغرب را خواندم و با یک بسته که خریده بودم، شام ساده ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایتهای تروریستهای تکفیری در بود. همانهایی که خود را میدانستند و گوش به فرمان آمریکا  و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای ، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند. از این همه ظلمی که پهنه را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و هم نداشتم که کلافه تلویزیون را کردم و باز در سکوت افسرده ام فرو رفتم. مدتها بود که روزهایم به دلمردگی میگذشت و شبهایم با وجود حضور ، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هرچه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی آنکه بخواهم با سردی نگاه و بی مهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه ای یخ، این همه سرد و بی احساس شده بودم. دختری همچون من که از روز ، رؤیای هدایت همسرش به مذهب را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه دست به دعا و برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را نکرده بودم. شعله زیر غذا را کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله را که از دستم گرفت، در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: "الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست میکنم." لبخندی زدم و با جواب دادم: "تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که نداره!" و خواست باز تشکر کند که با گفتن "از دهن میفته!" کردم که به اتاق برود و خودم راه پله ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به گذاشتم. کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم ماهیچه های پشت کمرم شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن ، از جا بلندم کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پرستار به سینی غذای که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره ای کرد و با پرسید: "پس چرا شام نخوردی؟" لبی پیچ دادم و گفتم: "اشتها ندارم!" همانطور که بیماری را میگرفت، به رویم و با شیطنت گفت: "با این شوهری که تو داری، بایدم کنی و بگی اشتها ندارم!" سپس صدایش را آهسته کرد و با ادامه داد: "داشت خودشو میکشت! هرچی میگفتیم آقا باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!" سپس فشار خون بیمار را کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: "قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!" و با لبخندی مهربان به صورتم زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن تصور کنم که بارها عاشقانه اش را به پای رنجهایم دیده بودم. چندان به درازا نکشید که با رویی و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای را از داخل پاکت بیرون می آورد، با مهربانی پرسید: "الهه جان! سردردت بهتر شده؟" به نشانه از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "بهترم!" با مهربانی زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن "بفرمایید!" بسته را به دستم داد که بوی حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده ای ظرف را به دستش پس دادم. با نگاهم کرد و پرسید: "دوست نداری؟" صورتم را در هم کشیدم و گفتم: "نمیدونم، حالت تهوع دارم، چیزی بخورم!" چشمانش رنگ غصه گرفت و پاسخ داد: "الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!" سپس فکری کرد و با عجله پرسید: "میخوای برات چیز دیگه ای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب داشتی، دیگه ازت نپرسیدم." که با اشاره سر پاسخ دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: "همین که نشستم هم کمرم گرفت، هم سرم داره گیج میره!" ظرف غذایم را روی گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: »تو چرا نمیخوری؟" لبخندی زد و در اعتراض پُر مهرم، گفت: "هر وقت حالت شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم." و من همانطور که به ظرفهای غذا نگاه میکردم به یاد حال زار افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: "نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟" بی درنگ را برداشت و با گفتن "الان بهش زنگ میزنم!" مشغول شماره گیری شد که با خواهرانه ام، شدم و گفتم: "نه! میترسم بفهمه من اینجام، ناراحت شه!" سپس به صورتش شدم و با غصه ای که در صدایم موج می زد، درد دل کردم: "مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و اینجوری آواره شدیم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز گرم و صدای دلنشین همسر در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک اخته هم به رویم میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظه های بودن در کنار وجود ، به قدری شیرین و بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟" از آهنگ صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که اومده، اصلاً نرفتیم به سر بزنیم." از چشمانش میخواندم که این رفتن نیست و باز دلش نیامد را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..." و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی ، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه بی ریایش که از غم غربت و داغ به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟" سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت اگه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!" و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!" نمیخواستم در این وضعیت از نظر بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به بگذرد که با نگاه به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!" و مردمک زیر فشار غصه به افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!" و باز حرمت امامش را که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه ، تا خانه همراهی ام کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از هفت گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول درمانگاه را طی کردم، بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: "من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی..." و تازه به خودم آمدم که دیگر سرپناهی ندارم که با پرسیدم: "باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟" ولی مجید همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده ام، لبخندی زد و با همیشگی اش پاسخ داد: "نه الهه جان! که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه های پالایشگاه همین رفت تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا." و باز به انتهای نگاهی کرد و ادامه داد: "ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم بگیری، بعد بریم." و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: "نه! من چیزی نمیخوام! بریم!" و باید به هر حال فکری برای میکردیم که از گوشتی که چند قدم پایین تر بود، مقداری چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول یک نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی آنکه بخواهم زندگی از دست رفته ام را به رخم میکشید. با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: "مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم." و با همه ناتوانی به سمت رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت : "تا تو نماز بخونی، منم رو درست میکنم." و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار روی زمین دراز کشیدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمی آوردم که بیش از این مجیدم را دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به میداد و با اضافه کردن فلفل دلمه ای و لیمو ترشی که از یخچال برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد. میدانستم که به خاطر من را نخوانده تا زودتر شام را مهیا کند که از همانجا با ناله صدایش کردم: "مجید جان! بیا نمازت رو بخون." و او از پاسخ تعارفم را با مهربانی داد: "تو باید زودتر بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم." و به نیم ساعت نکشید که سفره را همانجا کنار روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم. از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود. مجید با حالتی مضطرب در درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از دستش برایم بر نمی آمد که فقط با نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشی ام را نشان میداد. مجید دست کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز ، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیبایی ام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوخته ام میزدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از داده بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سفره دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای ، کنار کاناپه نشسته و پا به پای غریبانه ام، بیصدا میکرد که سرِ درد دلم باز شد: "مجید! دلم خیلی ! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت..." میدیدم که او هم از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند کند و باز با سکوت ، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هرچه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال بگذرم که هرچه بر سینه ام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگی ام زار میزدم: "مجید! بخدا من نمیخواستم ازت شم، ولی بابا کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای رو نوشتم، هزار بار مُردم و شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی..." و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. چشمانش از بارش بیقرار به رنگ در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد: "الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم..." نگفت که با این همه حالی، تسلیم مذهب اهل شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد: "وقتی گوشی رو کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی خوای رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشی ات خاموش بود و نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه سرت اومده که اینجوری بریدی..." و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به آمده که اینچنین بُریده بودم که باز گریه در گلویم شکست و با که به جانم افتاده بود، ناله زدم: "مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچه ام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچه ام رو از بین ببرم!" برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات که از زبانم میشنید، در مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از بی رحمی پدر و بی حیایی نوریه بیخبر بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | که دیگر نمیتوانست حال را پنهان کند، سا کت سر به زیر بود که وارد شد و با نگاه خط خون را از مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: "تازه عمل کرده، حالا زخمش کرده." مجید نگاهم کرد و با صدای زیر لب زمزمه کرد: "چیزی الهه جان..." که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: "کدوم بی مسئولیتی با این مرخصت کرده؟" و مجید دردش، حال من بود که به جای ، با نگرانی سؤال کرد: "چرا انقدر پریده؟" از حاضر جوابی اش، پرستار شد و با صدایی بلند کرد: "آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!" و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: "ما مرتب بهش سرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش میاریم، خودش نمیخوره..." و هنوز حرفش به نرسیده بود که خون مجید به آمد و مثل اینکه دردش را کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت کرد: "یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب نخورده و شما فقط بهش سرُم زدین؟!!! اونوقت فکر میکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!" از لحن مجید، پرستار شده و مجید با همان لحن همچنان توبیخش میکرد: "من اگه شدم، خودم دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!" هرچه زیر گوشش تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که را روی پهلویش فشار میداد و رگه های خون از بین انگشتانش که بالخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد. حالا فرصت پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: "خُب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش میزدیم که کمتر و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو گذاشته بود انقدر زاری میکرد!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چراغ قوه را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم: "کجا بودی؟ تو این تاریکی کردم!" داخل شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را بود که اینچنین نفس میزد. مانده بودم با جراحت که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای زانو زد و با صدایی که از شمارش نفسهایش به طپش افتاده بود، کرد: "شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!" را لب تختم گذاشت تا نور چراغ قوه، جمع دو نفره مان را کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمیشد خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: "مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!" و دیگر نتوانست را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه ای ساکت شد. میدیدم با چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش را بیشتر کرده، ولی در جانش به پا خاسته بود که این همه درد را برایش آسان میکرد. دوباره را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و کشیده و زیبایش پس از مدتها دوباره . دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در جا نمیشد، تنها نگاهش میکردم تا قدری نفسش جا بیاید. صورتش هر لحظه بیشتر و چشمانش نه تنها میخندید که به نشانه عاشقانه در می غلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: "الهه! بلند شو بریم!" و من فقط توانستم یک بپرسم: "کجا؟" به آرامی خندید و قطره روی گونه اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و ، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: "نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!" نمیفهمیدم چه میگوید و او هم چه بگوید و از کجا کند که خودش را روی زمین رها کرد... 🙃 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) با همه خستگی طی طولانی بندر تا مرز ، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری در تمام رگهایم میدوید که هنوز مرقد (ع) را ندیده و نمیتوانستم رؤیایی اش را کنم. حالا تا دیگر بر کسی میشدم که این با آهنگ کلماتش گرفته و با مطالعه نهج البلاغه اش، بیش از شیفته کمالاتش شده بودم. در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ میهمان و بی ریای عراق قدم میگذاشتیم که با شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی بودند، را در مسیر زیارت امام حسین(ع) میستودند و مدام خوش آمد میگفتند. در هر و کنار هر خانه ای پذیرایی بر پا کرده تا به چای عراقی و خرما و یا هرچه در دسترسشان بود، را از تن به در کنند و میداند با چه اخلاص و از زائران میکردند که انگار میزبان عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در یکی از موکبها برای تجدید و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند. خانواده به سمت راهنماییمان میکرد و بانوی با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی توجه به تعارفهای ما، با نهایت غذای را آوردند. و شاید میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان را به ما بکشد که هم رفت تا در تمام طول مدت صرف ، پیرمرد با چراغ قوه بالای سر ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه ما را بدرقه کردند. و باز موکبهای دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را میگرفتند تا خانه آنها شویم و هر کدام میخواستند پذیرایی از میهمانان امام حسین(ع) را از آن کنند و ما این همه مهربانی ، از کنارشان عبور میکردیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) مامان خدیجه با خانم که کنارش نشسته بود، هم شده و من و زینب سادات بیشتر با هم می زدیم. مثل دو ، روی تشک کنار هم نشسته و همان طور که پاهای خسته مان را دراز کرده بودیم، از شور و شوق همین روز اول پیاده روی می گفتیم که من پرسیدم: «به نظرت تا روز چند نفر وارد میشن؟» ابروان کشیده اش را تکانی داد و با لحنی فاخر پاسخ داد: «نمیدونم، ولی پارسال که حدود بیست میلیون اومده بودن!» سپس در برابر نگاه ، لبخندی زد و سر برایم توضیح داد: «قبل از این که بیام اینجا، ترجمه یه از به روزنامه رو می خوندم؛ نوشته بود مراسم اربعین شیعیان، بزرگ ترین حرکت مذهبی تو ! حتی از مراسم هم بزرگ تره!» و نمی توانستم کنم که فقط مرزهای از هجوم جمعیت بسته شده و میدیدم که سه ردیف موازی به کربلا، دیگر گنجایش زائران را ندارد و این همه در حالی بود که به گفته و چند نفر دیگر، داعش زائران اربعین را به های متعدد تروریستی کرده بود. سپس نگاهی به ظرف های شام که هنوز روی زمین مانده بود، کرد و گفت: «ببین اینجا چقدر و میوه و آب میکنن! چه کسی می تونه بیست میلیون آدم رو سه وعده غذا تو چند روز بده و بازم غذا بیاد؟!!! نویسنده همون مقاله نوشته بود که بعد از زلزله ، سازمان ملل و بعضی کشورها تو بوق و کرنا کردن که تونستن حدود میلیون وعده غذایی برای زلزله زده ها تهیه کنن. ولی تو اربعین بیست میلیون آدم، حداقل چهار روز، سه وعده امام حسین هستن و بازم کلی غذا اضافه میاد! تازه اگه جمیعیت چند که از پونزده روز قبل از بصره و شهرهای جنوبی عراق راه می افتن رو حساب کنیم که دیگه فقط خدا میدونه چقدر غذا تو این مدت طبخ میشه!» و حقیقتا مقایسه شیعیان عراق با پخش غذا بین زلزله زدگانی که به هر یک را به هزار منت می دهند، بی انصافی بود که میدیدم خادمان موکب ها به زائران میکنند تا میهمان سفره آنها شوند، که میدیدم برای از عزاداران امام حسین(ع) به دادن غذا با دست راضی نمی شوند که روی زمین زانو می زدند و سینی های غذا را روی سرشان می گذاشتند تا میهمان امام حسین(ع) را بر فرق سر خود اکرام کنند، که میدیدم سالخورده و محترم هر طایفه، با دست خود به کودکان رطب می کنند و با چه عشقی تعارف می کردند که از سرانگشتان شان، و علاقه میکرد! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊