eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
773 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | سلام مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «سلام الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد: «قبول باشه!» هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم: «ممنون!» را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بی‌توجه به جستجویی که در می‌کرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!» بسته کادو شده‌ای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بی‌رنگ، سپاسگزاری‌ام را نشان دادم و او بی‌درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: «قابل تو رو نداره جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!» آهنگ صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز می‌کردم، گفتم: «ممنونم!» درون بسته، عطر کوچکی بود. خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت: «نمی‌دونستم از چه بویی میاد... ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد افتادم!» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح حالم را خوش کرده باشد، بلاخره صورتم به خنده‌ای شیرین باز شد و پرسیدم: «برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟» از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم، چشمانش و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!» در برابر ابراز رؤیایی‌اش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید: «الهه! بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر می‌آمد، جواب دادم: «مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!» از نگاهش پیدا بود که برای هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمی‌آورد که در عوض لبخندی زد و گفت: «الهه جان! به هر حال منو !» از خط چشمانش می‌خواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت می‌کند، مجالی برای پذیرش حرف‌های من نمی‌گذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمی‌توانستم را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمه‌ای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را کردم. با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای که محکم به در می‌کوبید، خلوت عاشقانه‌مان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند. عبدالله بود که به در می‌کوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب !» نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پله‌ها پایین . ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | رنگ از صورتش و پیشانی اش از دانه های عرق پُر شده بود. از درد پایش را به سرعت تکان میداد و به حال خودش نبود که همچنان گریه میکرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، آتش گرفت و صدایش کردم: "مجید..." و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد: "الهه! ای کاش بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم..." بغضی راه گلویش را و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: "بلایی نبود که به خاطر من نیاد..." و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت نه فقط از اشک که غرق عرق شده بود. داغ حوریه به این سادگیها سرد نمیشد و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه های مادرانه ام در گلو شکست و دل را آتش زد. به خودش را از روی صندلی بلند کرد، میدیدم از درد بند آمده و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و را نوازش میکرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایم حرفی بزند. با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط میکرد و به پای حال زارم گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام را جمع کرده و باز دلداری ام بدهد: "قربونت بشم الهه! میفهمم چه حالی داری، به خدا چی میِکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی کشیدم تا پدر بشم! منم یه بار دیدنش به دلم موند..." و حالا نغمه همان ناله های دل من بود که گوشم به صدای بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، گریه میکردم و او با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می گفت: "ولی حالا از این حال تو دارم دق میکنم! به خدا با این گریه هات داری منو میکُشی ! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش..." و نه تنها زبانش که دیگر هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و درد جراحت طوری فریاد کشید که ناله اش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر نام امام حسین (ع) را صدا میزد. از ترس حال خرابش، خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش و همه بدنش میلرزید. سرش را پایین انداخته و را در هم بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که سوزش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی را گرفته، از خون پُر شده و ردّ گرم تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده زدم: "مجید! داره از خون میاد!" و به گمانم خودش زودتر از من و به روی خودش بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی پاسخ دلشورهام را داد: "فدای الهه جان! چیزی نیس." روی تخت خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و فریاد بکشم: "عبدالله! عبدالله اینجایی؟" از این همه بیقراری ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: "چی کار میکنی الهه؟" و ظاهراً عبدالله پشت درِ نبود که در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، خبر دادم: "زخمش خونریزی کرده!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | وضعیتم چندان نکرده که از روی تخت به روی تخت کوچک و نه چندان راحت نقل مکان کرده بودم. اتاق کهنه و کوچکی که تنها پنجره اش هم با کولر گازی شده و تمام نورش را از یک لامپ کوچک میگرفت. حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری میزدیم و شب، خسته و نااُمید به خواب میرفتیم. هر چند شبهایمان هم بهتر از این روزهای گرم و نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام تا صبح کابوس میدیدم و گریه میکردم، یا مجید از درد زخمهایش تا پَر پَر میزد. با این همه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و ، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی دخترش را با یک شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و میکرد. حالا خودمان در این سا کن شده و برای زندگیمان جایی نداشتیم که فعلاً همه را در خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانه ای کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم. هر چند دیگر سرمایه ای نداشتیم که به پول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی ساده هم به تهیه یک غذای مختصر میکردیم. در این اتاق کوچک امکان و پز نداشتیم که روز اول مجید غذای آماده میگرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار تهیه کرده بود، راضی شدم. هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نمیتوانستم به بشقاب نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه به دستم، لحظاتی با دنیایی از محبت میکرد و من از شدت حالت تهوع و ناخوشی حالم، فقط گریه میکردم. حتی حلقه های را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از این همه بی مهری قلبم شکست و غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من بزنم، مردانه اعتراض کرد: "مگه من ازت خواسته بودم بهشون بزنی و واسه من کنی؟!!!" عبدالله چشمانش از گرد شد و فریاد کشید: "اگه به تو که تا الهه از و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!" از وقیحانه اش، کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم: "عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!" و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید: "تو دخالت نکن! من دارم با مجید میزنم!" و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست خواست ساکت باشم، به سختی از روی بلند شد و دیدم همه صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد: "میبینی چه بلایی سرالهه اوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگی اش نابود شد، از همه خونواه اش بُرید، بچه اش از بین رفت، خودش داره از جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!!" زیر تازیانه های تند و عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق شده و نمیدانستم از درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد: "لیاقت الهه، من نبودم! الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس..." و آتشفشان عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید: "پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊