✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_سوم
در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
🍂دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
🔺نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد : «سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند : «نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
🔹و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد : «#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
👤یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد : «دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت : «میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد : «همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💢به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
😢بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
✔️عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود : «گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد....
😥انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
😭لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را به هم ریخت.
از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و میترسیدم مصطفی مظلومانه #شهید شود که فقط بیصدا گریه میکردم.
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ #خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم : «زنده میمونه؟»
از تب بیتابیام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید : «چیکارهاس؟»
تمام استخوانهایم از ترس و غم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم : «تو #داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) دفاع میکردن!»
از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از #حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم : «تو برا چی اومدی اینجا؟»
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد : «برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!»
لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد : «عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همهشون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این #تکفیریهام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچههای سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!»
و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد : «سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزادهها #مقاومت کنیم!»
و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید : «چقدر دنبالت گشتم زینب!»
از #حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد.
خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست.
نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم : «این با تکفیریهاس!» از جیغم همه چرخیدند و #بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید.
دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد.
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم.
مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند #انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید.
ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد.
فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد.
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظهای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم.
با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش #اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید : «برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟»
چشمانش با شیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از ترس میلرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت : «ببینم گِل دل تو رو با پسر #سوری برداشتن؟ #ایران پسر قحطه؟»
با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم : «چرا دنبالم میگشتی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_سوم
ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید: "عبدالله! نمی دونی تا کی اینجا میمونن؟" و عبدالله با گفتن "نمیدونم!"
مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود: "زشته تا اینجا اومدن، ما #دعوتشون نکنیم. اگه میدونستم چند روزی میمونن، چند شب دیگه دعوتشون میکردم که الاقل خستگیشون در بیاد. ولی میترسم
زود برگردن..."
هر بار که خصلت میهمان نوازی مادر این گونه میدرخشید، با آن همه سابقه ای که در ذهنم داشت، باز هم #تعجب میکردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنان که شماره می گرفت، زیر لب زمزمه کرد: "یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه"
میدانستم این تلفن نه به معنای مشورتی که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان نواز و #خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می داد. تلفن را که قطع کرده رو به من و عبدالله پرسید: "نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟" که عبدالله بلافاصله با لحنی #حامیانه جواب داد: "خوبه! هرچی لازم داری بگو برم بخرم"
من ساکت سرم را پایین انداختم، احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سر یک سفره بنشینیم، #قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد به آرامی تکان می داد که مادر صدايم کرد: "الهه جان پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم" که با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت #آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم : "میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده."
مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: "الان که دیگه وقت نماز؛ نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هرچی #لازم میدونی بخره"
عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: "بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم" که مادر ابرو در هم کشید و گفت: "نه مادرجون! اینطوری که مهمون دعوت نمیکنن خودم میرم در #خونه شون به عموش با زن عموش میگم"
عبدالله از حرکت به نسبت غیرمودبانه اش به خنده افتاد و با گفتن از مردها بیشتر از این #انتظار نداشته باشی کارش را به بهانه ای شیطنت آمیز توجه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرف های نهار را میشستم.
فکرم به هر سمتی می رفت، به انواع میوه هایی که میخواستم بخرم، به شام و پا سفره هایی که می توانست نشانی از #کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه مان را هرچه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می زد، دست بردار نبود.
بی آنکه بخواهم، دلم می خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بیقرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بیخبر بودم!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_سوم
هر چند [مادر] مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل #بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر #بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای #مشاجره_شان تا طبقه بالا می آمد و من از ترس اینکه مبادا مجید #بانگ بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجره ها را بسته بودم.
هرچند درِ قطور چوبی و پنجره های شیشه ای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به #وضوح شنیده میشد.
گاهی صدای #مادر و عبدالله هم می آمد که جمله ای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی #ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد.
به هر بهانه ای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای #تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاشهایم آنقدر #ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت.
فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به #خانه بازگردد، معرکه تمام شود و البته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد : "من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هرکی میخواد بخواد، هرکی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم #نگاه نمیکنه!"
فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، #خاموش کرد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_سوم
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و #غضب به زیر آمده و میان دشت #عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها #نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که #بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج #حضورش بودم!
من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی پروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل #تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش #روشن شده و می فهمید چرا به یکباره #بی_تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از #عبدالله خواسته بود تا مرا به #ساحل بیاورد.
من هم که از زلال دلم آرزوی #دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و #ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین #صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش #سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: "پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟"
با سر انگشتان سردم، ردّ گرم #اشک را از روی گونه ام پاک کردم و باز هم در مقابل #آیینه بی ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به #زبان بیاورم و شاید غرور زنانه ام #مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای #دلش را برایم باز کند که بی آنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
"الهه! نمیدونی چقدر دلم #میخواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از #پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات #حرف بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط #میخواستم باهات حرف بزنم..."
و بعد آه #عجیبی کشید که #حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: "ولی نشد..." که قفل قلب من هم شکست و با طعم #گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم #مانده بود، لب به گلایه گشودم: "مجید! خیلی از دستت #رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو #فراموش کنم..."
و حالا #طعم تلخ بیمادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد #مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم: "آخه من #باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم #بمیره..."
لیوان #شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا #ضجه_های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_سوم
به #گمانم ساعت از دو بامداد گذشته بود که بلاخره #گرداب گریه هایم به #گل نشست و نه اینکه داغ #دلم سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکی برای #گریستن نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبدالله کردم:
"مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو #برو اونجا، برو پیشش #تنها نباشه. من کسی رو نمیخوام." ولی محبت برادری اش اجازه نمیداد تنهایم #بگذارد که باز اصرار کردم: "وقتی مجید به #هوش بیاد، هیچکس #پیشش نیس. از حال منم بی خبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش..."
و حتی نمیتوانستم #تصور کنم که خبر این حال من و #مرگ دخترش را بشنود که دوباره با دلواپسی تأکید کردم: "عبدالله! تو رو خدا بهش #چیزی نگو! اگه پرسید بگو #الهه خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!"
که به #اندازه کافی درد کشیده و نمیخواستم جام #زهر دیگری را در جانش #پیمانه کنم که باز #تمنا کردم: "بگو الهه خیلی دلش میخواست بیاد بیمارستان #عیادتت، ولی بخاطر حوریه نمیتونست بیاد." و چقدر هوای هم صحبتی اش را کرده بودم که در دلم حقیقتاً با #محبوبم سخن میگفتم: "بهش بگو #غصه نخور! بگو الهه #آرومه! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصلاً به ظاهر به #عبدالله سفارش میکردم و هول نکرد. بگو الانم #حالش خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه."
و دلم میخواست با همین دستان #ضعیف و ناتوانم باری از #دوش دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم: "بهش بگو الهه گفت فدای #سرت! بگو الهه گفت همه پولی که ازت #دزدیدن فدای
یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام #عزیزتره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_سوم
حالا من هم همپای این همه #شیعه شیدا، هوایی #کربلا شده و برای دیدارش #بی_قراری می کردم که هرچند همچون شیعیان از جام #عشق سيد الشهدا #سیراب نشده و تنها لبی تر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به #اشتياق وصالش، پرپر می زدم. حالا زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه #مقاومت شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش می شنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفس هایش #احساس می کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود.
هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات #تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به این که همچون این چشمان #عاشق خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت #وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود.
حالا می فهمیدم #روزهایی که با همه مصیبت هایم بی پروا #ضجه می زدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی #چشمانم، صحرای دلم #ترک خورده و #سخت می سوخت.
همه جا در #فضا، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای #حسینی می تپید و دل #تنگم را با خودش می برد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان #پایم می سوزد و به شدت می لنگم که مجید به سمتم آمد و با #لحنی مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟»
و دیگر منتظر #پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت #عبورم
داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده #خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هرچی بهش میگم، میگه چیزی نیس.»
و مجید دیگر گوشش #بدهکار این حرف ها نبود که برایم #صندلی آورد و کمکم کرد تا #بنشینم. آسید احمد عقب تر رفت تا من راحت باشم و مامان #خدیجه و #زینب_سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم #اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش هایم را درآورد که دیدم سر #هردو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان #خدیجه با لحن مادرانه اش کرد:
«پس چرا #میگی چیزی نشده؟!!»
مجید در سکوتی #سنگین فقط به #پاهایم نگاه می کرد که زیرلب پاسخ دادم: «فکر نمی کردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه #ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که #مامان خدیجه و زینب سادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود نگفتی؟»
و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با #پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین #ماشین هلال احمر وایساده...»
و #هنوز جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به #راه افتاد. زینب سادات با #دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان #خدیجه بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!»
از این حرفش #دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد #کربلا شوم، آسمان #سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل #شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊