💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نهم
رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با #نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: "مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم." چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای #ضعیفی پاسخ داد: "نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!" وقتی تلخی درد را در چهره اش میدیدم، غم #عمیقی بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت: "الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه ات."
دستش را به گرمی #فشردم و گفتم: "مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟" که لبخند بیرمقی زد و گفت: "من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره #دلم درد گرفته! خوب میشه!" و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه #بالا نزد مجید بروم.
درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی #مبل نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: "فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!" با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با #مهربانی پاسخ داد: "حالا وقت برای خوابیدن زیاده!"
کنارش که نشستم، دست در #جیب پیراهن سورمه ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده #پرسیدم: "وای! این چیه؟" خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: "این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات #خیلی تنگ شده بود!"
هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن "خیلی ممنونم!" #شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک #طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید.
برای لحظاتی محو زیبایی چشم نوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: "مجید! دستت درد نکنه! من... من #اصلاً فکرش هم نمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه!"
کاغذ کادو را از #دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: "این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!" نگاهش کردم و با #لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: "مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟" چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با #حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: "هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!"
و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: "خُب امروز #تولد حضرت زهراستکه هم روز مادره و هم روز زن!" سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: "من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!"
و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: "حالا امسال اولین سالی بود که میتونستم برای همسر #نازنینم هدیه بخرم!" میدانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات مذهبی اش پیش من، احساس غریبی کند که #لبخندی زدم و گفتم: "ما هم برای حضرت فاطمه احترام زیادی قائل هستیم."
سپس نگاهی به #پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانه ام ادامه دادم: "به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!" و بعد با شیطنت پرسیدم: "راستی کی #وقت کردی اینو بخری؟" و او پاسخ داد: "دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!" سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با #عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش میچکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه ای نگاهم کرد و گفت: "راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! #شرمنده عزیزم!" که به آرامی خندیدم و گفتم: "عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!"
ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن "من میریزم!" با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه می آمد : "امروز روز #زنه! یعنی خانمها باید استراحت کنن!" از اینهمه مهربانی بی ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا #تمنا کرده و در آرزوی همسریاش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست #رَد زده بودم!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_سوم
چشمان بیرنگ مادر #ثابت مانده و ردِّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر #رنگتر میشد. هرچه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هرچه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم #قطع شد و قفسه سینه اش از حرکت باز ایستاد. جیغ هایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمیرسید و هرچه کمک
میطلبیدم کسی را نمیدیدم.
آنچنان گریه میکردم و #ضجه میزدم که احساس میکردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای #مجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانه هایم را فشار میداد، چشمان #وحشتزده_ام را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور #ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید.
مجید با هر دو دستش شانه هایم را #محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد. بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و چراغ خواب را روشن کرد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان #خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: "خواب میدیدی؟" با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم.
با عجله بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه #بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن #جرعه_ای، آتش درونم خاموش شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: "چه خوابی میدیدی که انقدر #ترسیده بودی؟ هرچی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!"
بغضم را فرو دادم و با طعم #گریه_ای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: "نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه #نفس نمیکشید..." صورت مهربانش به #غم نشست و با ناراحتی پرسید: "امروز بهش سر زدی؟" سرم را به نشانه #تأیید تکان دادم و گفتم: "صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده..."
و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به #شکوه گشودم: "مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده..." و دوباره نغمه ناله هایم میان هق هق گریه #گم شد و دل مجید بیقرار این حال #خرابم، به تب و تاب افتاده بود که #عاشقانه گونه های نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: "آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!" تا سرانجام از نوازش هایش، قلب #غمزده_ام قدری قرار گرفت.
از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از #غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به #مجید کردم: "مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم."
به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن "منم خوابم نمیاد." از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. #وضو گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی #مستحبی خوانده و برای شفای مادر #دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد.
دو رکعت #نماز_حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که #بی_دریغ میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار #اجابت دعایمان نسوزاند و هرچه زودتر شفای مادر #نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه #معجزه_ای شده بود که هر روز دست نیافتنی تر میشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هفتم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز #نگاه گرم و صدای دلنشین همسر #عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه #لیموشیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک #ذغال اخته هم به رویم #چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم.
لحظه های بودن در کنار وجود #مهربانش، به قدری شیرین و #دل_انگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور #دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب #لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت #امام_رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد.
به یاد #نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب #تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس #عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز #غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟"
از آهنگ #غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ #مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم #تعجب کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که #نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به #بابا سر بزنیم."
از چشمانش میخواندم که این رفتن #خوشایندش نیست و باز دلش نیامد #دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را #پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه #رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..."
و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای #ضعیفی ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی #پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل #سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، #ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه #چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ #غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟"
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با #سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت #میدونی اگه #نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار #سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!"
و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با #قاطعیت جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!"
نمیخواستم در این وضعیت از نظر #اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به #خیر بگذرد که با نگاه #درمانده_ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر #لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه #نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!"
و مردمک #چشمم زیر فشار غصه به #لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و #عاشقانه پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی #بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!"
و باز حرمت #عزای امامش را #نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه #نارضایتی، تا خانه #پدر همراهی ام کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_نهم
از این همه بی مهری #برادرانم قلبم شکست و #خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من #حرفی بزنم، مردانه اعتراض کرد: "مگه من ازت خواسته بودم بهشون #زنگ بزنی و واسه من #گدایی کنی؟!!!"
عبدالله چشمانش از #عصبانیت گرد شد و فریاد کشید: "اگه به تو #باشه که تا الهه از #گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!" از #توهین وقیحانه اش، #خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم: "عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری #حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!"
و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید: "تو دخالت نکن! من دارم با مجید #حرف میزنم!"
و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست #لرزانش خواست ساکت باشم، به سختی از روی #صندلی بلند شد و دیدم همه #خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد:
"میبینی چه بلایی سرالهه اوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! #لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگی اش نابود شد، از همه خونواه اش بُرید، بچه اش از بین رفت، خودش داره از #ضعیفی جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا #زنده به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول #کرایه اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!!"
زیر تازیانه های تند و #تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج #ناتوانی لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق #پوشیده شده و نمیدانستم از #شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد:
"لیاقت الهه، من نبودم! #لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش #انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس..."
و آتشفشان #خشم عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید: "پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊