💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_هشتم
این روزها دیدن مادر برای من تکلیف سختی بود که نه #چشمانم توان ادایش را داشت و نه دلم تاب #دوری_اش را می آورد. سخت بود شاهد عذاب کشیدن مادرم باشم، هر چند ندیدن صورت مهربانش سختتر بود و تلختر! نمازم را خوانده بودم که عبدالله رسید و با هم عازم بیمارستان شدیم.
آفتاب گیر شیشه را پایین داد تا تیغ تیز آفتاب بعد از ظهر کمتر چشمانش را بسوزاند و مثل اینکه برای گفتن حرفهایش #تمرین کرده باشد، خیلی حساب شده آغاز کرد: "الهه! من بهتر از هرکسی حال تو رو #میفهمم! اگه تو دختری منم پسرم! اون مادر منم هست! تازه اگه تو برای #خودت یه خونه زندگی جدا داری، من همه #زندگی_ام مامانه! پس اگه حال من بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!"
سپس همانطور که حواسش به ردیف #اتومبیلهای مقابلش بود، نیم نگاهی به چشمان #غمزده_ام کرد و با لحنی نرمتر ادامه داد: "اینا رو گفتم که فکر نکنی من آدم #بیخیالی هستم! به خدا منم خیلی عذاب میکشم! منم دارم از غصه مامان #دیوونه میشم! ولی... ولی تو باید به خودت آرامش بدی! باید به خدا توکل کنی و راضی به رضای اون باشی!"
از آهنگ جملاتش پیدا بود که چقدر از بهبودی مادر #ناامید شده که اینچنین مرا به صبر و آرامش دعوت میکند. چشمانم به خط کشی #حاشیه خیابان خیره مانده و دستم به مدد دلم که تاب شنیدن چنین حرفهایی را ندشت، گوشه چادر #بندری_ام را لوله میکرد و عبدالله که انگار خبر از قلب #بیقرار من نداشت، همچنان میگفت: "خدا راضی نیس که تو انقدر در برابر تقدیرش #بی_تابی کنی! بخدا خود مامانم راضی نیس تو با خودت اینجوری کنی! هرچی خدا بخواد همون میشه!"
سپس آهی کشید و با لحنی لبریز غصه ادامه داد: "دیشب وقتی صدای #جیغت رو شنیدم، جیگرم آتیش گرفت! آخه چرا با خودت اینجوری میکنی؟" در برابر سکوت #مظلومانه_ام، سری جنباند و با لحنی دلسوزانه سرزنشم کرد: "به فکر خودت نیستی، به فکر #مجید باش! مجید این مدت خیلی داغون شده!" با چهار انگشت ردّ اشکم را از روی #گونه_ام پاک کردم و زیر لب پاسخ دادم: "دست خودم نیس عبدالله!"
و آهنگ صدایم به قدری غمگین بود که چشمان عبدالله را هم #خیس کرد و صدایش را در بغض نشاند: "میدونم الهه جان! ولی باید #صبور باشی!" و خودش هم خوب میدانست که صبر در برابر چنین مصیبتی به زبان ساده بیان میشود که در عمل احساس #تلخی بود که داشت گوشت و پوست مرا #آب میکرد و وقتی تلختر شد که در بیمارستان حتی از دیدن نگاه مادر هم محروم شدیم.
به گفته پرستاران تا ساعتی پیش به هوش بوده و بخاطر درد #شدیدی که در سرتاسر بدنش منتشر شده، ناگزیر به استفاده از مسکّنهای قدرتمندی شده بودند که مادر را به خوابی #عمیق فروبرده بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_نهم
رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پُر شده بود. از #شدت درد پایش را به سرعت تکان میداد و به حال خودش نبود که همچنان #بیصدا گریه میکرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، #جگرم آتش گرفت و صدایش کردم: "مجید..."
و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد: "الهه! ای کاش #مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم..." بغضی #غریبانه راه گلویش را #بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: "بلایی نبود که به خاطر من #سرت نیاد..."
و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت #زردش نه فقط #پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. داغ حوریه به این سادگیها سرد نمیشد و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه های مادرانه ام در گلو شکست و دل #مجیدم را آتش زد.
به #سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد، میدیدم #نفسش از درد بند آمده و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و #صورتم را نوازش میکرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایم حرفی بزند.
با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط #نگاهم میکرد و به پای حال زارم #مردانه گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام #توانش را جمع کرده و باز دلداری ام بدهد: "قربونت بشم الهه! میفهمم چه حالی داری، به خدا #میفهمم چی میِکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی #انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم #حسرت یه بار دیدنش به دلم موند..."
و حالا نغمه #نفسهایش همان ناله های دل من بود که گوشم به صدای #مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، #خون گریه میکردم و او با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می گفت: "ولی حالا از این حال تو دارم دق میکنم! به خدا با این گریه هات داری منو میکُشی #الهه! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش..."
و نه تنها زبانش که دیگر #قدمهایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و #اینبار درد جراحت #پهلویش طوری فریاد کشید که ناله اش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر #لب نام امام حسین (ع) را صدا میزد. از ترس حال خرابش، #اشکم خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش #پریده و همه بدنش میلرزید.
سرش را پایین انداخته و #چشمانش را در هم #کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که #انگار سوزش #زخمهایش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی #پهلویش را گرفته، #انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم #خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده #صدایش زدم: "مجید! داره از #زخمت خون میاد!"
و به گمانم خودش زودتر از من #فهمیده و به روی خودش #نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی #شیرین پاسخ دلشورهام را داد: "فدای #سرت الهه جان! چیزی نیس." روی تخت #نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و #بیرمقم فریاد بکشم: "عبدالله! عبدالله اینجایی؟" از این همه بیقراری ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: "چی کار میکنی الهه؟"
و ظاهراً عبدالله پشت درِ #اتاق نبود که #پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، #سراسیمه خبر دادم: "زخمش خونریزی کرده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊