eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
773 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💔از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💣با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. 🔸نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 😍حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید : «حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با رفتن او، پاهایم شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گامهایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست. برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطهای نامعلوم خیره بودیم تاسرانجام این سکوت را شکست: "اصلاً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!" نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب جمله ای که حرف دل خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید: "تو خودت چیزی کرده بودی؟!!!" در مقابل سؤال صادقانه مادر چه میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای ، درهای خانه را بستم! بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرهه ای جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پرده های دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بی به تماشای خیالش مینشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بی نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد: "اگه نظر منو بخوای، همین که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی!" در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت : "حالا چرا انقدر رنگت پریده؟" و شاید اوج ام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانه هایم را در کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد: "عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا کن! از خدا بخواه کمکت کنه!" با شنیدن این کلماتِ لبریز مهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی پای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانه ای درِ دلم را دق الباب میکردند، تا جام سرریز نگاههای پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من میشد و حالا معنی و همه را با تمام وجودم احساس میکردم! حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانه های دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاری ام آمده بود. او برایم مثل هرکس دیگر نبود که به سادگی خواستگاری اش را نادیده بگیرم، بی تفاوت از کنار نگاه های سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از ام محو کنم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از صدای دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب بعد از ظهر یک روز گرم آن هم در خنکای کولرگازی حسابی دلچسب بود و به سختی میشد از بستر نرمش دل کَند. ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در میزد نمیتوانست مجید باشد. با خیال اینکه آمده تا سری به من بزند، در را گشودم و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم: "ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم." و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنانکه قدم به اتاق میگذاشت، با گرفته گفت: "ببخشید بیدارت کردم." سنگین روی مبل نشست و من با گفتن "الان برات میارم." خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد: "چیزی نمیخوام، بیا بشین کارت دارم." و لحنش آنقدر جدی بود که بی هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم. مثل همیشه سر حال به نظر نمی آمد. صورتش گرفته و چشمانش بود که نگاهش کردم و پرسیدم: "چیزی شده عبدالله؟" به چشمان منتظرم خیره شد و آهسته شروع کرد: "الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو آروم باش و فقط گوش کن." با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: "من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم." تا نام مادر را شنیدم، تنم به افتاد و باقی حرفهای عبدالله را در هاله ای از ترس میشنیدم که میگفت: "هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم، ولی خُب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم..." نمیدانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگهایم زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفسهایم به سختی بالا می آمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را به آشپزخانه بُرد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطره ای آب بنوشم. به نقطه ای روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردم که حدود ده ماه این و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمی آورد و همین تصویر مظلومانه اش بود که را آتش میزد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حالا در این حجم سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت (ع) که سوار بر دسته های از خیابان اصلی میگذشت و شورانگیزش تا عمق خانه نوریه میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این غربت، نوای نوازشی به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از محو شد و در عوض وجود را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی میکوبید، به سمت پنجره های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب ، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام میکرد: "باز این ریختن تو خیابون!" چشمم به افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، و تعصبات جاهلانه اش را میکند و در ، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل را زیر پا نهاد و مثل یک ، زبان به توهین و تکفیر که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: "خا ک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!" و برای هرچه شیرینتر کردن نوریه، کلماتش را میکرد: "خدا لعنتشون کنه! اینا یه کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!" مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و ، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک افراطی شده که به راحتی دسته ای از امت اسلامی را لعن و میکند! مجید با همه خون که در رگهایش میجوشید، مقابل پدر کشید و شاید رنگ و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکیهای پدر بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماسهای را شنید که در پاشنه در کوتاهی کرد و با خداحافظی از اتاق بیرون رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | رنگ از صورتش و پیشانی اش از دانه های عرق پُر شده بود. از درد پایش را به سرعت تکان میداد و به حال خودش نبود که همچنان گریه میکرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، آتش گرفت و صدایش کردم: "مجید..." و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد: "الهه! ای کاش بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم..." بغضی راه گلویش را و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: "بلایی نبود که به خاطر من نیاد..." و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت نه فقط از اشک که غرق عرق شده بود. داغ حوریه به این سادگیها سرد نمیشد و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه های مادرانه ام در گلو شکست و دل را آتش زد. به خودش را از روی صندلی بلند کرد، میدیدم از درد بند آمده و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و را نوازش میکرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایم حرفی بزند. با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط میکرد و به پای حال زارم گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام را جمع کرده و باز دلداری ام بدهد: "قربونت بشم الهه! میفهمم چه حالی داری، به خدا چی میِکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی کشیدم تا پدر بشم! منم یه بار دیدنش به دلم موند..." و حالا نغمه همان ناله های دل من بود که گوشم به صدای بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، گریه میکردم و او با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می گفت: "ولی حالا از این حال تو دارم دق میکنم! به خدا با این گریه هات داری منو میکُشی ! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش..." و نه تنها زبانش که دیگر هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و درد جراحت طوری فریاد کشید که ناله اش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر نام امام حسین (ع) را صدا میزد. از ترس حال خرابش، خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش و همه بدنش میلرزید. سرش را پایین انداخته و را در هم بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که سوزش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی را گرفته، از خون پُر شده و ردّ گرم تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده زدم: "مجید! داره از خون میاد!" و به گمانم خودش زودتر از من و به روی خودش بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی پاسخ دلشورهام را داد: "فدای الهه جان! چیزی نیس." روی تخت خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و فریاد بکشم: "عبدالله! عبدالله اینجایی؟" از این همه بیقراری ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: "چی کار میکنی الهه؟" و ظاهراً عبدالله پشت درِ نبود که در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، خبر دادم: "زخمش خونریزی کرده!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) حالا پهنای بیشتر شده و به کناره ها هم رسیده بودند که دیگر نمی توانستم سر جایم بایستم و سوار بر جمعیت، به هر سو کشیده می شدم. قدم هایم از فشار بی اختیار رو به جلو می رفت و سرم مدام می چرخید تا مجیدم را ببینم. میدانستم الان نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم پیدا کردنم، اذیت می شوند و این بیشتر می کرد. هر لحظه بیشتر از فاصله می گرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدام شان را نمی شناختم، بیشتر می کردم. حتی نمی دانستم باید کجا بروم، می ترسیدم دنبال حرکت کنم مجید به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از این همه بلاتکلیفی در این شب و این آشفتگی ، به گریه افتادم. حالا پس از که چشمه خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریه ام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشت اشکم با پریشانی به میگشتم. گاهی چند قدمی با و تردید به جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا مانده باشد که سراسیمه بر میگشتم. من جایی را در این شهر نبودم و کسی را در میان جمعیت نمیشناختم که فقط میکردم و با تمام وجود از خدا میخواستم تا کند... ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊