شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_هشتم پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_نهم
حالا در این حجم #سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت #امام_رضا (ع) که سوار بر دسته های #عزاداری از خیابان اصلی میگذشت و #نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه #وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر #غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند.
مثل اینکه در این #کنج غربت، نوای نوازشی #آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از #صورتش محو شد و در عوض وجود #نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی #زمین میکوبید، به سمت پنجره های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب #عاشورا، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام میکرد: "باز این #رافضیهای_کافر ریختن تو خیابون!"
چشمم به #مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، #نوریه و تعصبات جاهلانه اش را #تحقیر میکند و در #عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل #سنت را زیر پا نهاد و مثل یک #وهابی_افراطی، زبان به توهین و تکفیر #شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: "خا ک تو سرشون! اینا که
اصلاً مسلمون نیستن!"
و برای هرچه شیرینتر کردن #مذاق نوریه، کلماتش را #شورتر میکرد: "خدا لعنتشون کنه! اینا یه #مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!"
مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با #پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و #جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک #وهابی افراطی شده که به راحتی دسته ای از امت اسلامی را لعن و #نفرین میکند!
مجید با همه خون #غیرتی که در رگهایش میجوشید، مقابل پدر #قد کشید و شاید رنگ #پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکیهای پدر #پاسخی بدهد.
از کنار نوریه که در بهت قیام #غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماسهای #بیصدایم را شنید که در پاشنه در #توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی #سردی از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_سوم ساعتی نشستند و #صدایشان می آمد که چطور با پدر گرم گر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_چهارم
#مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی #مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد #کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطلاعات #جدیدی دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره #نحسش نیفتد.
با کتابهایی که در دستش گرفته بود، #میدانستم به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوالپرسی هایش را به #سردی میدادم که با تعجب سؤال کرد: "تو دیشب خونه بودی؟!!!"
از شنیدن نام #دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه #متحیرم، با دلخوری ادامه داد: "من فکر کردم دیشب با #شوهرت رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب #خونه بودی. پس چرا در رو واسه داداشهای من #باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب #میومدی پایین ازشون پذیرایی میکردی! داداشم میگفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی!"
از بازگویی ماجرای دیشب #وحشت کردم که میدانستم صدای نوریه تا اتاق خواب میرود و از واکنش #مجید سخت میترسیدم که #پتو را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه #نیم_خیز شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که #ابرو در هم کشید و گفت: "من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم #بفهمه، خیلی بهش بر میخوره!"
در جواب این همه #وقاحت نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام #نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشهای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد:
"این کتابها رو برات اُوردم که بخونی. یکی اش درمورد عقاید #وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به #خرافاتی که شیعه ها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی #گریه زاری و عزاداری میکنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک به #خداست! خیلی خوبه! حتماً بخون!"
و من که خبر آوردن این #کتابها را دیشب از میان قهقهه #مستانه برادرانش شنیده بودم، به حرفهایی که میزد توجهی نمیکردم و در عوض از #اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را میخواندم تا این #ماجرا هم ختم به خیر شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_ششم سپس به #چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_هفتم
ابرو در هم کشید و با حالتی #عصبی پاسخ داد: "چرا انقدر ازش #حمایت میکنی؟!!! بلندشو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل #گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای #درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر #عذاب بکشی؟!!!"
و هنوز شکوائیه پُر #غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در #باز شد. مجید با دست چپش به #سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد.
دوباره رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزی های شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه #غمگینش پیدا بود گلایه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته #سلام کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد: "چقدر وقته #برق رفته؟ الان میرم بهش میگم."
از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل #دلش به مهربانی من #خوش باشد و گفتم: "یه ساعتی میشه." و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه #پایین و جر و بحث با مسئول #مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: "حالا فعلا ً بیا تو، إن شاءالله که زود میاد."
از #مهربانی بی ریایم، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با #گامهایی خسته قدم به #اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتی اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی #صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید: "از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟"
هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من #بیتاب اوقات تلخی عبدالله، به #تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل #مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن #سردی جواب داد: "اومده بودم یه سر به الهه بزنم."
و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه #اعتراض میخواهد برود که باز هم به روی #خودش نیاورد و پرسید: "نمیدونی بابا کجا رفته؟" از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره #نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: "چطور؟"
به گمانم باز درد #جراحتش در #پهلویش پیچیده بود که به سختی روی #صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد: "چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی #کسی خونه نیس."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_چهارم نمی توانستم #باور کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_پنجم
تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول #نگرانش بود، به وقوع #پیوست و پدر همه اعتبار و #سرمایه_اش را به تاراج داد! دیگر از دست #کسی کاری بر نمی آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای #هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش...
رو به #محمد کردم و با دلی که به حال #برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم: "حالا تو میخوای چی کار کنی؟" محمد آه #سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق #چاهی ناپیدا بر می آمد، پاسخ داد:
"نمی دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر #خمیر کار می کنه. قراره با عطيه بریم #بندر_خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم #پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید #حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!"
حالا نوبت به #ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و #عبدالله به آوارگی و در به دری #بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی #مبهم به #قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل #مکان کرده و محمد و عطیه می خواستند زندگی شان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند #خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران #عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سالها #امارت بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و #همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند!
حق با #مجید بود؛ #نوریه جز به هم مسلکان خودش #رحم نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن #خانه میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانه ای دیگر #آواره میشدیم، همچنانکه #ابراهیم و محمد به هر خفتی #تن میدادند تا کلامی #مخالف پدر #صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی #وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست!
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_هفتم نماز #مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد می خواند
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هشتم
هرچند مثل گذشته نسبت به #راز و نیازهای #عاشقانه شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما #دلم نمی خواست دوباره در فضای روضه و #عزای این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل #سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه
دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان #خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو #رودرواسی بمونی»
نگاهش کردم و او همان طور که به لبه بشقاب #خرما انگشت میکشید، ادامه داد: «اتفاقا الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسيد احمد #تاکید کرد که تورو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت #دوست داری بگیری، حالا هرجور خودت راحتی الهه جان»
و من #حقیقتا تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن #سردی پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمی خواست در برابر نگاه #منتظر و #مشتاقش این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سر #سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز #عشاء را بخوانم.
نمازم که تمام شد، صدای #جمع کردن ظرف های #افطاری را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را #جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در #سکوتی ساده ، سفره را جمع کرده و مشغول شستن #بشقاب_ها بود که پرسیدم: «این کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟»
با صدای من تازه #متوجه حضورم شد که به سمنم چرخید و با #مهربانی پاسخ داد «نه الهه جان، تو حق داری هرکاری دوست داری انجام بدی.»
به #چهارچوب در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد #دل کنم که زیر لب #شکایت کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی #حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همان طور که نگاهم می کرد، با لحنی #قاطعانه پرسید «فکر میکنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟» برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد:
«منظورم اینه که از کجا میدونی #سرنوشت چی بود و #قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا #بدتر شده با بهتر؟»
سپس در برابر نگاه پر از #علامت سوالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت #تکیه داد و با لحنی #ملایم آغاز کرد: «ببين الهه جان من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی، می دونم روزهای خیلی #سختی داشتی، ولی #شاید قرار بود اتفاق های خیلی #بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سر زندگی مون #رفع شه!»
و ما در این یک سال کم #مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه #بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊