شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_دوم از تصور حال #مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر س
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_سوم
به #گمانم ساعت از دو بامداد گذشته بود که بلاخره #گرداب گریه هایم به #گل نشست و نه اینکه داغ #دلم سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکی برای #گریستن نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبدالله کردم:
"مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو #برو اونجا، برو پیشش #تنها نباشه. من کسی رو نمیخوام." ولی محبت برادری اش اجازه نمیداد تنهایم #بگذارد که باز اصرار کردم: "وقتی مجید به #هوش بیاد، هیچکس #پیشش نیس. از حال منم بی خبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش..."
و حتی نمیتوانستم #تصور کنم که خبر این حال من و #مرگ دخترش را بشنود که دوباره با دلواپسی تأکید کردم: "عبدالله! تو رو خدا بهش #چیزی نگو! اگه پرسید بگو #الهه خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!"
که به #اندازه کافی درد کشیده و نمیخواستم جام #زهر دیگری را در جانش #پیمانه کنم که باز #تمنا کردم: "بگو الهه خیلی دلش میخواست بیاد بیمارستان #عیادتت، ولی بخاطر حوریه نمیتونست بیاد." و چقدر هوای هم صحبتی اش را کرده بودم که در دلم حقیقتاً با #محبوبم سخن میگفتم: "بهش بگو #غصه نخور! بگو الهه #آرومه! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصلاً به ظاهر به #عبدالله سفارش میکردم و هول نکرد. بگو الانم #حالش خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه."
و دلم میخواست با همین دستان #ضعیف و ناتوانم باری از #دوش دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم: "بهش بگو الهه گفت فدای #سرت! بگو الهه گفت همه پولی که ازت #دزدیدن فدای
یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام #عزیزتره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_چهارم چه افسانه ای بود این #منظره تنگ غروب ساحل #خلیج_
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_پنجم
#خدا میخواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با رسیدن #ششم تیر ماه، حقوق معوقه #اردیبهشت_ماه پالایشگاه هم به حساب #مجید واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی #تقدیمش کند.
چند روزی هم میشد که #حقوق کار در دفتر #مسجد را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد #خرج زندگیمان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر #دوش غرور مردانه اش نبود و حسابی احساس #رضایت میکرد.
حقوق #کار در دفتر مسجد چندان زیاد نبود، ولی میتوانست #کفاف یک زندگی ساده را بدهد، به خصوص که آسید احمد همچنان #حواسش به ما بود و هر از گاهی چه خودش چه مامان خدیجه، برای ما میوه نوبرانه یا #وسیله مورد نیازی می آوردند و #خیلی اوقات ما را میهمان سفره با #برکتشان میکردند تا کمتر تحت فشار خرج زندگی با این حقوق اندک قرار بگیریم.
مجید کار خودش در #پالایشگاه را بیشتر میپسندید و حقوق بهتری هم میگرفت، ولی از همین کار #ساده در مسجد هم #راضی بود و خدا را شکر میکرد.
با دست راستش هنوز نمیتوانست کار زیادی #انجام دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر #وضعیتش بهتر شده و بتواند به سر کارش در #پالایشگاه بازگردد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊