eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
774 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینه ام مرده باشد، از جریان زندگی در خبری نبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوانهایم از میلرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام به هم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم داشت. عبدالله با تمام قدرت دستهایم را گرفته و با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز هم نمیتوانستند مانع بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریادهایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم میزد، بلکه بغض که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان را جان دهد. عطیه بیصبرانه بالای سرم اشک میریخت که با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندانهای لرزان و فَکِ شده ام، نفسم هم به زحمت بالا می آمد چه رسد به قطره ای آب! پدر با قامتی در هم در چهارچوب در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم میکرد. مات و اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای است که من لحظه ای امیدم را به شفایش از دست نمیدادم و حالا ساعتی میشد که خبر را شنیده بودم. محمد همانطور که خودش را روی پاهای انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند میکرد و عبدالله با چشمهای اشکبارش فقط صدایم میزد: "الهه! الهه! یه چیزی بگو..." و شاید رنگ زندگی آنقدر از پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکم بر صورتم میکوبید تا نفسی را که میان سینه ام شده بود، بالا آورده و جانی را که به رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد. محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد: "پس چرا مجید نیومد؟" و به جای عبدالله که از گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد: "زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد." نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی و مبهم چیزی نمیفهمیدم و فقط ناله های مادر بود که هنوز در گوشم می پیچید و تصویر صورت ، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد. احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسهایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر. عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به آب میپاشید و ابراهیم چانه ام را با دست گرفته و محکم تکان میداد تا قفل دهانم را باز کند. صداهایشان را میشنیدم که کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریه های بلندش به کسی می کرد: "آقا مجید! به دادش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!" از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان و بدن بیجانم شده بود. قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الهه ای که دیگر تا فاصله ای ندارد، برساند که مُهر لبهایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: " ..." آنقدر گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام در هم شکسته ام را میکشید، خیلی خوب حرفم را ... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | رنگ از صورتش و پیشانی اش از دانه های عرق پُر شده بود. از درد پایش را به سرعت تکان میداد و به حال خودش نبود که همچنان گریه میکرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، آتش گرفت و صدایش کردم: "مجید..." و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد: "الهه! ای کاش بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم..." بغضی راه گلویش را و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: "بلایی نبود که به خاطر من نیاد..." و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت نه فقط از اشک که غرق عرق شده بود. داغ حوریه به این سادگیها سرد نمیشد و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه های مادرانه ام در گلو شکست و دل را آتش زد. به خودش را از روی صندلی بلند کرد، میدیدم از درد بند آمده و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و را نوازش میکرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایم حرفی بزند. با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط میکرد و به پای حال زارم گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام را جمع کرده و باز دلداری ام بدهد: "قربونت بشم الهه! میفهمم چه حالی داری، به خدا چی میِکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی کشیدم تا پدر بشم! منم یه بار دیدنش به دلم موند..." و حالا نغمه همان ناله های دل من بود که گوشم به صدای بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، گریه میکردم و او با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می گفت: "ولی حالا از این حال تو دارم دق میکنم! به خدا با این گریه هات داری منو میکُشی ! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش..." و نه تنها زبانش که دیگر هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و درد جراحت طوری فریاد کشید که ناله اش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر نام امام حسین (ع) را صدا میزد. از ترس حال خرابش، خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش و همه بدنش میلرزید. سرش را پایین انداخته و را در هم بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که سوزش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی را گرفته، از خون پُر شده و ردّ گرم تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده زدم: "مجید! داره از خون میاد!" و به گمانم خودش زودتر از من و به روی خودش بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی پاسخ دلشورهام را داد: "فدای الهه جان! چیزی نیس." روی تخت خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و فریاد بکشم: "عبدالله! عبدالله اینجایی؟" از این همه بیقراری ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: "چی کار میکنی الهه؟" و ظاهراً عبدالله پشت درِ نبود که در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، خبر دادم: "زخمش خونریزی کرده!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊