eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
273 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
804 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | به ساعت از دو بامداد گذشته بود که بلاخره گریه هایم به نشست و نه اینکه داغ سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکی برای نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبدالله کردم: "مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو اونجا، برو پیشش نباشه. من کسی رو نمیخوام." ولی محبت برادری اش اجازه نمیداد تنهایم که باز اصرار کردم: "وقتی مجید به بیاد، هیچکس نیس. از حال منم بی خبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش..." و حتی نمیتوانستم کنم که خبر این حال من و دخترش را بشنود که دوباره با دلواپسی تأکید کردم: "عبدالله! تو رو خدا بهش نگو! اگه پرسید بگو خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!" که به کافی درد کشیده و نمیخواستم جام دیگری را در جانش کنم که باز کردم: "بگو الهه خیلی دلش میخواست بیاد بیمارستان ، ولی بخاطر حوریه نمیتونست بیاد." و چقدر هوای هم صحبتی اش را کرده بودم که در دلم حقیقتاً با سخن میگفتم: "بهش بگو نخور! بگو الهه ! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصلاً به ظاهر به سفارش میکردم و هول نکرد. بگو الانم خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه." و دلم میخواست با همین دستان و ناتوانم باری از دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم: "بهش بگو الهه گفت فدای ! بگو الهه گفت همه پولی که ازت فدای یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول بود، به وقوع و پدر همه اعتبار و را به تاراج داد! دیگر از دست کاری بر نمی آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش... رو به کردم و با دلی که به حال آتش گرفته بود، پرسیدم: "حالا تو میخوای چی کار کنی؟" محمد آه کشید و با صدایی که انگار از اعماق ناپیدا بر می آمد، پاسخ داد: "نمی دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر کار می کنه. قراره با عطيه بریم ، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!" حالا نوبت به و محمد رسیده بود که پس از من و به آوارگی و در به دری که ابراهیم به دنبال بختی به رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل کرده و محمد و عطیه می خواستند زندگی شان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند روزانه خود را به دست آورند و کار پسران به کجا رسیده بود که پس از سالها بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند! حق با بود؛ جز به هم مسلکان خودش نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانه ای دیگر میشدیم، همچنانکه و محمد به هر خفتی میدادند تا کلامی پدر نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊